eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
195 دنبال‌کننده
272 عکس
36 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از قلم برمی‌دارم🖋️
بسم‌الله الرحمن الرحیم اینجا را دوست دارم. دلنواز وآرامش دهنده ست. قبل‌تر‌‌ها وقتی از مشهد راه می‌افتادیم.به گرگان که می‌رسیدیم بوی شمال را ته ته نفس‌هام حس می‌کردم. توی دلم می‌گفتم:«آخ جون داریم می‌رسیم» اگر مقصد ترمینال بابل بود،با تاکسی راه می‌افتادیم به سمت خانه ی بابا‌بزرگ. از اینجا رد می‌شدیم. برای من که شش هفت ساله بودم ماشین مثل گهواره تکان می‌خورد.از همان اول توی تاکسی می‌خوابیدم. به اینجا که می‌رسیدیم،صدای جیرجیرک‌های روی درخت ها مرا از خواب بیدار می‌کرد. باد بوی دریا می‌داد. من با خوش‌حالی از خواب می‌پریدم. از اینجا به بعد ،همه چیز برای من نوید رسیدن داشت. با خوش‌حالی وصف ناپذیری تمام مسیر را با چشم می‌بلعیدم. حالا اما تمام آن صدا‌ها و بوها برایم خاطره‌ایست که هربار با رد شدن از بین این سپیدارها، برایم تداعی می‌شود. اما امروز یک اتفاق جالب افتاد. قبل از این پیچ شگفت انگیز دخترم گفت:« مامان از بین اون درختا که رد بشیم خونه‌ی آقاجون اینا نزدیکه.» نا‌خودآگاه لبخند زدم. گفتم:« من عاشق اینجام» گفت:«اما پاییزش قشنگتره.» لبخندم کش آمد:«آره نارنجیش خیلی جذابه» صداش را احساساتی کرد :«حالا فکر کن برف بیاد...» همان‌موقع بود که فهمیدم... دختر که باشی. یک آنه شرلی درون تو زندگی می‌کند. آنوقت به جای اسم خیابان‌ها ، تصویر‌ها برایت راه را باز می‌کنند. خدارا بابت داشتن دختری که احساساتم را عین خودم درک می‌کند هزارررر بار شکر می‌کنم. خدایا شکرت که مادری را با دختر داشتن آغاز کردم❤️❤️❤️❤️❤️ ✍فاطمه بهرامی https://eitaa.com/ghalambarmidaram ❤️
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
بابا کتاب را داد دستم و تأکید کرد روایت نمی‌دانم چندمش را بخوانم. اولین کتاب قطوری بود که تا آن‌روز می‌خواندم.‌ آن وقت‌ها رسم روز دختر نداشتیم اما بابا خودش یک‌وقت‌هایی در عالم پدر دختری برایم سنگ تمام می‌گذاشت. سالی یک بار سفر یک روزه‌ی دونفره و زیارت و ضیافت فالوده بستنی زنبیل آباد؛ ماهی دو بار خرید مجله و خرید نوار کاست خواننده‌ی مورد علاقه ام و چند وقت یک بار هم که بی‌هوا می‌آمد و یک کتاب را صاف می‌گذاشت توی دستم! کار من هم این شده بود که برای تشکر نصف شب با ذوق و شوق پیراهن و شلوار بابا را بردارم ببرم اتاق خیاطی مامان و اتو بزنم! روایت نمی‌دانم چندمِ «دنیای دختران» را همان موقع جلوی چشم بابا خواندم. عرق داشت از سر و روم شره می‌کرد! حرف‌های درگوشی بابا ریخته بود توی خط به خط کتاب! بابا هوای حیایم را داشت و رفت توی آشپزخانه. دخترانگی‌های من از توی همین حرف‌های پشت پرده و حریم دوست‌داشتنی و محبت خالصانه عبور کرد. با ریشه‌هایی که داشت ته وجودم جان می‌گرفت. من و بابا کم پیش می‌آمد که حرف جدی بزنیم. مهر بین ما توی همین داد و ستدها خلاصه می‌شد. راستش را بخواهید هنوز هم همین است. همین حالا که نزدیک بیست سال است از خانه‌ی پدری کوچ کرده‌ام و روی جدید زندگی را بازی می‌کنم، حریممان سرجایش مانده. مهر و داد و ستد و دلگرمی‌ها هم هنوز؛ اما از شما چه پنهان دلم برای آن پدر دختری‌ها لک می‌زند. هنوز هم زمستان به زمستان، توی روزهای سرد و خشک، دلم هوای سفرهای دونفره‌ی یک روزه را می‌کند. هنوز هم دلم می‌خواهد «دنیای دختران» را هزار بار دیگر ورق بزنم و برای یک بار هم که شده برای دخترهای سرزمینم بلند بلند بخوانم. دنیای دختران خیلی سال است چاپ نشده و خیلی سال است دخترها هیچ قصه‌ای از این کتاب حتی به چشمشان نیامده و به گوششان نخورده. با خودم فکر می‌کنم به اسم آزادی، چقدر دخترانگی‌های دخترهای سرزمین‌ ما را زیر پا له کرده‌اند. دردم می‌گیرد از جای خالی قصه‌هایی که نگفتیم و نخواندیم توی گوش ملکه‌های زندگی‌مان. بگذریم... امروز صبح زود، بابا اولین کسی بود که پیام داد و روزم را تبریک گفت. ته دلم قند آب شد. قندی به شیرینی و خوشمزگی فالوده بستنی زنبیل آباد🌱 @pichakeghalam