قصه از کجا شروع شد؟
از یک جای ترسناک! آنقدر ترسناک که افشاکردن و جمله ردیف کردنش هم تن آدم را میلرزاند!
کوثر، یک تکه از وجود من است که در عالم پیش از تولد جا گذاشته بودمش توی بهشت. این را شب تولد بیستوهشت سالگیم فهمیدم! وقتی پدرش خبر دنیا آمدن یک دختر سفید چشم بادامی سالم را بهم داد.
و چند روز بعد که بغلش کردم و بوییدم و بوسیدمش. به قول مامان انگار از کوهی افتادم پایین! مامان وقتی این را میگوید که میخواهد به مخاطب بفهماند خیالش خیلی خیلی راحت شده!
من، خیالم خیلی خیلی راحت شد وقتی کوثر را، همهی جزء به جزء بدنش را زیر چشمی نگاه کردم و نمیدانم چندهزاربار شکر گفتم!
معجزهی تازه متولد شدهی من بعد از چندماهِ ترسناک بهدنیا آمد. ترس از جایی به جان من ریخت که دانههای سرخ آبدار از روی پوست زینب ریخته بود به تن مادر کوثر!
فاطمه باردار بود و توی یک روز گرم تابستانی خبر مادرشدنش را مثل یخ در بهشت سُرانده بود به جگر عطشزدهی ما! زینب آن موقع دوساله بود و عاشق زنداییاش. بعد از چند روز بیتابی و گریه و خارش، چشمش که افتاد به فاطمه دیگر از بغلش پایین نمیآمد. آن موقع هیچکداممان نمیدانستیم که چند دانه آبلهمرغان چقدر میتواند ترسناک و فاجعه آفرین باشد! اینها را پزشکها میگفتند بعد از هربار معاینهی مادر و جنین!
در تمام آن چندماه، برزخِ اضطرابم فقط وقتی آرام میشد که چشم میدوختم به آرامش چشمهای فاطمه!
خدا میداند چه شبهایی را به صبح رساندم تا شبی که خدا گرانبهاترین هدیهی تولد را به حسابم سرازیر کرد!
کوثر، خود خود من بود! با همان چشمهای پیلهدار و نگاه ساکت بیقرار!
تولد امسال، پیش هم بودیم. منِ سیوهفت ساله توی آشپزخانه بساط تولد را ردیف میکردم و منِ نه ساله بالا و پایین میپریدم و توی شوریدگی کودکانه غرق میشدم! تولد سیوهفت سالگی شبیه بیست و هشت سالگی بود! چیزی شبیه بهشت!
#بهمن
@pichakeghalam
علی، مثل ماه پیش چشم پدر قدم میزد.
مصمم و دلبرانه
جوری که رد پاهاش تا قیام قیامت روی خاک تاریخ بماند!
من آدم نشانهها و تلنگرهای گاه و بیگاهم!
این طرف جاده سرما، رسیده به استخوان و استخوان رسیده به گلو!
آن طرف اما، سفرهی نورانی عهدی که با جانان بستیم پهن شده توی جهان و ماییم که هوادارانه پای میثاقمان نشستیم و روزی میخوریم.
حالا عدل همین امسال،
روی لبهی رنج،
روز تجدید عهدمان، هم ساعت شده با میلاد عزیزدل امام حسین،
حضرت علیاکبر جان جانان😍
من آدم نشانهها و تلنگرهای گاه و بیگاهم...
به عهدهای هزار ساله فکر میکنم!
به ردپایی که در روزهای ملتهب، قرار است روی تن تاریخ بگذاریم!
به شادی دل امام،
به قدمهای هزارساله،
و به طلوع...
#بهمن
#راهپیمایی_چشمگفتنبهاماماست
#خونکجا_چندقدمپیادهرویکجا_والا
@pichakeghalam