eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
195 دنبال‌کننده
272 عکس
36 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 ✍️ آخرین جرعه کشان کشان خودم را رساندم کنج دیوار سیمانی. دست‌ و پاهایم از درد و ضعف، بی‌حس شده بود. دو روز بود نه غذای درست حسابی خورده بودم نه آب. خودم را رها کردم و سرم را تکیه دادم. برجستگی زبر سیمان، توی تنم فرو می‌رفت. از آن همه زندگی، این دیوارهای زمخت پراکنده مانده بود که به ناچار باید بهشان پناه می‌بردیم. آیه توی بغلم بی‌رمق خوابیده بود. لب‌های خشکش باز بود و نفسش تند و بی صدا می‌خورد به صورتم. هربار که نگاهش می‌کردم دل‌آشوبه ام بیشتر می‌شد. پیشانی‌ام را با آستین پاک کردم. زبانم از تشنگی مثل چوب شده بود. چشمم به دیدن این همه ویرانی عادت نمی‌کرد. هیچ چیز شبیه قبل نبود. شهر، بوی خون می‌داد. مغازه‌ها و خانه‌ها توی همین چند روز به کپه هایی از خاک و قلوه‌سنگ تبدیل شده بودند. دلم برای خانه، برای خالد، برای خانواده سه نفره‌مان تنگ شده بود. برای درخت زیتون توی حیاط که تازه جان گرفته بود، برای همه‌ی روزهای زندگی‌ام! صدای خالد توی سرم زنگ می‌زد:«اینا رو بیرون می‌کنیم صفیه. شهرمون‌و پس می‌گیریم ازین حرومیا»‌ سرم را گذاشتم روی سینه اش:« من از بی تو بودن می‌ترسم خالد. من این شهر رو با تو می‌خوام» دست‌هاش را دور صورتم قاب گرفت:« یادت میاد جنگ ۲۲ روزه‌مون‌و؟» بغض کردم:«اون موقع نه تو بودی نه این خونه...» اشاره کردم به آیه که توی گهواره از ذوق دست و پا می‌زد:«نه این عروسک بهشتی» دست گذاشت روی قلبم و پیشانی‌ام را بوسید:«الان هم توکلت به خدا باشه. من همیشه اینجام» بغضم را قورت دادم. باورم نمی‌شد که همسرم زیر خروارها آهن‌پاره و خاک، دیگر نفس نمی‌کشد. صدای خمپاره یک لحظه هم قطع نمی‌شد. به هرکجا که می‌خورد، دود بلند می‌شد. دود هرچه بالاتر می‌رفت عریض‌تر و ترسناک‌تر به نظر می‌آمد. شبیه دیوهای بلند و خاکستری. در محاصره‌ی دیوها، مردها و زن‌های زیادی اطرافم در رفت و آمد بودند. صورت‌های بی‌حالتی که با نگاه خیره و خالی، به من و به هم زل می‌زدند. بعضی‌ها، زخمی و خسته روی زمین دراز کشیده بودند. بچه‌ها روی یک پارچه‌ی کرباسی می‌دویدند. یک برانکارد خالی روی دستشان بود و به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. یکی از پسربچه‌ها دوید طرفم. هفت، هشت ساله به نظر می‌رسید. صورتش دود زده بود. آستین کشید روی بینی‌ و گفت:« خاله بچه‌ت می‌تونه با ما بازی کنه؟» سرم را تکان دادم که نه! با چشم‌های میشی میخ شد توی صورتم:« منم یه خواهر داشتم. از این بزرگتر. اون شب تو بیمارستان بود» چیزی شبیه دمل توی گلوم ورم کرد. «تو هم کسی‌و داشتی بیمارستان؟» سر تکان دادم که آره! همین را گفت و رفت. یک سر برانکارد را گرفت و بلند بلند خواند:«شهید...