شما هم از اولینها برای من بنویسید.
از اونهایی که نقطه عطف زندگیتون شدن
من اینجام👈 @M5566M
#خاطرهبازی
بچه بودم. هفت ،هشت ، ده ساله!
غروب که میشد توی حیاط خونه مینشستم و زل میزدم به آسمون. همش احساس میکردم یکی اونجا نشسته و دستاشو زیر چونه گذاشته منتظره من براش حرف بزنم. کلمهها تو دلم به جوش میومدن و سرریز میشدن. بعد شروع میکردم با کلمههایی که از شعرها و ترانه ها تو ذهنم مونده بود جمله میساختم و میگفتم. آنشرلیای بودم واسه خودم😜تکرار غریبانهی روزهام میگذشت و من مدام منتظر افتادن یه اتفاق بودم که نمیدونستم چیه و چقدر باید انتظارش رو بکشم. این حس همیشه با من بود.
خلاصه گذشت تا اوایل راهنمایی که بودم هرچیزی که به ذهنم میومد، یا متنهای ادبی و شعرهایی که توی مجله ها میخوندم رو مینوشتم تو دفتر. این کارها رو اون زمان خیلی از نوجوونها انجام میدادن اما فرق من با اونها این بود که باید خیلی میگشتم تا متن ناب و خاص پیدا کنم واسه نوشتن. سختگیر بودم و برام مهم بود اون چیزی که قراره توی دفترم نوشته بشه چقدر میتونه اثرگذار باشه!
خیلی وقتها هم اونها رو به سلیقهی خودم تغییر میدادم و یه متن جدید ازشون بیرون میکشیدم و ثبت میکردم. من دم به دم دنبال کلمهها میگشتم، لابهلای همهی روزمرگیهام.
راستش تو عالم نوجوونی،
خیلی دلم میخواست این ساحت وجودم رو به نمایش بذارم. ولی نه راهشو بلد بودم،
نه کسی رو میشناختم که راهبلد باشه. دفترهام یکی یکی پر میشد اما
نتیجهی اشتیاق من به نوشتن، نگاه تلخی بود که باور نمیکرد انشام رو خودم نوشتم!
و تلختر از اون وقتی بود که به دبیر ادبیات دفترم رو نشون دادم که بخونه و کمکم کنه مسیر رو بهم یاد بده، و اون ازم خواست برم مشاوره!!!🙄چون به نظرش من عاشق شده بودم و از درد ناکامی رنج میبردم🤭
تا اینکه...
ادامه دارد..
@pichakeghalam
پاییز سال ۸۱ بود.
روز اول مهر.
فصل پاییز و مدرسهی جدید و فضای تازه به تنهایی کافی بود تا دوباره سرریز بشم.
ردیف آخر کلاس نشسته بودم. همه چیز برام غریبه بود. از در و دیوار گرفته تا همکلاسیها.
چند دقیقه که گذشت در باز شد و معلم ریاضی اومد تو. صورت کشیدهاش توی قاب یکپارچه سرمهای، نگاه عمیق و
لبخند منحصربه فردش خیلی برام آشنا بود.
آشنا نه به معنی اینکه قبلا دیده باشم،
یه جور آشنا از جنس محرمیت!
تو سرم یکی میگفت این همون کسیه که دنبالش میگردی.
جرقهی این فکرها کم کم به یه آتیش شعلهور تبدیل شد.
نمیدونم چند روز و چند ماه و چندفصل گذشت که من هر روز لابهلای اتحادهای مربع و مزدوج و معادلههای چندمجهولی شعر میگفتم و به جواب میرسیدم.
راه مدرسه تا خونه پر از کوچههای باریک بود. هر روز تا رسیدن به خونه دفتر به دست، براش نوشتههامو میخوندم. گاهی میخندید، گاهی بغض میکرد. گاهی فقط سکوت!
ولی هرگز بهم نگفت ننویس. نگفت نخون!
نگاهش جوری دلمو گرم میکرد که خیال میکردم کوه پشتمه.
روزهای چهارشنبه که زودتر از من میرفت،
گوشهی دفترم مینوشتم:
نهِ صبح هر چهارشنبهی من
بی تو از خلوت کوچه رد شدن
دل سپردن به سکوت لحظه ها
شعر ناب تازه ای بلد شدن...
ادامه دارد....
