#جنگ_نوشت
#یکروزعادی
روز هفتم هم تمام شد آقا.
چیزی از اذان صبح نگذشته بود که جنگندهی دشمن از بالای سر خانهمان رد شد.
پلکهام تازه سنگین شده بود و وسط خلسهی خواب و بیداری باورش نکردم.
به گمانم هیچکدام از مردم شهرم باورش نکردند.
آنقدر که خودش هم خودش را باور نکرد و تا دو سه تا تکه پرت کرد به آن محل خیلی خاص، جانش درآمد و هزار تکه شد!
امروز رفتیم مهمانی و مثل همهی مهمانیهای قبل از جنگ از هر دری سخنی و خندهای و ...
تنها فرقی که داشت این بود که اسم چندتا عزیز وسط تعریفهایمان تکرار میشد و چیزی توی گلویمان ورم میکرد و تا بخواهد به اشک برسد قورتش میدادیم.
و اینکه تهِ خوش و بشها به یک سورهی فتح دسته جمعی برای پیروزی رزمندهها و سلامتی شما ختم شد.
آخرشب به قصهی مباهله گذشت و به ذوق بچهها از داشتن محبت اهل بیت.
ما امروز به توصیهی پدرانهی شما به زندگی عادی ادامه دادیم آقا.
خیالتان راحت آقا. ما لابهلای این همین زندگی عادی حواسمان به همه چیز هست!
#روایت_صادق
@pichakeghalam