شهید» پاهای آیه روی دستم تکان ضعیفی خورد. نگاهش کردم. چند ساعت خوابیده بود؟ نمی‌دانم. ولی از دم صبح دیگر شیر نخورده بود. ته‌مانده‌های آذوقه‌اش را مکید و آن‌قدر گریه کرد تا خوابش برد. لب‌هام را به پیشانی‌ش نزدیک کردم. پوست سردش بوی ترشیدگی می‌داد. آن‌قدر از هم پاشیده بودم که اگر کسی چیزی از من می‌پرسید، حتی یک جمله هم نمی‌توانستم سر هم کنم. چشم‌هام بی اختیار بسته شد. مثل همه‌ی این چند روز، خالد را دیدم که من و آیه را توی بغلش پناه داده بود و داشت از خانه بیرون می‌برد. رنگ به رو نداشت.‌ عرقی که روی پیشانی و بیخ گوش‌هاش نشسته بود از گرما و خستگی نبود. کنار هم تا انتهای کوچه دویدیم. داشتم می‌لرزیدم. بدنم را بین بازوهاش جا داد. بهم خیره شد. دور چشم‌هاش گود رفته بود اما نگاهش مثل همیشه روشن بود. زیر گوشم گفت:« من باید برگردم خونه. یه چیزایی باید همراهمون باشه. شما بمونید همین‌جا تا برگردم» رد پایش را تا به خانه برسد دنبال کردم... داشتم روی لبه‌ی خواب و بیداری تلو تلو می‌خوردم که صدای جیغ و ضجه پیچید توی پناهگاه. همه‌ی چشم‌ها بی‌هوا چرخید به طرف صدا. چند دختر جوان زیر شانه‌ی یک زن را گرفته بودند و جلو می‌آمدند. زن، از ته دل جیغ می‌کشید. کسی را صدا می‌زد و قربان صدقه‌ی مسجدالاقصی می‌رفت. لکه‌های تازه و تیره‌ی خون، روی عبای آبی‌اش توی ذوق می‌خورد. تارهای سفید و سیاه از زیر شال سرمه‌ایش بیرون ریخته بود و روی پوست صورتش جای کشیدن ناخن به چشم می‌خورد. دخترها همان‌طور که دورش را گرفته بودند، نشاندنش کنار دیوار روبروی من. زن با دست‌های گوشتالو می‌زد روی پاهاش. اشکی روی صورت نداشت. انگار از آن چشم‌ها فقط خون می‌توانست بچکد. سرش را چسباند به دیوار و این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند. از سر و صداها و حرف‌های بقیه فهمیدم نوزادش را از دست داده!
🦋❤️🦋❤️🦋❤️ 💛🧕💛🧕💛 🦋❤️🦋❤️ 💛🧕 ❤️ «ضیافت» صدای ترمز سرویس مدرسه آمد. بعد دینگ دینگ زنگ در حیاط و پایین رفتن کابین آسانسور. نمِ دستهام را با پیش‌بند گرفتم و از کمر باز کردم. تا بالا آمدن آسانسور، توی آینه قدی راهرو، چند مدل لبخند زدم. جوری که نه خیلی خوشحال به نظر برسم نه ناراحت! در با قیژی باز شد. اول کتانی‌های سفید ظاهر شد، بعد یک قامت کوچک صورتی پوش. موهایش از دور و بر مقنعه‌ی کج ،بیرون زده بود. روی دو زانو نشستم و اشاره کردم بیاید بغلم:«سلاااام سارای مامان» زیر لب جواب داد. بوسیدمش. بوی کوچه و مدرسه می‌داد. به ثانیه نکشیده تنش را از حصار دستهام بیرون کشید. نگاه اخمویش را از صورتم گرفت و رفت تو. یک بار دیگر لبخندم را چک کردم! تا می‌خواستم کوله پشتی را از پشتش جدا کنم پرتش کرد آن طرف. پالتو و مقنعه و جوراب هم هرکدام افتادند یک سمت. طبق معمول زد زیر گریه و پاهایش را کوبید زمین:«وای چقد گرمه...