eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
195 دنبال‌کننده
272 عکس
36 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
فلش را زدم به تلوزیون. کلاه قرمزی و بچه ننه را پلی کردم. یک بسته چوب شور دادم دستش. تمام شرط و بیع ها را کردم که توی اتاق نیاید. داشتم برای خواب می‌مردم. کنار شقیقه‌ام نبض می‌زد. خود را پرت کردم روی تخت. سرم سنگین بود و چشمهام می‌سوخت. دلم می‌خواست هر چه دارم بدهم چند ساعت خواب راحت بخرم. نمی‌دانم می‌فهمید خواب راحت چه مزه‌ای دارد. از همان‌ها که وقتی خوابیدی کسی نه تشنه‌اش می‌شود، نه گرسنه. نه مجبوری جواب سوال‌هایی را بدهی که نمی‌دانی از کجا آمده. نه صدای موبایلی می آید و نه زنگ آیفون. لحاف را کشیدم تا زیر چانه. یک پا را خم کردم زیر پای دیگر مثل فلامینگو. چشمهام گرم شد و تازه داشت خواب، مادرانه مرا در آغوش می‌کشید. صدای قیژ در، چنگ انداخت و آرامشم را درید. آمد کنار تخت:(مامان شیر تو شیشه ) چشم‌ها را تنگ کردم:(مگه قول ندادی تو اتاق نیای، من بخوابم؟) سرش را کج کرد:(تورو خدا، شیر تو شیشه. شیر تو شیشه) به زور از تخت جدا شدم. شیشه‌ی پر از شیر را دادم دستش. آمدم توی اتاق و دوباره روی تخت ولو شدم. آن‌قدر خسته و هلاک بودم، نفهمیدم کی خوابم برد. هرچه زور زدم پلک هام از هم جدا نشود، نشد. شکست را پذیرفتم و چشم ها را باز کردم. دو تا انگشتش را بالا و پایین پلکم دیدم. :(مامان خرسی مو می‌خوام) تشر زدم:( مگه تو این خونه دیگه کسی نیست برو به بابا بگو) لب‌ها را داد بیرون:(خب بابا خوابش برده) دلم می‌خواست عروسک را بکوبم توی دیوار، اما دادم دستش و یک روسری بستم دور سرم. انگشت گرفتم طرفش:(دیشبم نذاشتی بخوابم. الانم سرم درد می‌کنه. دیگه منو بیدار نکنیا!! فهمیدی؟) یک قرص انداختم ته حلقم و لیوان آب را سر کشیدم. لحاف را گرفتم تو بغل. پاها را جمع کردم توی شکم. با این‌که بدنم کوفته بود کم کم احساس بی وزنی کردم. انگار یک نسیم، آرام با خودش بلندم کرد. دوباره دستگیره در تیکی صدا داد و یک کله کوچولو آمد تو. از همانجا بالشت را به جای دمپایی پرت کردم سمت در و داد زدم :(مگه نمی‌گم می‌خوام بخوابم) در باز نشده بسته شد. :(کسی تو نیاد) آرام دراز کشیدم روی تخت. سرمای ژل روی پوست شکم، آتش درونم را سرد نکرد. چشم‌ دوختم به مانیتور. سال‌ها انتطار کشیدم برای امروز. زیرلب، فقط دعا می خواندم. این‌قدر این چند وقت نت را بالا‌ پایین کردم که تمام اصطلاحات پزشکی را، از بر بودم. اما حالا همه چیز از ذهنم پاک شده. ترس اینکه، برایش اتفاقی بیوفتد، شده بود کابوس هر شبم. واژه هایی که می‌شنیدم برایم گنگ و نامفهوم بود. حتی معنی نرمال را سخت باور کردم. :(خب اینم نی نی ما.حالشم که خوبه خوبه. مامانش! نمی‌خوای بدونی چیه؟) چشم ها را گذاشتم روی هم. یک نفس راحت کشیدم. چرخیدم به پهلوی راست. دستی آرام خورد روی شانه‌ام. پلک را باز کردم. ایستاده بود رو برویم. با همان صورت ظریف و بینی قلمی. دست گذاشت پشت کمرش. :(عصبانی نشو،چشماتُ ببند. باز نکنیا،می‌خوام خوشحالت کنم) گنگ چشم‌ها را روی هم گذاشتم. :(یک دو سه حالا باز کن) چند دانه شکلات، گذاشته بود توی یک نایلون، گرفته بود روبروی صورتم. دست باز کردم. خودش را انداخت توی بغلم. دختر است دیگر، دلبری کردن را بلد است. دختر _مبارک معصومه_سلام الله علیها 🖊شکوهی