#جنگ_نوشت
#روضه_خانگی
امروز یک روضهی کوچک سه چهار نفری داشتیم آقا.
محور گپ و گفتهای قبل از روضه و بعد از روضه و فکر و خیال و دعاهای وسط روضه فقط شما بودید آقا!
آنقدر اسمتان را آوردیم که یک آن حس کردم نشستهاید روی مبل تکنفرهی آنطرف خانه و با نگاه نافذ پدرانهتان نور میپاشید به قلب کلبهی محقرم!
چقدر آوردن اسم و رسمتان وسط دلدلهای محرمانه میچسبد آقا!
چقدر این روزها بیشتر از هرسال حماسه را میفهمم!
چقدر امسال روضهها مجسم است جلوی چشمهام!
چقدر عزیزترید امسال توی قلب همه...
راستی خیلی وقت است میخواهم این سوال را از شما بپرسم؛ شاید وقتش همین حالا باشد که دلتنگیام بالا گرفته و ذرات خانهام از عطر نامتان پر شده!
میخواهم بپرسم
ما... اهل کوفه نیستیم آقاجان، مگر نه؟!
راستش...من تابِ تکرار ندارم...
#روایت_صادق
@pichakeghalam