روزم خوب شروع نشد! خواب بد دیده بودم.
دلم تنهایی میخواست. میخواستم دستمال بردارم بیفتم به جان خانه و همانطور که گرد و خاک ها را از سر و روی وسیلهها پاک میکنم دستی به سر روحم بکشم. اینجور وقتها دلم میخواهد مثل کلاریسِ« چراغها را من خاموش میکنم» لم بدهم روی راحتیِ سبز(سفید) و دفتر و کتابهام را ورق بزنم و فیلم ببینم. میخواهم فقط خودم باشم و صدای سوت زودپز که دارد همهی تلاشش را میکند برای پختن یک ناهار چهارنفره.
برنامههام به هم ریخت!
ساعت هفت صبح بچهها لباس فرم به تن و کیف به دوش، دستگیره را کشیده نکشیده برگشتند توی اتاقها. پیام آمد که «مدارس تمام مقاطع امروز غیر حضوری است»
حالا کلاس مجازی تمام شده و من نشستم روی راحتی سفید! بی آنکه حوصلهی کلمههای کلاریس را داشته باشم یا دلم بخواهد فیلمی ببینم! گرد و خاک روی شیشه های عسلی روی دیوار روحم رژه میروند و چشمهایم از خیره شدن به صفحهای لبتاب میسوزد.
صدای سوت زودپز توی خانه پیچیده و قهقهه و جیغ بچهها که دارند توی سر و کلهی هم میزنند.
صدایی مردانه توی سرم نجوا میکند:« خدا را در درهم شکستن تصمیمها شناختم...»
الله اکبر اذان که پخش بشود میخواهم بروم بنشینم رو به روش. خودم را غرق کنم توی آغوشش و بگویم:« جانِ دلم! امروز با من چه کار داری؟»
قبلش، حتما سری به کتابهام میزنم و عسلیها را پاک میکنم...
#روزمرگی
#مادرها_هم_تنهایی_میخواهند
#نهجالبلاغه
@pichakeghalam