چند روز از مصیبتی که روی سرمون آوار شده میگذره!
شهادت دومین مقام بلندپایهی ایران!
راستش تو این چند روز دل و دماغ هیچ کاری نداشتم.
نه حالی برای تمیزکردن غبارهای روی وسایل خونه،
نه حتی یک آشپزی درست درمون.
مینشستم جلوی تلوزیون و بچهها دور و برم بیقرار پرسه میزدند.
امروز ناچار بودم برای انجام کارهای بانکی برم بیرون.
همه چیز شبیه قبل بود،
فروشگاهای زنجیرهای پر از مشتری،
پروتئینیها کامیون کامیون گوشت و مرغ خالی میکردند،
بعضیها خندون و یه عده محزون!
آب از آب تکون نخورده بود.
روزگار مثل قبل میچرخید. مثل شنبه و یکشنبهای که گذشت!
مثل همهی این سهسال که داشتیمش!
هدایت شده از روزنوشت⛈
دلتنگی
دیروقت است. از سر شب که خبر سانحهی بالگرد شما را شنیدم، باور نکردم. عادت ندارم به بیخبری از شما.
هربار که تلویزیون را روشن میکردم شما را میدیدم. پنج شنبه جمعهها میرفتید سفر استانی. شهر به شهر. بقیهی وقتها هم دنبال احیای کارخانهها بودید.
تندتند صلوات میفرستم. همزمان صفحهی گوشی را باز میکنم. از این کانال خبری میروم آن یکی. به گروه فامیلی سر میزنم، به گروه همکاران. دنبال یک دلخوشی، یک دلگرمی، هیچ خبری نیست.
ته دلم خالی شده. حس میکنم از بلندی پرت میشوم پایین. اشک همینطور بیهوا راه میافتد روی گونهام. دوباره تسبیح را برمیدارم. صلوات میفرستم. آرام نمیشوم.
گروه دوستان را باز میکنم. عزیزی نوشته بیایید دعای هفتم صحیفه سجادیه را بخوانیم. صوت را دانلود میکنم:« یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...»
یاد دوران کرونا میافتم. یاد ماسکهای روی صورت، کلاسهای آنلاین، نرفتن به عروسی و روضه، دلتنگی برای فامیل.
یاد دستهای رو به بالای مردم. اشکهایی که روان میشد تا زیر چانه. إِلٰهِی عَظُمَ الْبَلاءُ بعد از اخبار شبانگاهی، پرچمهای سیاه تسلیت روی دیوار محله. هفتصد کشته در روز. اندازهی سقوط دوتا هواپیما.
یادم میآید که میگفتند به ما واکسن نمیدهند. آخر عضو FATF نیستیم. زبانم نمیچرخد به گفتن چندتا ف پشتسر هم. شاید هم من زبان دنیا را بلد نیستم.
یاد صفهای طولانی برای رفتن به کشورهای همسایه برای تزریق واکسن. لباس های فضایی کادر درمان، خستگی و شهادت یکی یکی مدافعان سلامت.
تا تو انتخاب شدی سید. هم واکسن داخلی به ثمر رسید و هم از خارج وارد شد. طی چند ماه، آمار کشتهها تک رقمی شد.
دوباره حواس را جمع میکنم. دعا تمام شده.
صلوات میفرستم. با بندبند انگشت، ادای شمردن را در میآورم. آخر کو حواس برای محاسبه.
هدایت شده از روزنوشت⛈
یاد امروز صبح میافتم. محاسبه قیمت نسخهی بیمارم در داروخانه.
صورت آفتاب خورده و چروکش نشان میداد که دنیا خیلی به او سخت گرفته. گفتم:« پول دارویت بیشتر از یک میلیون تومان شده.»
رنگ از صورتش پرید. سر پایین انداخت.
دلم سوخت:« پدرجان برو بیمه سلامت، پنج دهک اول، مجانی بیمه میشَند.»
چندساعت بعد که دارو را دادم دستش، فقط چهل هزار تومان کارت کشید. پیرمرد شاید اصلا یادش نبود برای تو دعا کند. نه الان وقت حساب و کتاب نیست. خدا خودش حسابدار خوبیست.
جوانتر که بودم، وسط غصهها، دعای سریعالاجابه، زود مشکلاتم را حل میکرد. مفاتیح را میآورم. دعا را پیدا میکنم. میخوانم. فایده ندارد. چرا قلبم آرام نمیگیرد؟
نباید ناامید شوم. انشالله چیزی نیست. شاید وسط جنگلهای مهآلود، کنار تخت سنگی که با خزه فرش شده، همه دور هم نشستهاید. طبیعی است که آنجا موبایل آنتن ندهد.
لابد امیرعبدالهیان، رفته بالای قله دارد تلاش میکند تا بتواند تماس بگیرد.
حتما دکل مخابرات آن نزدیکی نیست و الا زودتر پیدایتان میکردند.
دعا میکنم سردتان نشود. نلرزید. چطور تو این هوای بارانی، دلتان را گرم میکنید سید؟
هدایت شده از روزنوشت⛈
یادم میافتد که وسط گرمای ظهر تابستان، روز درمیان برق میرفت. آنهم چند ساعت.