وای سرممممم...». صورت گندمی‌اش را لمس کردم:«تو این سرما گرمته مامان؟» با حرص بلوزش را هم درآورد. سعی کردم به ریخت‌وپاش‌ها نگاه نکنم. دست کشیدم روی موهایش:«مامانی برو دستات‌و بشور ناهار خوشمزه داریم» صدای گریه قطع شد ولی لب‌های قلوه‌ای، حالتش را حفظ کرد:«چی داریییم؟» حواسم به لبخندم بود:«اگه گفتی؟؟» حوصله‌ی حدس و گمان نداشت. داد کشید:«بگو چی داریم؟» دندان‌هایم را روی هم فشار دادم. نباید می‌گذاشتم جنگ به پا شود. شانه‌هایش را مالیدم:«سالاد الویه و سالاد ماکارونی» دست‌ها را به هم زد:«ماکارونی صدفی؟» «اوهوووم» چشم‌هاش برق زد. بدون حرف دوید طرف دستشویی. صدایش را انداخت توی سرش:«برام شورت و شلوار بیار.جیشی شد تو مدرسه» کیف و لباس‌های مدرسه را از کف زمین برداشتم، رفتم توی اتاق. لباس زیرهایش را نشسته بودم. شلوارک گشاد و زیرپوش رکابی را از کشو بیرون کشیدم و بردم پشت در دستشویی. برگشتم آشپزخانه. خیره شدم به آن طرف پنجره. نور کمرنگ خورشید از روی برف‌های کوچه سر می‌خورد و تا ته آشپزخانه می‌رسید. زیر درخت‌ها اندازه‌ی یک دریاچه‌ی کوچک آب جمع شده بود. لبخندم پهن شد. دوتا از بشقاب‌ چینی‌های طلایی را از کابینت درآوردم و با ظرف‌‌های سالاد و باگت و نوشابه گذاشتم روی میز. فن دستشویی خاموش شد. انگار که تازه یادش آمده باشد برادری هم دارد، از همان‌جا با صدای خفه گفت:«علی کجاس مامان؟» ته دلم ذوق کردم. گفتم:«لازم نیس یواش حرف بزنی، علی نیست!» با پای خیس دوید توی آشپزخانه. رد پایش روی سرامیک‌ها جا گذاشت. زبانم را زیر دندان‌های نیش فشار دادم. خندید و مرواریدهایش ریخت بیرون:«آخ جوووون.کجاست؟» دلم برای بوی بدن علی ضعف رفت. اولین بار بود نوزاد دوماهه‌ام را از خودم جدا کرده بودم. نباید دلتنگی‌ام را می‌فهمید. همه‌ی وجودش شده بود نگاه و زوم کرده بود روی چشم‌های من. چشمک زدم:«فرستادمش خونه مامان جون» صندلی‌ها را عقب کشیدم. نشستیم روبروی هم. برایش سالاد ماکارونی ریختم و ظرف سس را خالی کردم روش. یک ساندویچ هم درست کردم و گذاشتم آن طرف بشقاب. عیشش کامل شده بود. نه از سردرد خبری بود، نه گرما،نه گریه! اولین گاز را که به ساندویچ زد شروع کرد:«ماماااااان» چنگال زدم به مرغ‌های توی سالاد و گذاشتم دهنم.مثل خودش صدایم را کش دادم:«جاااانم» «میشه من دیگه با سرویس نرم مدرسه؟» نمی‌دانم لبخند روی لبم بود یا نه. گفتم:«پس چی کار کنیم؟» با هیجان گفت:«خودت پیاده بیا دنبالم. هممممه دوستام ماماناشون پیاده میان دنبالشون» بطری نوشابه را سرازیر کردم توی لیوان‌های سبز و صورتی:«خب ما که خونمون نزدیک نیست به مدرسه» براق شد توی صورتم:« تو همیشه بهونه میاری. اگه من‌و دوست داشتی