🖌زن همسایه
در میزدند. وسط این بلبشو همین یکی را کم داشتم. اگر مطمئن بودم صدای گریهی پناه بیرون نمیرود، پاورچین میرفتم توی اتاق و در را باز نمیکردم. بعدها هم هرکس میپرسید میگفتم نبودم! توی ذهنم توریه میچیدم که منظورم این است که آن لحظه توی هال نبودم. نهایتش این بود که عذاب وجدان دروغ مصلحتی تا چند روز به پر و پام میپیچید و کم کم که محلش نمیگذاشتم ولم میکرد!
پناه همینجور بی وقفه توی بغلم جیغ میزد. از روی متکاها و پستانک و ساک پوشکها پریدم و خودم را رساندم پشت در. از چشمی، توی راهرو را نگاه کردم. تاریک بود. صدای پناه، فاصلهمان را لو میداد. قبل از اینکه چیزی بپرسم صدای همسایه روبرویی آمد:« مرضی خانوم، خونه ای؟»
چقدر دلم میخواست بگویم:« نه!»
یا بگویم :«آره هستم،ولی چی میشه اول صبح نیای حضور غیاب کنی؟! اه...»
نیم نگاهی به آینه قدی کردم و از موهای پریشان و لباس کثیفم خجالت کشیدم. چارهای نبود. در را باز کردم و همزمان سعی کردم با کف دست وز موها را بخوابانم.
چراغ راهرو روشن شد. صورت همسایهام برق میزد. درست مثل خانهاش. هروقت روز که به خانهاش میرفتی همه چیز سرجای خودش بود. چوب لباسی خالی از لباس، کوسنهای رنگی به ترتیب و با یکزاویه چیده شده روی مبل، میزها و عسلیها بدون ذرهای گرد و خاک، آشپزخانه مرتب و خوشبو!
ساعت چند بیدار شده بود که انقدر سرحال بهنظر میآمد؟ اصلا ساعت چند بود؟
نگاهم توی صورتش میچرخید. نمیفهمیدم چه میگوید. مغزم هنوز خواب بود انگار.
تا به خودم آمدم پناه را از بغلم گرفته بود و وسط آشپزخانه ایستاده بود:« چرا ماتت برده؟ یا تو پناهو نگه دار من کاراتو انجام بدم یا بدش به من برو به کارات برس.»
به ظرفهای تلنبار شدهی توی سینک نگاه کردم. به بشقابهای چرب پر از دستمال کاغذی و پوستهای میوه و لیوانهای کثیف قطار شده.
ناخنهام را کف دستم فشار دادم و
با صدای دو رگه گفتم:« خودم همه رو انجام میدم.شما بشین برات یه چایی بریزم»
دستش را آورد بالا. ساعت فلزی را روی مچش چرخاند:« ساعت یازدهه. منم صبحونهمو اول صبح خوردم. نیومدم مهمونی که! »
عرق سرد نشست روی پوستم. دلم نمیخواست کسی من و زندگیام را با آن وضع ببیند. هر چه تلاش کردم ذکری برای رفتن مهمان یادم نیامد!
آب نداشتهی دهانم را قورت دادم. پناه از شب تا صبح تمام جانم را مکیده بود. دلم میخواست بزنم زیر گریه.
ولی لبهام را به زور کشدادم:« پس پناه بغل شما باشه من خودم کارهامو انجام...»
جملهام تمام نشده پناه دوباره گریه سر داد. خانم همسایه آمد طرفم و پناه را داد بغلم. دو سه تا هم زد پشت کتفش و زیر بغلهاش را قلقلک داد. پناه توی بغلم خودش را کش و قوس میداد و سرش را میکوبید روی دستهای همبازیاش. خنده و گریهاش قاتی شده بود.
همسایه دستم را گرفت و مثل بچه برد نشاندم روی مبل:« بشین همینجا و نگران هیچی نباش. راستش یه چند روزی مریض بودم. خیلی حالم بد بود ها! نذر کردم اگه بهتر شدم، هفتهای یکی دو بار به مامانای بچه دار ساختمون کمک کنم. فردام قراره برم پیش بچه خانوم فرخی اینا، بنده خدا بره به کارای اداریش برسه!»
مثل کودکی رام نشستم و رفتنش را دنبال کردم. تند تند آشغالهای روی کابینتها را جمع کرد و ریخت توی کیسه. پناه با دست میکوبید روی سینهام. سرم را تکیه دادم به مبل و ته ماندههای جانم را چپاندم توی دهانش.
زن همسایه هنوز داشت حرف میزد، اما صداهای توی سرم بلندتر بود. شرم، مثل پتک کوبیده میشد توی صورتم. دیشب بعد رفتن مهمانها از خستگی بیهوش شدم. قرار بود صبح زود قبل از بیدار شدن پناه به نظافت خانه برسم ولی پناه تا صبح بیقراری کرد و شیر خورد. لابد بخاطر بستنی بود. نباید بهش میدادم. شاید هم به قول مامان از خستگی شیرم تلخ شده بود که آرامَش نمیکرد. کاش خدا اینجور وقتها فرشتههایش را میفرستاد کمک. آبرویم تو در و همسایه رفت. کاش زودتر بیدار میشدم. کاش جواد امروز مرخصی گرفته بود. اصلا تا حالا کی شده جواد یک بار بخاطر من مرخصی بگیرد؟ امروز دیگر باید بهش بگویم که شرایط زندگی ما عوض شده! ما بچه داریم. یا باید مهمانیها را کم کنیم، یا بماند خانه به من کمک کند! باید همه اینها را قبل به دنیا آمدن پناه میگفتم. الان دیگر چه فایده....
« مرضی خانوم، بیا اینو بخور یکم جون بگیری.رنگ به صورتت نیست»
چشم باز کردم:«وای، من خواب بودم؟»
چشمک زد:« یک ساعتی شد گمونم»
صورت پناه را از تنم جدا کردم. موهاش چسبیده بود به هم .هر دو خیس عرق بودیم.
سینی را گذاشت روی میز عسلی:« بیا برات لقمه کره عسل گرفتم. چایی هم تازه دمه. هرچی داشتی که این وروجک خورد!»
پناه را آرام از بغلم گرفت و برد توی اتاق. چشمم دور خانه چرخید. همه جا بوی زندگی میداد!
#فرشتههایزمینی
#مهمانناخوانده
#مادریبدونسانسور
✍مهدیه صالحی
❌ لطفا کپی نکنید!
@pichakeghalam