پیچَکِقَلَمْ🍃
مغز بیچارهی نویسنده، از چرکنویسهاشم وحشتناکتره😂😂😂
مغزم امروز همینقدر شلوغ بود. بعد از سه هفته درگیری خانوادگی با ویروس جدید امروز جِد کرده بودم بنشینم پای کار.
هی رفتم هی آمدم هی نشستم و هی از این سر قصه پرت شدم آن سر و باز برمیگشتم سر پلهی اول.
نمیشد! در نمیآمد!
انگار عادت کرده بودم به این رخوت اجباری!
چشمم میافتاد به کاناپه خوابم میگرفت. نگاه میکردم به یخچال، دلضعفه میگرفتم!
خلاصه جان کندم تا بعد از سه چهار ساعت یک صحنه را شسته رفته از آب دربیاورم. انقدر ذوقزده بودم که صدبار آن چندخط را بلند بلند برای خودم خواندم! دوستش داشتم...خیلی!
نزدیک غروب دوباره نفسم تنگ شد. افتادم روی تخت. یاد حرفهای دیروز پرستو افتادم که از قول امام حسین جانم میگفت: ای انسان تو روزهایت هستی!
خیس عرق بودم زیر پتو. یکجور گرمای چسبناک ناگزیر!
گوشی را دست گرفتم تا بین سرفههای یکی درمیان دوخط بخوانم، یک خط ویرایش کنم یا یک چیزی سر بیندازم که بعدا ببافمش! نمیخواستم شبیه خواب باشم یا شبیه هرچیزی بهجز کتاب و کلمه!
قبل از اینکه شروع کنم یک چیزی قلقلکم داد که برگردم و چند خطِ دم ظهر را دوباره بخوانم. خواندم! گردنم خیس عرق بود. انگشتم را روی صفحه نگه داشتم و پهلو به پهلو شدم. گوشی را تکیه دادم به پشتی تخت. چشمهام چهارتا شد! صفحه، سفیدِ سفید بود!! گوشهام داغ شد و کمرم یخ کرد.
امکان نداشت! همه چیز پاک شده بود!!
همهی جانکندنهای امروزم!
الآن چندساعت از فاجعه گذشته!
آرامترم ولی ته دلم هنوز چیزی موج برمیدارد! با خودم میگویم شاید فردا باید چند برابر شبیه شوم به روزهایم! به روزهای پر از کلمه...
#هشتکمنمیاد
#زهرانوری_استاد_هشتکهای_خفن
@pichakeghalam
@baharezahraa