بسماللهالرحمنالرحیم
دلم میخواست خیال کنم خودتان هم هستید وسط روضهی خانگی.
دلم میخواست خیال کنم نشستهاید گوشهی تاریک مجلس، و جوری چادر کشیدید روی سر و صورتتان که کسی متوجه حضورتان نمیشود.
گیریم عطر چادر وسط روضه هوش از سر همه برده باشد!
دلم میخواست خیال کنم آنجا که روضه به بیقراری علی میرسد، تک به تک به قلب نیمسوختهی ما بچهشیعههای معمولی نگاه میاندازید و سر تکان میدهید که بله! من همین معمولیها را هم دوست دارم.
دلم میخواست خیال کنم از چای روضه و غذای نذری چشیدهاید و لبخند آمده گوشهی لبتان. بعد محبتتان ریخته لابلای سبزی و گوشت و لوبیا و مهمانها را بیقرارتر کرده و مادریتر.
راستش،
تا همان جملههای پایانی روضه، دلشورهی آمدن نیامدنتان را داشتم. از آتش و دود و مسمار عبور کرده بودیم؛
برای ترسیدنتان پشت در و درد زایمان و کودک بیجان، ضجه زده بودیم؛
خودمان را بهجای دخترانتان درآغوش کشیده بودیم.
روضه داشت به تشییع شبانه میرسید که...
مادر گفته بود:« خودشون بهت نشون میدن که روضهت رو پذیرفتن!»
توی کوچه پس کوچههای تاریک آستین توی دهان، چشممان به تابوت بود،
که این قاب سبز نورانی را دادند دستم.
خیالم جمع شد؛
که خیالم، خیال نبوده حتما!
وسط گریه، خندیدم!
روضه تمام شد.
حالا دیوار خالیِ خانه را برای همیشه به اسم بلندتان آویزان میکنم.
و دلم میخواهد خیال کنم هر روز به اهلِ این خانه سر میزنید🖤
منآدمِنشانههاو تلنگرهایگاهوبیگاهم
#فاطمیه_۱۴۰۳
#روضهیخانگی
@pichakeghalam