دلم علی را میخواست. گفتم:«جانم»
«میشه شما هم مثل مامان دوستم برا من هرروز جایزه بخری بیاری مدرسه؟»
کلافه بودم. از اینکه ضیافت دونفره هم نتوانسته راضیاش کند، میخواستم جیغ بکشم. آرام گفتم:« خبببب...منم خیلی وقتا برات جایزه میگیرم»
چرا بلد نبودم وعدهی دروغ بدهم؟!
اخم کرد:«نه،اون جایزه هاش هرروزه..تازه قشنگترم هست»
دلم میخواست کلهی مامان دوستش را که اصلا مطمئن نبودم وجود خارجی داشته باشد، بکَنم! گفتم:«چند روز دیگه تولدته، برات یه هدیهی خوشگل میگیرم»
صداش رفت بالا:« نمیگیری! تو هیچوقت مامان خوبی نیستی!»
بعد هم رفت توی اتاق و در را محکم بست! به صدفهای غرقِ سس و ساندویچ نیمخورده خیره شدم. سینهام درد میکرد. غذاها را برداشتم و رفتم توی اتاق. چمباتمه زده به تخت تکیه داده بود. رد نگاهش میرسید به رختخواب علی که آن طرف اتاق پهن بود. توی ذهنم فریاد زدم:«خدایاااا کی این پروژه تموم میشه؟».
بغض داشت خفهام میکرد. نشستم کنارش. رویش را برگرداند و داد زد:«برو بیرون. تو بدترین مامان دنیایی».
خدا میداند برای چندمین بار بود این جمله را میشنیدم. چرا عادت نمیکردم؟ با اینکه خودم را آماده کرده بودم ولی زهر کلامش تا ته جانم را سوزاند. نباید تسلیم میشدم. یک دست انداختم دور گردنش، آن یکی را زیر کمر قلاب کردم. مثل نوزاد گرفتمش توی بغل. چسباندمش به خودم. مثل اسبی چموش دست و پا میزد و جیغ میکشید. بخیههام درد گرفت. احساس کردم هرلحظه ممکن است شکمم باز شود و همهی وجودم بریزد بیرون. بغضم ترکید. گذاشتمش روی تخت و برگشتم توی هال. لباسم خیسِ خیس بود!
#مادریبدونسانسور
#نافرمانیمقابلهای
#شایدکمیهمدلی
✍مهدیه صالحی
@pichakeghalam
❤️
💛🧕
🦋❤️🦋❤️
💛🧕💛🧕💛
🦋❤️🦋❤️🦋❤️