هدایت شده از روزنوشت⛈
پیشکش
خیس عرق بودم. هنوز نفسم جا نیامده بود. چشم گرداندم تو اتاقک. نور از سوراخ سقف میتابید تو. یک دایرهی بزرگ روی زمین خاکی روشن بود. رگههای کاه تو دیوار گلی دیه میشد.
پارچهای که دور کمر بسته بود را باز کردم. انداختم روی زمین. ذرات غبار تو نور رقصیدند و بالا رفتند. از پایین پیراهن گرفتم و از سر بیرون کشیدم.
مچاله کردم توی دست و گذاشتم روی گوشهی ابرو. از درد چشمها را جمع کردم. کمی بعد برداشتم. خون رفته بود تو بافت پارچه. با کنار دامن صورت را پاک کردم. رد خون و عرق گِلی افتاد رویش. پیراهن را انداختم کنار دیوار.
کوزه را از روی سکوی سنگی کنار اتاق برداشتم. آب زیرش جمع شده بود تو بشقاب سفالی. گذاشتم به دهان و جرعه جرعه نوشیدم. قلبم خنک شد. چند مشت آب ریختم روی سر. آب گلی وخون آلود راه افتاد تا روی سینهام.
در چوبی با قریچ باز شد. نور تابید تو اتاقک. یافث آمد تو. میتوانستی پرتوهای نور را ببینی که از پشت موهای بهم چسبیدهی کوتاهش رد میشد.
جلوتر آمد. صورتش از خیسی، برق میزد. رفتم طرفش. دیدم چشمهایش هم برق میزند. کنار پلکها چین خورده بود و لبها به بالا کش آمده بود. فریاد زد:« برنده شدم سام.» و پرید تو بغلم. دست زدم به پشتش. خاک بلند شد. دورش کردم. زل زدم تو صورتش. با ذوق گفتم:« عالیه پسر.»
خم شدم. تسمهی کفش لاانگشتی را از دور ساق پا باز کردم:« بیا تا مراسم شروع نشده آبی به دست و رو بزن. آن کنار برایمان لباس گذاشتهاند.»
آب ریختم تو دست. پشت گوش و گردن را شستم. پیراهن مچاله را برداشتم. مالیدم به موهای خیس. پاها و کفش بندی چرمی را هم تمیز کردم.
یافث پیراهن را از سر بیرون کرد:« نبرد سختی بود. انگار پسرک گلادیاتور به دنیا آمده بود. خون و عرقم یکی شد تا پشتش را به زمین زدم.»
پیراهن سفیدی که یقهاش زربفت بود را از روی سکو برداشتم. تن زدم. بند چرمی را دور کمر سفت کردم:« پدرانمان به ما افتخار خواهند کرد. بعد از چند مرحله نبرد سخت، توانستیم همهی حریفان را شکست دهیم.»
یافث با لباس غبار را از سر و رو گرفت:« یقوث نیامد؟ از بعل بزرگ میخواهم او را یاری کند. حیف است که زیر تیغ حریف کشته شود.»
زل زد به من:« چرا صورتت خونین است؟»
نشستم روی سکوی سنگی کنار دیوار. دست گذاشتم روی زخم کنار چشم. هنوز ذوق ذوق میکرد:« در اولین پرتاب، زه را که رها کردم، به صورتم گیر کرد و تیر به خطا رفت. بعل بزرگ حامی من بود که در حرکتهای بعدی توانستم جبران کنم.»
یافث لباس زربفت را پوشید و کنارم نشست:« به نظرت آمدن بقوث به درازا نکشیده ؟»
دست کشیدم به پرزهای پشت لب:« امیدوارم اکنون حریف بر جنازهاش پایکوبی نکند.»
صدای کاهن معبد از بیرون آمد:« دلاور مردان جوان فنیقی. اگر آمادهاید بیایید.»
بلند شدم. پشت پیراهن را تکاندم. سر بالا گرفتم. سینه را دادم جلو. با یافث آمدیم بیرون.
نور زد تو چشمم. با دست روی پیشانی، سایبان درست کردم. کاهن لباس خاکی رنگی به تن داشت. کنارههای بالاپوشش پر از نقش و نگار بود. دست به ریش بلند کشید:« مرحبا به قهرمانان این سرزمین. شتاب کنید که فرمانروا منتظر است.»
پشت سر کاهن پا تند کردیم. به معبد هیلوپولیس رسیدیم.
آفتاب بعداز ظهر کمجان میتابید. مردم دور تا دور معبد در چند ردیف روی سکوهای نیمدایرهی سنگی نشسته بودند. کف معبد، با مرمر سیاه یکپارچه، فرش شده بود. صدای همهمهی بلندی میآمد. با ورود ما کاهن بزرگ که در در جایگاه ایستاده بود، عصا را بالا برد. همه ساکت شدند.