موهای کودکم خیس میشد از عرق. زیر پلکش، دانه دانه شبنم مینشست. میرفتم صورتش را بشویم. آب قطع بود. با کاغذ بادبزن درست میکردم فایده نداشت. طفلم بیرمق دراز میکشید روی زمین.
به اجبار ژنراتور بنزینی خریدیم تا حداقل از پنکه استفاده کنیم. ژنراتوری که بعد آمدن شما سه سال است که گوشهی انبار خاک میخورد.
بلند میشوم. می روم کنار پنجره. پرده را کنار میزنم. بیرون باران نرم میکوبد روی شیشه. زیر نور چراغ برق، ماشینی را میبینم که با شتاب رد میشود و گل و لای را میپاشد به دیوار.
سیستان سیل آمده بود. قبای گِلیات را بالا گرفته بودی. تا قوزک پا رفته بودی وسط آب. رو کردی به محافظها:« شما برید من هواتونو دارم.»
میان همه این دلنگرانی، خوشحالم که سد کهیر را تکمیل کردی تا جلوی کشته شدن چند هزار نفر را در سیل سیستان بگیرد.
بازهم صلوات میفرستم. دهانم خشک شده. میآیم آشپزخانه. شیر آب را باز میکنم توی لیوان. یادت است خوزستان وسط هرم گرمای تابستان مردم آب نداشتند بخورند؟
ده سال بود که طرح آبرسانی به خوزستان شروع شده بود اما دریغ از کمی پیشرفت؛ تا اینکه شما آمدید. در کمتر از یکسال آب رساندید به مردمان نجیب آنجا.
نوک انگشتانم گزگز میکند. بیخیال شمردن صلواتها میشوم. دوباره میروم سراغ گوشی. هیچ خبری نیست. دیروقت است. باید بخوابم. مطمئنم شما بیدارید. دلم نمیآید. قرار ندارم. باید قرآن بخوانم.
یادم میآید که ایستاده بودید پشت میز سازمان ملل. قرآن سبز رنگ را گرفته بودید بالای دست.
آخر رسم شده بود که عدهای از خدا بیخبر، معجزهی پیامبر را بسوزانند در کشورهای اروپایی. وسط هجمهی شیطانپرستان، کتاب خدا را بوسیدید و بر چشم گذاشتید.
هنوز دلم میلرزد. قرآن را برمیدارم. تفال میزنم به آن:« الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ.
آنان که به خدا ایمان آورده و به کار نیکو پرداختند خوشا بر احوال آنها، و بازگشت و مقام نیکو آنها راست.»
آرام میگیرم. حتما الان حالتان خوب است سید.
#خاتمی«نارون»
#سید_شهدای_خدمت
#رئیسی
#دلنوشتههای_یک_دکتر_داروساز
پیچَکِقَلَمْ🍃
دلتنگی دیروقت است. از سر شب که خبر سانحهی بالگرد شما را شنیدم، باور نکردم. عادت ندارم به بیخبری ا
دلنوشتهها و خاطرات خانوم دکتر خاتمی خیلی دلنشینه.
پیشنهاد میکنم با کلامشون همراه بشید.
چرا امشب انقدر سنگینه؟😭
مگه عزیزمون آروم نگرفته تو بغل امام رضا؟
مگه وقت استراحتش نیست؟
چرا قلبمون سبک نمیشه؟
زینب دوساله بود که تو یه شب بارونی تصادف کردیم. اصلا نفهمیدم چی شد. فقط احساس میکردم زیر آبم و صدای مبهم یه عده آدم رو میشنوم. جایی رو نمیدیدم. ازلحظهی تصادف تا وقتی برم بیمارستان و خونه ی پدرم و خونهی خودمون، هیچ تصویری ندارم.
نه که فراموش کرده باشم،نه! اصلا دنیا انگار برام متوقف شده بود و من توی یه برههی زمانی حبس شده بودم.
تنها چیزی که خیلی پررنگ بود صدای خودم بود که توی اون چند ساعت، هر ده ثانیه میگفتم زینب کجاست؟!
اصلا همهی وجودم فقط زینب بود. دهنم مثل چوب خشک بود اما آب نمیخواستم؛ فقط بهونهی زینبو میگرفتم! زینب کنارم بود ولی نمیدیدمش، حسش نمیکردم!
همهی این اتفاقها بخاطر ضربهای بود که به سرم خورد.
دکترها گفته بودن ضربه، کاری نبوده!
هفت، هشت ساعت نگذشته همه چیز به حالت عادی برگشت.
تموم این چند روز به اون دو سه ساعتی فکر میکنم که زنده بودید حاج آقا! از تصورش میخوام جون بدم...
الهی بمیرم واسهی بهت و سردرگمی بعدِ اون ضربهی کاری.
واسه بدنتون که بیپناه زیر برف و بارون میلرزید😭
تو اون ساعتها بهونهی کی رو میگرفتین یعنی؟😭
میگن شهادتتون بخاطر خونریزی داخلی بوده؛ بمیرم واسه خشکی لبهاتون😭
بمیرم واسه اون همه تنهایی..
همش میگم خدا کنه همهی اون ساعتهای احتضار سرتون رو دامن امام حسین بوده باشه!
من از تصور اون ساعتها دارم جون میدم حاجآقا!
#شهید_آلهاشم
@pichakeghalam