صفحهی ابوحمزه را که باز کردم بالا سرم ظاهر شد:« گوش کن مامان!». کتابچهی سبز را که روی جلدش کاریکاتور مستربین چاپ شده، گرفت جلوی صورتش. چشمم روی تَتَحَبّبُ اِلَینا متوقف شد. هنوز سرم پایین بود که با آهنگ شروع کرد از روی نوشتهها خواندن:« یادش بخیر قدیما/ وقت رفتن از کوچه/ میزدیم در همسایهها....»
احتمالا خودش هم از روی بیمزگی شعر فهمیده بود که بدون آهنگ یک کلمهاش هم خواندنی و شنیدنی نیست!
ساعت ۲/۳۰ بود.
خط ابوحمزه را گم کردم. رفتم اول صفحه که این بار آمد روی دستهی مبل:« مامان این سوال ریاضی رو برام توضیح بده»
همهی تلاشم این بود که عصبانیتم از نگاهم نریزد روی زبان. با خنده گفتم:« نمیخوای بری تو اتاقت؟ منم کار دارم مامان»
اخمهاش رفت تو هم:« اصلا دیگه مثل قبل نیستی مامان! از وقتی داری مینویسی یه آدم دیگه شدی!»
لبهام را بیشتر کش دادم. ابوحمزه را بستم. نشستم روی زمین به حل کردن سوال و کلنجار رفتن با مثلث و مربع و لوزی! لا به لاش هم دست و پا لرزان که بهش بر نخورد، بنا کردم به مسخره بازی و لقب گذاشتن روی شکل و کسر و زاویه! قهقهههاش بلند بود. خیلی بلند!
ساعت ۳/۱۰ بود.
عطر کلم پلو خانه را برداشت. هویج و خیار و گوجه را خورد کردم روی کاهوهای ساتوری شده. دلم افتتاح و ابوحمزه و مجیر میخواست. حافظهام تعطیل شده بود. آمدم زیر لب صلوات بفرستم که آمد و صندلی اش را گذاشت وسط آشپزخانه:« مامان گوشیتو بیار آمیرزا بازی کنیم»
ساعت ۴ بود.
پنج دقیقه مانده بود به اذان صبح به افق شهر. وضو گرفتم و آمدم توی اتاق پای سجاده و کتاب. سکوت، دست انداخت دور پوستم و ته دلم غنج رفت. رو به قبله نشستم به تماشا.
تند تند ابوحمزه خواندم و با چشمهای خمار زل زدم به در و دیوار و تنهایی و خلوت! عیشم کامل بود. پاهایم جان ایستادن نداشت. خواب داشت از سر و کول لبها و زبانم بالا میرفت.
چادر را کشیدم روی سر و شبم را هدیه کردم به بانوی دوست داشتنی زندگیم عقیلهی محترم بنیهاشم...
دو رکعت نماز صبح میخوانم قربة الیالله...
دستها کنار گوشم بود که جا نماز سبزش را آورد توی اتاق و کنار سجادهام پهن کرد:« مامان دیگه آب نخوریا. اذان شد!»
مردمک سیاه چشمهاش برق میزد...
#بهقولخانمامیرزاده_مادری_نیمیازعرفاناست!
#خدایا_آمیرزاهاینصفشبما_هموننمازشبمحسوبمیشه_گمونم
#زندگی_بدون_سانسور
#خوابنداریمگهبچهجون؟
@pichakeghalam