#یکبرشخاطره
از مهمانی برمیگشتیم. پیچیدیم توی کوچه. چراغها خاموش بود.
پیراهن سفیدش را وسط تاریکی شناختم. قلبم شروع کرد به تاختن. آنقدر بلند و بیهوا که ترسیدم.
بابا ماشین را پارک کرد جلوی در. پیاده شد. باهم دست دادند. نور چراغ ماشین افتاده بود توی صورتش.
سرم را انداختم پایین اما همهی وجودم گیر کرد لابهلای لحن کلمههاش وقتی گفت:«حاج آقا این غذا رو تبرک براتون آوردم. امشب دعوت داشتیم بیت آقا.»
نگاهش کردم. چشمهاش برق میزد.
دست خودم نبود که به یمن معشوق مشترک، دلباختهتر شدم؛ بود؟!
#بیستوسهآذر_روزِعزیزِحضورت
#یارِپاییزیِمن
@pichakeghalam