به اطراف نگاه کردم. سه کاهن با شش پسر دیگر آمدند. آن سمت، چند دختر با کمربند طلایی و موهای بافتهی بلندی که دو طرف صورت انداخته بودند، پشت سر کاهنها ایستادند.
ابروان بهم پیوسته، چشمهای درشت، صورت سفید و اندام متناسبشان، آنها را از بقیهی دختران همسن، متمایز میکرد.
با دختران، روبروی جایگاه صف کشیدیم. چند لحظه سر بالا کردم. فرمانروا نشسته بود روی سکوی وسط و همسرانش دو طرف و پشت سرش ایستاده بودند. با اشاره کاهن جوان، سر به زیر انداختیم.
مباشری که زیر جایگاه روبروی ما ایستاده بود، دو دست را به هم زد. طبالها شروع کردند به کوبیدن. چهار نفر در شاخ بز دمیدند و صدای شیپور آمد. مباشر دست را پایین آورد. همهجا ساکت شد.
کاهن بزرگ، قدم به جلو برداشت. با صدای بلند گفت:« ما اینجا جمع شدهایم تا جایزهی قهرمانان این سرزمین را عطا کنیم. این نوجوانان پدران دهقان و مسکین خود را رها کردند. یکسال تحت تعالیم سخت قرار گرفتند و در نبردی ترسناک پیروز شدند.»
کاهن مکث کرد. دست کشید به بالا پوش زربافت خود. با عصا اشاره کرد به مجسمهی سنگی مردی لاغر که کلاه شیپوری بر سر داشت :« خدای خوشید بر سرزمین ما باران و برکت میفرستد. گندمها به اعتبار بعل بزرگ خوشه میکنند.»
صدا بالا برد. او سرزمین ما را از هجوم دشمنان در امان نگاه میدارد.»
هدایت شده از روزنوشت⛈
کاهن سکوت کرد. مردان در شاخ بز دمیدند. صدای کف و جیغ جمعیت بلند شد.کاهن اشاره کرد تا مردم ساکن شوند:« اول بهار، خدای بعل از ما قربانی میخواهد. ما قویترین و زیباترین پسران و دختران این سرزمین را انتخاب کردیم. این دلاوران اینجایند تا با پیشکش جان خود، بعل را خوشنود، پدرانشان را سیر و نام خود را در این سرزمین جاودانه کنند.»
#تقدیم_به_پیشگاه_پدر_بزرگوارمان_حضرت_ابراهیم_بتشکن_که_رسم_فرزندکشی_را_برانداخت.
#نارون
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی بن ابی طالب؛
سپاس خدا را که ما را از کسانی قرار داد که به ولایت امیرالمومنین علی (علیهماالسلام) تمسک می جویند.
@pichakeghalam
آخرالزمان بود آن شب. ساعتها کند میگذشت. خیلی خیلی کند. مردم دسته جمعی پرواز میکردند طرف حرمها و هرجایی که بتوانند چنگ بزنند بهش برای برگشتن تو!
بعضیها پای سجاده تسبیح تسبیح صلوات میفرستادند و عدهای مثل گمشدهها فقط هاج و واج زل زده بودند به زیرنویس شبکه خبر که چند ساعت یکبار به روز رسانی میشد!
گلوی همه را مه گرفته بود و جهان انگار آبستن طوفان بود.
هیچ گمان نمیکردیم وقت رفتنت باشد! آنهم اینهمه مظلوم و غریبانه. درست وقتی داشتی برای مردم دستوپا میزدی سید!
هیچ گمان نمیکردیم حکمت خدا توی نبودنت باشد، آن هم درست همان وقتی که خاطرمان خیلی جمع بود از بودنت.
یک ماه گذشت و بجز دل ما که از دلتنگیت هزار بار به جوش آمد، آب از آب تکان نخورد. دلتنگیفدای سرت سید،
میدانم که از همان بهشتی که ایستادی توش، هنوز قلبت برای مردمت میتپد. (برق چشمهات توی قاب عکس کنار ضریح، شاهد این ادعاست)
نه توی قدمهات و نه توی دستهات و نه توی رد نگاهت، فرقی میکرد مردم مخالفت باشند یا موافق!
حالا ما مردم، وسط تاریک روشن روزگار، داریم دنبال کسی از جنس شما میگردیم! میشود باز هم حواستان به مردمتان باشد لطفا، آقای شهیدجمهور؟!