میومدی» از این‌که هر روز می‌آمد و دلیل‌های رنگ و وارنگ می‌چید که ثابت کند دوستش ندارم، خسته بودم! نباید به چشم‌های معترضش نگاه می‌کردم. وگرنه باز زن خسته‌ی درونم وحشی می‌شد. لیوان سبز را سر کشیدم و بین دو جرعه گفتم:«حالا غذات‌و بخور بعدا حرف می‌زنیم» به خودم قول داده بودم که امروز صبوری کنم. جلوی بلوزم خیس شد. حتما علی گرسنه بود. کاش بجای شیر خشک، شیر خودم را براش گذاشته بودم زیر چشمی نگاهش کردم. سرش پایین بود و غذا را با سر و صدا می‌جوید. گفتم:«راستی می‌دونی فردا شب می‌خوایم بریم تولد؟» مثل این‌که شوک الکتریکی بهش وصل کنند، از جا پرید. با دهن پر جیغ زد:«تولد عمه؟ آخ جوووون» کف دوتا دستم را گرفتم رو‌بروش. انگشت‌هایش را تاجایی که زورش می‌رسید کوبید به دستم. بلند خندیدیم و هورا کشیدیم. دوباره نشست روی صندلی:«مامااااان»
محمد « حالا واجب بود تو این حال و اوضاع آبجی؟» خجالت کشیدم. پر چادر را توی مشت عرق کرده‌ام فشار دادم:« نذر هرساله دیگه صفدر خان. محمد تا از آش ربیع نخوره سالش سال نمیشه» گوشه‌ی چشم‌هاش چروک شد. لابد داشت می‌خندید. غروب افتاده بود به جان جاده. هرچه آبی و نارنجی و سیاه بود باهم قاطی شده بود. سرم را چسباندم به شیشه. صفدرخان پیچ رادیو را چرخاند. از لابلای گیز گیز و خش خش موج‌، سرود پخش می‌شد:« والا پیام‌دار...محمد!...» صلوات فرستادم. محمد حتما خوشحال می‌شد. ننه حلیمه دم حرکت، روی آش روغن و نعناداغ که می‌ریخت چشم‌هاش برق می‌زد:« ننه سلام برسون به ممد. بهش بوگو نذر امسالش از هردفه با برکت‌تر رفت.» ماشین افتاد روی دست‌اندازی. دستم را گذاشتم روی قابلمه‌ی آش. پسرم شروع کرد به سکسکه. از زیر چادر شکمم را نوازش کردم و توی دلم قربان صدقه‌اش رفتم. صفدر‌خان خمیازه کشید. لیوان شیشه‌ای و فلاسک چای را از توی سبد برداشتم. تنم را نیم‌وری کردم. فلاسک را جلوتر از شکمم گرفتم و سرازیر کردم توی لیوان. بوی هل و زعفران با بخار زد بالا. « بفرما عمو» صفدرخان همان‌طور که چشمش به جاده بود گردنش را کج کرد.دستش را از روی دنده‌ برداشت و لیوان را گرفت:«سالی که خدا ممد رِ گذاشت تو دامن ننه حلیمه، قحطی آمده بود. زمینامان شده بود عینهو کویر.» اشاره کرد به بیابان کنار جاده:« از اینا خشک تر» گفتم:« ننه حلیمه برام گفته. انقد که از گرسنگی شیر نداشته به محمد بده» دلش می‌خواست حرف بزند. شاید می‌خواست خوابش نبرد. ساکت شدم. کلاهش را برداشت و به تارهای سفید خلوتش دست کشید:« جنگ رفته بود. خیلی از مردا و پسرای ده رفته بودن خرمشهر. زنا مونده بودن و بچه های سر و نیم‌سر. تا که نمدونُم چطور مِره که میوفتن به نذر و نیاز. ننه حلیمه هم همون موقع آش هیفده ربیع‌و نذر ممد کرد. گفت هرسال روز پیغمبر، همون وقتی که محمد دنیا آمده آش تقسیم مُکنِم تو