eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
195 دنبال‌کننده
272 عکس
36 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
ثانیه‌ی سیزده به بعدِ این کلیپ رزق امروز من بود و یادآور خاطره‌ای نه چندان دور...
🖌آغوش دفعه‌ی اول نبود که این حرف را می‌زد. سری قبل، همین چند ماه پیش، شب عاشورا بود. نیمه‌های شب پای تلویزیون! مهدی رسولی داشت پای تابوت شهید روضه می‌خواند. تابوت، توی دریای رزهای سرخ آرام گرفته بود. آن طرف قلب شکسته‌ی یک مادر بود و کنارش چشم‌های پر غرور و خسته‌ی یک پدر. مادر استخوان‌های کفن‌پوش را گرفته بود بغل. پدر نگاه می‌کرد و هزار هزار سال انتظار، بغض شده بود توی گلوش. همه‌ی حضار سینه زنان هق هق می‌کردند. آمد نشست روی پاهام.صورتش را بوسیدم. چشمش به صفحه‌ی ال‌سی‌دی بود. دستم را گرفت. بعد زل زد توی چشم‌هام و ته دلم را خواند:«مامان دلت می‌خواد منم اینطوری شهید شم؟» صداش نمی‌لرزید. پر از شوق بود. پر از خواستن. دوباره رفت کنار تابوت و روضه‌ی سر! پیش خودم گفتم آخر بچه‌ی شش هفت ساله چه می‌فهمد از شهادت؟! بغلش کردم. قرار نبود امشب برویم. خبر نداشتیم اصلا! توی کانال ها می‌چرخیدم که مامان پیام داد. صفحه‌‌اش را که باز کردم دیدم پوستر تشییع شهید را فرستاده. نفهمیدم چطور خودم و بچه ها را حاضر کردم و رفتیم... زینب با من بود و محمدحسین توی مردانه. یکی از شهدا بین ما بود و شهید دیگری آن طرف پرده. مردها سینه می‌زدند و زن ها کنار تابوت آهسته اشک می‌ریختند. یکی گفت:« لطفا همه برید کنار تا خانواده‌ی شهدا راحت زیارت کنن» صدای ضجه بلند شد. صدای چهل سال انتظار.. انگشتم هنوز روی تابوت بود. زینب داشت با خودکار چیزی روی تابوت می‌نوشت. یک دلم لابلای انگشت‌های کوچک دخترم بود و یک دلم آن طرف پرده پیش چشم‌های براق پسرم. سنگ‌دلانه ترین آرزوی مادرانه‌ از چشم‌هام چکید. آمدیم توی ماشین. کلاهش را درآورد و پرت کرد روی صندلی:« مامان می‌دونستی من خیلی دوست دارم شهید گمنام بشم؟!...» ✍مهدیه‌صالحی @pichakeghalam