@pichakeghalam
از دیشب بازخوردهای جالبی ازتون گرفتم
حرفهایی از جنس #دردمشترک
ممنون که من رو محرم احوالتون میدونید🙂
پیچَکِقَلَمْ🍃
پاییز سال ۸۱ بود. روز اول مهر. فصل پاییز و مدرسهی جدید و فضای تازه به تنهایی کافی بود تا دوباره سر
خانم صناعی توی اون سالها تنها کسی بود که محرم کلمات آشفته و بی قرار من شد.
معلمی که کنارش قد کشیدم و بزرگ شدم.
روزی که میخواست بره، نگاه کرد تو چشمهام و گفت:« تو نویسندهی خوبی میشی. برو مدرسهی فرهنگ، ادبیات بخون. اونجا میتونی به هدفت سر و سامون بدی و به جایی برسونیش.»
من اما ته نمودار سینوس گیرافتاده بودم و باید تا قله، خودمو بالا میکشیدم.
دوران دانشگاه، اونقدر بین فرمولهای سردِ میلگرد وآهن و بتن گیر کردم که نوشتن از یادم رفت.
سرمای کتابهای فنی تا تهِ جونم رسوخ کرده بود، اما هنوز خیلی وقتها بود که جملهی«تو نویسنده میشی» گرمم میکرد.
مثلا وسط کلاس دینامیک، وقتی استاد قدبلند و اتوکشیدهش ، تند تند حرف میزد و فرمولهای خرچنگ قورباغهشو روی تخته قطار میکرد،
یا آخر ساعت مهندسیزلزله که نگاه میکردم به ساعت و میدیدم
نه ضریب اهمیت سازه برام اهمیت داره نه رفتار ساختمون و نه شتاب کم و زیاد لرزشها!
همون وقت بود که صداش تو گوشم میپیچید و تا چند وقت حسرت ننوشتن مثل بختک میفتاد به جونم.
این قصه ادامه داره...
اما هر سال روز معلم که میشه من بیشتر از هروقت دیگه دلتنگ میشم برای خانم صناعی. که ریاضی بلد بود و تونست آشفتگیهای نوجوانی منو مهندسی کنه و سر و سامون بده.
هرسال دلتنگ اون روزها میشم.
امسال بیشتر...
امسال که دوباره دارم با کلمهها رفاقت میکنم، بیشتر.
صبح که صحبتهای حضرت آقا رو درباره معلمها شنیدم، بیشتر...
که معلم باید استعداد دانشآموزش رو بشناسه و هدایتش کنه به مسیری که باید!
صداش هنوز تو گوشمه که میگفت:« تو یه روز نویسنده میشی...»
من هنوز خودم رو نویسنده نمیدونم
میدونم که تا نویسنده شدنم، یه دنیا راه نرفته مونده. هنوز خیلی صفحهی سفید پیش روی منه. هنوز میلیونها کلمهی دست نخورده هست که سراغشون نرفتم.
ولی دلم گرمه به جملهای که بیست ساله توی وجودم حک شده. و موتور محرک منه واسه روزهایی که از همه جا ناامیدم.
میدونم که این داستان، هیچوقت بهش نمیرسه. ولی مطمئنم اون سر دنیا هم که باشه، مهر شاگرد قدیمیش به دلش میشینه! واسه همین از همینجا بهش میگم :« معلم عزیزم، خانوم صناعی نازنین. روزتون خیلی خیلی مبارک🍃»
@pichakeghalam
پیچَکِقَلَمْ🍃
خانم صناعی توی اون سالها تنها کسی بود که محرم کلمات آشفته و بی قرار من شد. معلمی که کنارش قد کشیدم
این داستان ادامه داره...
بعد از یک دهه رکود،
من دوباره سال ۹۴ متولد شدم!
پاییز ۹۴🧡
شاید یک روز نوشتمش...