در و همسایه‌. نگاه نکن که حالا کل ده صف مِکشن برا ای آش. او سالا چار پنج تا کاسه بیشتر نبود.» دوباره گردن چرخاند و گوشه‌ی چشمش چروک شد:« آبجی حالا این آقا ممد ما امسال چندساله رفته؟» سعی کردم دلتنگی‌ام را قایم کنم. چه خوب بود که پشت صندلی شاگرد نشسته بودم. گفتم:« چهل سال عمو» صفدرخان سرش را تکان داد:«ها همین چهل باید بِشه.» چای را هورت کشید و زل زد به جاده. پیکان، شبیه لاک‌پشت‌های مریض جلو می‌رفت. دل توی دلم نبود. هوا داشت تاریک می‌شد. ترسیدم مثل آن دفعه نتوانم سیر دل محمد را ببینم. اما فکر کردم اصلا شاید اینطوری بهتر باشد. توی تاریکی دیگر معذب نیست. خوشش نمی‌آمد با صورت دود زده و تن عرق کرده ببینمش. هروقت مرخصی‌اش بود ترتمیز و ادکلن زده می‌آمد خانه. کاش امروز هم آمده بود. تولد چهل سالگی باید خیلی خاص باشد. کیک می‌گرفتیم و بادکنک می‌ترکاندیم. خانه را تزیین می‌کردم. با آویزهای براق آبی و صورتی. چه‌می‌دانم،شبیه این جشن‌های تعیین جنسیت که توی اینستا پر شده. شلوغش نمی‌کردم. می‌خواستم فقط خودم باشم و محمد. سی و هشت روز از وقتی برگشته بود معدن می‌گذشت. آش را بهانه کردم تا ببینمش. دلم برای برق چشم‌ها و دست‌های زبرش غنج می‌رفت. از رادیو به‌جز صدای خش خش چیزی درنمی‌آمد. سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی. چشم‌هام خسته بود. داشتم به دنیا آمدن پسرم فکر می‌کردم. شنیده بودم نوزادها از این جور صداها خوششان می‌آید. توی سرم چرخید که بعدها هروقت گریه‌اش گرفت بیاورمش توی پیکان صفدرخان. خنده‌ام گرفت. توی هپروت بودم که یکهو پرت شدم جلو. مثل برق گرفته‌ها پریدم. صفدر خان از من هول‌تر بود. نگاهش روی صفحه‌ی سرعت و بنزین و آمپر می‌چرخید. پاهاش روی پدال‌ها تند تند جابجا می‌شد. ماشین چند بار ریپ زد و وسط جاده ایستاد. دلم هری ریخت. هوا تاریک بود و جاده خلوت.‌ « چی شد عمو؟» جواب نداد. کلاه نمدی را گذاشت روی سر و پیاده شد. به نظرم آمد کمرش از زیاد نشستن پشت فرمان خم شده. کاپوت را زد بالا. سرم را چرخاندم. تک و تنها مانده بودیم توی راه‌باریکه‌ی وسط بیابان. به دقیقه نکشیده دوباره آمد نشست توی ماشین و استارت زد. لاک‌پشت ناله می‌کرد اما روشن نمی‌شد. زبانم قفل شده بود. گوشی محمد حتما خاموش بود. کاش یک ماشین از اینجا رد می‌شد. « پیاده برو. باید هولش بِدم.» پیاده شدم. زانوهام به صدا درآمد. چراغ قوه‌ی گوشی را روشن کردم و رفتم کنار جاده. صفدر خان با یک دست لبه‌ی در را گرفته بود و با آن یکی فرمان را. کاش می‌توانستم کمکش کنم. با آن قد و قامت کوتاه و دست‌های لاغر حتما خیلی برایش سخت بود. بالاخره ماشین را چندمتر جلوتر کنار جاده کشاند. اشاره کرد بروم توی ماشین. رفتم جلو ولی ننشستم. چشمم به جاده بود بلکه کمکی چیزی برسد.