#رئیسی_عزیز
#انتخابات
@pichakeghalam
آب رو گذاشتم وسط. موج برداشت و خندید. دورش نشستیم و زل زدیم به گلبرگها. انگشتها رو فرو کردیم تو دل سرد آب و خوندیم:
الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی بن ابی طالب
گرمای نگاه آقای امیرالمؤمنین دوید توی رگهامون. دستها رو آوردیم بیرون. مهر تایید عاشقی روی سرانگشتهامون برق میزد...
#غدیر_رمز_عاشقی
#غدیر_گواه_عاشقی
#فقطحیدرامیرالمؤمنیناست
#هشتتیر_تمدید_قرار_عاشقانه
@pichakeghalam
بیعت میکنم
همین ساعت
همین لحظه...
#غدیر_رمز_عاشقی
#غدیر_گواه_عاشقی
#فقطحیدرامیرالمؤمنیناست
#هشتتیر_تمدید_قرار_عاشقانه
@pichakeghalam
.
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ💚
پیچَکِقَلَمْ🍃
#غدیر 🎤کربلایی وحید شکری
کفِ دستِ راست، رگی هست به اسم رگِ امیرالمومنین!
درست روی انحنای کشیدهی هشت.
خب، من هم تازه کشفش کردم!
وقتی مداح این شور را توی مراسم خواند و آنقدر علی علی گفتیم و کف زدیم که داشتیم از خوشی شیعه بودن میمردیم.
تمام که شد، دیدم رگ روی هشت بالا آمده و دیوارش را دریده و خون راه گرفته زیر پوستم!
رگِ روی هشت!
راستش، منِ نجف ندیده،
توی تمام ابیات شور، چشم بسته ایستاده بودم روبروی ایوان طلای امام رضا.
روبروی ایوان طلای امام رضا، داشتم برای صاحب ایوان طلای نجف میمُردم که رگِ امیرالمؤمنینم بیرون زد!
چقدر خوب است آدم برای کسی بمیرد.
و چقدر خوب است که آن کس،حیدر باشد.
و چقدر خوب است که فقطططط حیدر امیرالمؤمنین است.
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ🌱
#غدیر
@pichakeghalam
هزار تا کلمه جمع کرده بودم برای امروز
ولی
نو شاعران اگر همگی محتشم شوند
با عالمانِ اهل قلم هم قسم شوند
مدح تو کار اهل زمین نیست یا علی
حتی اگر تمام در ختان قلم شوند
.
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ💚
@pichakeghalam
#روایت_واقعی
مدام توی خانه راه میرفت. دست میکشید پشت گردن و نفسش را پر صدا میفرستاد بیرون. خیلی با خودم کلنجار رفتم دلیلش را نپرسم. ولی بعد از چند ساعت طاقت نیاوردم. ایستاد. زل زد بهم و بی مقدمه گفت:« زن سعید طلاق گرفته!»
خشکم زد! مگر میشد؟؟ این قدر یکدفعه و بی سر و صدا؟! همینها را به زبان هم آوردم درحالی که نفسم حبس شده بود و از هجوم افکار و احساسات مختلف سر جا میخکوب شده بودم.
همسرم افتاد روی راحتی. انگار او هم بعد از به زبان آوردنش تازه کمی قرار گرفته بود:« اگه بدونی تو چه وضعی دیدمش. رنگ و روش شده عین معتادا»
نشستم کنارش:« پس اون همه عشق و عاشقی چی بود؟ اون همه تدارکات و برو بیا واسه خونه زندگیشون و..»
«چی بگم؟! خبر داری که چند وقته هپکو به کارگرا حقوق نمیده. اینا هم دیگه انگار نتونستن زندگیشونو جمع کنن. بابای نوشین اومده دست دخترشو گرفته برده»
چرا نوشین به من چیزی نگفته بود؟ چند وقت بود ازش خبر نداشتم؟!
بغضم گرفت. یاد خواهر همکلاسیام افتادم که به همین سرنوشت دچار شده بود.
و یاد صدها کارگر پلاکارد به دست که هر روز توی خیابان میدیدمشان و هیچ کاری از دستم برنمیآمد. و انگار از دست هیچ کس کاری برنمیآمد؛ از وقتی بالادستیها دستور داده بودند کارخانه باید تعطیل شود و به جای تولیدات درجه یک داخلی، باید با التماس و حقارت، دستگاه خارجی وارد کنیم!
چند سال از آن روزها گذشته
اما من
به جای تمام زنهایی که با خون دل از عشقشان گذشتند،
به جای تمام مردهایی که شرم بیپولی و بیکاریشان، نمیگذاشت به عشقشان التماس کنند که بمان،
از باعث و بانی آن سالهای دردآلود نمیگذرم.
نمیگذرم و نمیخواهم این بار دولتسومروحانی بشود آقا بالا سر ما مردم!
#قرارما_هشت_تیر
#مشارکت_حداکثری
#نهبهدولتسومروحانی
@pichakeghalam