@pichakeghalam
🏴 اَلسَلامُ عَلَیکَ یا اَباعَبدِاللّهِ یا
جَعفَرَبنَ مُحَمَّدٍ اَیُّهَا الصّادِق یَابنَ رَسوُلِ اللّهِ
در فكر شيعه بود هميشه دل شما
ماييم از اضافه آب و گل شما
شاگرد تو اگرچه که چندین هزار بود
از آنهمه چقدر برای تو یار بود؟
دردت یکی نبود، غمت بیشمار بود
مثل علی همیشه به چشم تو خار بود
پس چاره ای به غیر صبوری نداشتی
بیش از سه چار شیعه تنوری نداشتی
خفاش هاي نیمه شب تار آمدند
تو در نماز، در پی پیکار آمدند
مانند دزد از سر دیوار آمدند
اینگونه در مدینه همه بار آمدند
بر روی خاک از نفس افتاده می کشند
اینها ز زیر پای تو سجاده می کشند
در کوچه نیست پوشش و عمامه بر سرت
آتش گرفته است دري در برابرت
اما نبود پشت در خانه همسرت
پیچیده است ناله "ای وای مادر"ت
این حال و روز و صحنه برای تو آشناست
در کوچه پابرهنه... برای تو آشناست
در کوچه دست بسته... علی بود و فاطمه
تنها ، غریب، خسته... علی بود و فاطمه
در بین خون نشسته... علی بود و فاطمه
با پهلویی شکسته... علی بود و فاطمه
@pichakeghalam
#داستانک
میممثلمادر
دلم برای خانه تنگ شده. از دیروز تا حالا انگار صدسال گذشته. مامان زیر بغلم را میگیرد و میرویم طرف تشکی که گوشهی هال پهن شده:«یوااااش»
میخواباندم و پتو را میکشد روی پاهام. زل میزنم به سفیدی سقف. چشمم سیاهی میرود و دلم مچاله میشود. سرم را میبرم زیر پتو و دست میکشم روی شکمم. درد میکند. لباسم را میزنم بالا و چنگ میاندازم به خانهی خالی! پاهایم داغ میشود.
«دنیا به آخر نرسیده مادر. بیا این کاچی شیرینو بخور دلت نا بگیره»
گلویم از صدای بغضدار مامان ورم میکند. خودم را میکشم بالا و سعی میکنم بنشینم. اولین قاشق را که میگذارد توی دهنم صدای تق تق کفشهای مادر آرش را از توی راهرو میشنوم. هرچه صدا نزدیکتر میشود دهانم بیشتر مزه زهرمار میگیرد. دست مامان و کاسهی کاچی را پس میزنم. در با شتاب باز میشود و قامت کوتاه و سیاهپوش خانم جان توی چارچوب نقش میبندد. حسرت مادرانهام را بی هوا میکوبد توی سرم:«این یکیو هم نتونستی نگه داری، نه؟»
چشمهایش قرمز است و مشتهایش گره کرده. اصلا آمده برای جنگ.
همان روز که رفتم بهزیستی و درخواست پذیرش نوزاد دادم آمد پایین. خبر نداشت. گفت خرج آی وی افم را تمام و کمال میدهد تا نتیجه بگیریم. آن همه پول خرج کرد تا از تنها پسرش نوه داشته باشد! نمیدانم این رحم وامانده چه مرگش است که تابِ نگه داشتن نوهی این زن را ندارد! تسلیم و ساکت خیره میشوم به کلماتی که از دهانش پرت میشود طرفم. مامان لبخندی زورکی میزند و میگوید:«مگه دست خودشه خانوم کمالی؟ شما یه نگاه به رنگ و روش بکن»
مردمکهایش را یک دور بین ما میچرخاند و برمیگردد طبقه بالا. مامان زیر لب غرولند میکند و میرود آشپزخانه.
گوشی را از کنارم برمیدارم. میروم توی گالری. همه چیز تا دیروز خوب بود. صدای قلب، تصویر سونوگرافی، آزمایش. از تک تکشان عکس و فیلم گرفتم. از لحظهی مثبت شدن بیبی چک تا قهقهه های آرش وقتی دکتر اکو را گذاشت روی پوست شکمم.
صدای نبضش که پیچید توی مطب، دوتایی زدیم زیر گریه!
چقدر خسته ام. عکس و فیلمها را پاک میکنم و گوشی را پرت میکنم آن طرف. با صدایی که خودم هم به زور میشنوم میگویم:«میخوام بخوابم.بیدارم نکن»
مامان تشکچه پلاستیکی میاندازد زیرم. پیشانیام را میبوسد و تصویرش تار میشود.
وسط بیابان بودم. تنم خیس خیس بود. بوی ترشی شیر و گردن نوزاد میآمد. هرچه دنبالش گشتم پیدایش نمیکردم. زمین شروع کرد به لرزیدن. صدای گریهی بچه و لرزش زمین توی گوشم پیچید. دویدم. هرطرف میرفتم صدا بیشتر میشد. بچهام شیر میخواست. پیداش نمیکردم. افتادم روی خاک و از ته دل فریاد کشیدم و خدا را صدا کردم. زمین هنوز میلرزید.