تعهد! تیرش می‌زدی خونش درنمی‌آمد. زیر چشمی نگاهش کردم. هی دست می‌کشید پشت گردن و راه می‌رفت. سعی کردم نگرانی‌هایم را پشت صدای آهسته پنهان کنم:« علی یه دقه بشین. نگران چی هستی؟» سرش را چرخاند طرفم. ابروهای پیوندی‌ش گره خورده بود توی هم:« این بچه رو به امید کی می‌خوای بذاری بری؟ یاسمن که حال نداره خودش‌و جمع و جور کنه!» نگین زیر دستم بالا و پایین می‌شد. پوشکش را بستم و چسباندمش به خودم. انگار فهمیده بود قرار است تنها بماند. دل توی دلم نبود. خودم هم می‌دانستم دارم خطر می‌کنم ولی چاره‌ای نداشتم. لبخند زدم:« بد قلقی نکن دیگه علی. مگه چندبار پیش میاد انجمن من‌و انتخاب کنه برم دیدار رئیس جمهور؟!» علی نفسش را محکم داد بیرون:« حالا نه که خیلی هم کشته مرده‌شی!» ابروهام را دادم بالا:« یعنی تو نمی‌دونی من برا چی دارم می‌رم؟!» سینه‌ام خالی شد. دکمه‌های مانتو را بستم. چندتا صلوات فرستادم و فوت کردم توی صورت نگین:« خدا جون لطفا بخوابه دو سه ساعت» یک قطره شیر از گوشه‌ی دهانش شره کرد روی گردن. یک لحظه از خواب پرید و دوباره چشم‌هاش را بست. دقیقا داشتم به خدا التماس می‌کردم که یاسمن با فین‌فین از اتاق آمد بالا سرم. انگشتم را به نشانه هیس گرفتم بالا. بلند شدم و نگین را بردم توی اتاق خواباندم توی گهواره. برگشتم توی هال. یاسمن نشسته بود روی پای علی. لب‌های گوشتی‌اش وسط صورت لاغر و رنگ‌پریده سرخ به نظر می‌رسید. علی لب زد:« تبش بالاست» دلم می‌خواست بزنم زیر گریه ولی نباید کم می‌آوردم. از توی آشپزخانه شربت پروفن و قرص سرما خوردگی و لیوان آب را برداشتم رفتم کنار پدر و دختر. دست کشیدم توی موهای بلند و فاز قربان صدقه برداشتم:« دختر مامان،قربونت برم بیا داروهات رو بخور.» صورتش جمع شد. شروع کرد به ناله! می‌دانستم به دقیقه نکشیده ناله‌اش می‌شود گریه و صدای جیغ خانه را برمی‌دارد. علی دست می‌کشید پشت کتفش. من هم لب‌هام را چسباندم به صورتش که مثل کوره داغ بود. صورتم را پس زد. نگاه کردم به ساعت. داشت دیر می‌شد. شربت را خالی کردم توی قاشق:« بیا مامانی اینو بخور زود خوب می‌شی. تااااازه می‌خوام امروز برات یه عالمه چسب واشی بخرم. هررنگی که دوست داری» ساکت شد. چشم نیمه‌بازش برق زد. آنقدر آسمان ریسمان بافتم تا توانستم داروها را بچپانم توی دهانش. علی اشاره می‌کرد که جلسه‌ی شرکت دیر شده. دست یاسمن را گرفتم و بردمش آشپزخانه. شیشه شیر و قوطی شیر خشک و فلاسک آب گرم را گذاشته بودم روی کابینت. سفارش خواهرش را کردم ولی تمام تنم دلشوره بود:« مامان زود برمی‌گردم. حتما روی برگه برام بنویس چسب چه رنگی دوست داری.وقتی برگشتم باهم می‌ریم خرید.» تا از خانه بزنیم بیرون و کفش بپوشیم چند بار بغض کرد،چندبار بغلم کرد و چندبار قول گرفت که عصر یادم نرود باهم برویم فروشگاه! « علی جان خب با اسنپ می‌رفتم تو هم به موقع برسی به جلسه‌ت» مانده بودیم پشت ترافیک. جوابم را نداد. می‌دانستم با اسم اسنپ هم کهیر می‌زند! بعد از چند دقیقه سکوت گفت:« من سعی می‌کنم زودتر از جلسه بیام بیرون. تو هم امضاهات‌و تحویل رئیس جمهور محترم دادی یه زنگ بزن سریع میام