از خواب میپرم.
گوشی آن طرف تشک میلرزد. هول میزنم بردارم زیردلم تیر میکشد. دوباره یادم میافتد چه مصیبتی روی سرم آوار شده. شماره ناشناس است. قطع میکنم. دوباره و سه باره زنگ میزند. بیحوصله دکمهی سبز را میکشم روی صفحه. صدای نازک زن میپیچد توی گوشم:«خانم کمالی، از بهزیستی تماس میگیرم. فردا همراه همسرتون بیاین آقا سامان دوماههتون رو ببینید»
زل میزنم به سقف سفید. اشکهام از دوطرف میریزد زیر گردنم. صدایم را صاف میکنم و میگویم:«مامان کاچیمو میاری؟»
🖌مهدیهصالحی
#مادرپرتقالی
@pichakeghalam
سلام
اینجا کانال نوشتههای منه pichakeghalam@
خوشحال میشم کنارم باشید و هراز گاهی دل بدید به واژههایی که پیچ خوردن تو دل روزگارم...
ارادتمندتون مهدیه
@pichakeghalam
میتونید این دعوتنامه رو برای دوستداران قلم ارسال کنید
سلام🌱
میدونید که روز دختر نزدیکه😍
خوشحال میشم اگر تجربههاتون رو دربارهی این روز دوستداشتنی و دختر داشتن در قالب خاطره و داستان برام بفرستین.
من هم با اسم خودتون همینجا منتشر میکنم.
بد نیست قلم خودتون رو محک بزنید😉
من اینجام👈 @M5566M
هدایت شده از زهرا نوری
به نام خدا
تقویم سال ۸۸ را تند ورق میزدم. باید مطمئن میشدم. توی اصل قضیه فرقی نداشت؛ اما برای من آیه و نشانهای قوی بهحساب میآمد. انگشت اشارهام را روی صفحهای نگه داشتم. خودش بود. ۱۳۸۸/۷/۲۹
روز میلاد حضرت معصومه سلاماللهعلیها. همهی جزئیات آن روز صبح زود، مثل واگنهای قطار از جلوی چشمم رد شد. زینبی که تا لحظهی تولد، توی دلم وول خورد و به استخوانهای قفسهسینهام فشار آورد. پس به خاطر همین است که زینب با قم و بانوی مطهرش انس دارد!
دوباره روز میلاد حضرت نور، ماه منیر و خواهر جان امام رضا بود. نهمین سال میلاد، بعد از تولد زینب. از شب قبل حرفی روی زبانش جُم میخورد. زینب نمیداند کتاب خواندهشدهی من است. از بَرش هستم. معنی مردمکهای رقصانش را میفهمم. کلمههای نهفته توی چالهای صورتش را حفظم. دل توی دلش نبود که فردا را یادآوری کند. خودم را زدم به آن راه. اصلا همه کیف میلاد و تولد و این حرفها، فقط به غافلگیریاش است. با دست و پای شل رفت پیِ بازیاش.
صدای زنگ در، هلال بزرگی آخر لبهایم درست کرد. ساعت خبر از برگشت زینب را میداد. با باز شدن در، سلام بلندبالایی کرد. سرش میچرخید به دوروبر. توی آشپزخانه را هم سرک کشید. بهآنی چالههای صورتش با غم پُر شد. فکر کرد، جدیجدی یادمان رفته. کولهاش را کشید روی فرش و رفت اتاقش. پیامک زدم به باباش. گفتم الان وقتش است. نیم ساعت بعد صدای زنگ در که بلند شد، پاورچینپاورچین رفتم توی حمام. از همانجا صدایم را بلند کردم:《 زینب مامان اون درو باز کن. دارم لباسای داداشو میشورم.》زینب تا در خانه دوید. از حمام آمدم بیرون. موبایل را روشن کردم. این لحظه باید ثبت میشد. کیک صورتی مورد علاقهاش توی دستهای مهربان باباش تکان میخورد. با شمعی که شعلهاش با هر تکان تا مرز خاموشی میرفت. خوشحالی و عشق زینب شد آبی زلال و از گوشهی چشمهایش راه گرفت.
✍🏻 زهرا نوری
@baharezahraa