دنبالت» محترم را با تشدید ادا کرد! خنده‌ام گرفت. ماشین دوباره شروع کرد به سر و صداهای عجیب غریب. چند وقت بود به قول مامان بوی مرگش می‌آمد. هرچه قطعه عوض می‌کردیم و مکانیکی می‌بردیم کارساز نبود. چندبار هم که قصد کرده بودیم عوضش کنیم قیمت‌ها سر به فلک کشیده بود. همین را کم داشتیم. علی سرعت را کم کرد. بوی سوختگی آهن از در و دیوار آمد تو. این یکی دیگر نوبر بود. داشتم سکته می‌کردم. توی یک لحظه انفجار و سوختگی و یتیم شدن دخترها از سرم گذشت! کنار اتوبان پیاده شدیم. علی هم نگاهش ترس داشت. خیلی خودخواه بودم ولی آن لحظه بیشتر از هرچیز داشتم به دیر شدن جلسه‌ام فکر می‌کردم. زل زدم به علی. زبان التماس نداشتم ولی گمانم نگاهم همه چیز را لو داد. علی گفت:« برات اسنپ می‌گیرم برو. اینم تا یکی دو ساعت دیگه درست میشه ایشالا. زنگ بزن خودم میام سراغت» دلم می‌خواست همان‌جا دست و صورتش را ببوسم. گفتم:« پس جلسه‌ی تو چی؟» برگشت طرف دل و روده‌ی داغ زیر کاپوت:« حالا تو برو» ابروهاش پر از گره بود. اسنپ که رسید اول خوب راننده را از تیغ نگاهش گذراند بعد در را باز کرد که سوار شوم:« رسیدی پیام بده» جلسه شروع شده بود. قلبم داشت از دهانم می‌زد بیرون. دو سه نفرجلوی در ایستاده بودند. یک بسته دادند دستم و به طرف سالن راهنمایی کردند. رفتم تو و روی یکی از صندلی‌های خالی ردیف عقب نشستم. کنارم دختر جوانی نشسته بود که ظاهرش شبیه دانشجوهای خبرنگاری بود. ظاهرا به موقع رسیده بودم. رئیس جمهور داشت می‌رفت پشت تریبون. پرده‌ی پشت سر یک تصویر خانوادگی را نشان می‌داد و بعد تصویر یک خانم که هرچه فکر کردم یادم نیامد کجا دیدمش.
حسرت نزدیک ظهر راه می‌افتیم. همه چیز برداشته‌ام. چهارتا لقمه کوکو سبزی، بطری آب، چای، بیسکوییت، میوه. جان کندم تا این‌ها را حاضر کنم. کاش شب بود. آن وقت می‌شد به بهانه‌ی خواب آلودگی تا قم یک کلام هم حرف نزنم. خودم را بسپارم به رخوت سیال این روزها، سرم را تکیه بدهم به شیشه و یواش یواش گریه کنم. توی این سه روز پیش بچه‌ها نتوانستم سوگواری کنم. کریم می‌خندد و می‌زند روی پام:« خوب شد خانوم؟ خیالت راحت شد؟» لبخند سردی می‌زنم و سر تکان می‌دهم. کاش تنها می‌رفتم. حوصله‌ی حرف‌ها و شوخی‌هاش را ندارم. لابد طبق معمول از همین اول راه، چنددقیقه یک بار هوس خوراکی می‌کند و باید مثل شاگرد شوفر شکمش را سامان بدهم. مسیر یک ساعته را دو سه ساعت کش می‌دهد تا برسیم. به نیم‌رخش نگاه می‌کنم:«می‌ترسم به تشییع نرسیم. تندتر برو خب» گره میفتد به پیشانیش:«مگه نمی بینی چقدر شلوغه» دلم دارد می‌ترکد. اگر به بدرقه‌ی سردار نرسم چه خاکی به سرم بریزم؟ فکر این‌که از مراسم جا بمانم دیوانه‌ام می‌کند. شاید همین‌که چشمم به تابوتش بیفتد آتش دلم فروکش کند. خیابان های اطراف حرم از ماشین‌ها و آدم‌ پر شده. کریم دست می‌کشد روی پیشانی و نچ نچ می‌کند. می‌دانم اگر یک دور اضافه‌تر توی این خیابان‌ها بزند دیگر نمی‌شود غرغرش را ساکت کرد. می‌گویم:«همین‌جا پیاده کن منو. می‌رم حرم ،بعدش قرار می‌ذاریم» برمی‌گردد طرفم و مردد نگاه می‌کند:«می‌تونی خودت بری؟» خیالش را راحت می‌کنم و پیاده می‌شوم. درهای ورودی حرم از جمعیت کیپ شده. خودم را توی یکی از صف‌ها جا می‌دهم و بعد از نمی‌دانم چند دقیقه می‌روم تو. خوب شد بچه‌ها را نیاوردم. حتما توی این شلوغی کلافه می‌شدند. بعد از نیم ساعت مکالمه‌ی تلفنی و آماده سازی مامان، خواهش کردم چندساعت بچه‌ها را پیش خودش نگه دارد. دلش راضی نبود:«کجا می‌خوای بری مامان تو این سرما؟ از تو تلویزیونم قبوله» توی صحن هم پر از آدم است. انگار از زمین آدم قُل می‌زند بیرون. هیبت جمعیت و هجوم غم دست می‌دهند به هم و بغضم را می‌ترکانند. همه مثل پروانه‌های سرگردان دور خودشان می‌پلکند. از هرکس می‌پرسم خبر ندارد شهدا را از کجا می‌آورند و تا کجا تشییع می‌کنند. دلم آشوب می‌شود. یکی توی سرم مدام داد می‌زند:«تو لیاقت دیدنش‌و نداری» حیاط، لحظه به لحظه پر تر می‌شود. تقریبا لا به لای جمعیت گیر افتاده‌ام. کم کم خودم را می‌رسانم کنار یکی از دیوارها. گلویم از تشنگی‌ می‌سوزد صورتم از سوز هوا یخ زده و تنم زیر پالتو عرق کرده. از توی کیفم بطری آبم را بیرون می‌آورم. صفحه‌ی گوشی روشن است. قفلش را باز می‌کنم. هفت تماس بی پاسخ از کریم! حتما حسابی عصبانی شده. «سلام مریم خانوم» روبرویم ایستاده و دستش را دراز کرده طرفم. چندثانیه طول می‌کشد تا مغزم چهره‌یابی کند:«سلام فروغ جان. مشتاق دیدار. شما کجا اینجا کجا؟» روسری لمه‌ی براقش را مرتب می‌کند:«مام مث شما دیگه» از لحن مسخره‌اش حرصم می‌گیرد. صدای مادرشوهرم توی ذهنم بلند می‌شود:« چندبار به کریم گفتم بریم خواستگاری فروغ. قبول نکرد. خیلی دختر خوبیه. مامانش فرهنگی، خودش سادات..» اصلا دلم نمی‌خواست توی همچین موقعیتی هم‌دیگر را ببینیم. چرا همین‌طوری زل زده به من؟ لابد نوک دماغم توی سرما حسابی قرمز شده و چشم‌هام کدر و بی‌حال‌تر از همیشه است. از جمعه تا حالا یک آب خوش از گلویم پایین نرفته. همان صبح که زیرنویس شبکه خبر را دیدم راه گلویم بسته شد. پس چرا صورت فروغ انقدر سرحال است؟ مگر نیامده تشییع؟ خط چشمش تکان نخورده. لب‌هاش هم بااینکه رنگ ندارد ولی برق می‌زند. گوشی توی دستم می‌لرزد. کریم است:« معلومه کجایی تو؟ صد بار زنگ زدم» می‌برمش نزدیک دهانم:«ورودی هفتم. هنوز نرفتم تو» صدایش را می‌برد بالاتر:«می‌گم کجایی؟ مث آدم جواب بده» چشمم پر می‌شود. همین مانده تو این موقعیت گریه‌م بگیرد. فروغ سرش را می‌آورد جلو:«سلام برسون» دلم می‌خواهد خفه‌اش کنم. کریم همین‌جوری داد می‌زند. الکی خداحافظی می‌کنم و انگشتم را می‌کشم روی دکمه‌ی قرمز. سرش را این طرف و آن طرف می‌چرخاند ولی مطمئنم داد و بیداد کریم را شنیده :« بیا باهم بریم تو. حتما شهدا رو اول میارن زیارت» عین مسخ شده‌ها دنبالش راه میفتم. نگین‌های چادرش می‌درخشد.‌ تندتند جمعیت را کنار می‌زند و راه باریکی برای من باز می‌کند. دلم نمی‌خواهد بروم. دلم تنهایی می‌خواهد. تماس‌های پشت سر هم کریم را جواب نمی‌دهم. اعصابم به هم ریخته. نگاه می‌کنم به گنبد و از حال آشفته‌ام خجالت می‌کشم. توی دلم یک سلام زیرزبانی به حضرت معصومه می‌دهم و تمام. تا برسیم به ورودی ضریح رمق برایم نمی‌ماند.