eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
195 دنبال‌کننده
272 عکس
36 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه بودم. هفت ،هشت ، ده ساله! غروب که می‌شد توی حیاط خونه می‌نشستم و زل می‌زدم به آسمون. همش احساس می‌کردم یکی اونجا نشسته و دستاشو زیر چونه گذاشته منتظره من براش حرف بزنم. کلمه‌ها تو دلم به جوش میومدن و سرریز می‌شدن. بعد شروع می‌کردم با کلمه‌هایی که از شعرها و ترانه ها تو ذهنم مونده بود جمله می‌ساختم و می‌گفتم. آنشرلی‌ای بودم واسه خودم😜تکرار غریبانه‌ی روزهام می‌گذشت و من مدام منتظر افتادن یه اتفاق بودم که نمی‌دونستم چیه و چقدر باید انتظارش رو بکشم. این حس همیشه با من بود. خلاصه گذشت تا اوایل راهنمایی که بودم هرچیزی که به ذهنم میومد، یا متن‌های ادبی و شعرهایی که توی مجله ها می‌خوندم رو می‌نوشتم تو دفتر. این کارها رو اون زمان خیلی از نوجوون‌ها انجام می‌دادن اما فرق من با اونها این بود که باید خیلی می‌گشتم تا متن ناب و خاص پیدا کنم واسه نوشتن. سخت‌گیر بودم و برام مهم بود اون چیزی که قراره توی دفترم نوشته بشه چقدر می‌تونه اثرگذار باشه! خیلی وقت‌ها هم اون‌ها رو به سلیقه‌ی خودم تغییر می‌دادم و یه متن جدید ازشون بیرون می‌کشیدم و ثبت می‌کردم. من دم به دم دنبال کلمه‌ها می‌گشتم، لابه‌لای همه‌ی روزمرگی‌هام. راستش تو عالم نوجوونی، خیلی دلم می‌خواست این ساحت وجودم رو به نمایش بذارم. ولی نه راهش‌و بلد بودم، نه کسی رو می‌شناختم که راه‌بلد باشه. دفترهام یکی یکی پر می‌شد اما نتیجه‌ی اشتیاق من به نوشتن، نگاه تلخی بود که باور نمی‌کرد انشام رو خودم نوشتم! و تلخ‌تر از اون وقتی بود که به دبیر ادبیات دفترم رو نشون دادم که بخونه و کمکم کنه مسیر رو بهم یاد بده، و اون ازم خواست برم مشاوره!!!🙄چون به نظرش من عاشق شده بودم و از درد ناکامی رنج می‌بردم🤭 تا این‌که... ادامه دارد.. @pichakeghalam
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
پنجره‌ای که می‌بینید...
یک_ من اهل آرایش نبودم. یعنی آن وقت‌ها خیلی از ماها اهلش نبودیم. ریمل و رژ لب و مداد ابرو اگر هم جزو اموال ما دخترها بود، ته کشوی قفل‌دار جوری جاساز می‌کردیم که چشم کسی بهش نیفتد! ما که می‌گویم منظورم دخترهای بیست سال پیش است که تمام زیبایی‌مان توی روپوش سبز مدرسه، خلاصه می‌شد به خط اتوی مقنعه‌ی مغزپسته‌ای و کتانی‌های عاج‌دار! من اهل آرایش نبودم! برای همین هم بود که آن روز هرچه پیش معلم‌ها و اهالی مدرسه آبرو جمع کرده بودم یکهو ریخت روی زمین و بلدِ جمع کردنش نبودم! عصر یک روز نمی‌دانم پاییزی یا بهاری بود که بی‌هوا رفتم توی اتاق مامان. خانه ساکت بود و هر کس مشغول کاری! توی آینه که نگاه کردم و چشم‌های از حال رفته و صورت برافروخته را دیدم، هوس رنگ و لعاب کردم! خیلی هم طول نکشید که مژه‌های خرمایی بلند و سیاه شدند و جوش‌های سرخ زیر پودر و پنکک پناه گرفتند! و چون اهلش نبودم یادم رفت آثار جرم را از صورتم پاک کنم. صبح دیرم شده بود! صبحانه نخورده آبی سرسری به صورتم زدم و رفتم مدرسه! غافل از همه‌ی سیاهی‌ها که پایین چشم‌هام چکه کرده بود. زنگ اول دبیر حسابان آمد سر کلاس. سنگینی نگاهش را نفهمیدم و هنوز توی خلسه‌ی خواب و بیداری بودم. درس که تمام شد احضارم کرد و شد آنچه نباید می‌شد! پناه بردم به پنجره. نسرین یک طرفم ایستاده بود و آزاده طرف دیگر. * دو_ پچ پچ‌های ما تمامی نداشت. هر سه شاگرد اول بودیم و اولین ردیف کلاس و نزدیک‌ترین فاصله با میز معلم جای ما بود. دلم بدجور گرفته بود. توی سرم غوغا بود و ته دلم آتش زبانه می‌کشید. نسرین دلداری‌ام می‌داد و آزاده به جای ما گوشش به درس بود. دبیر شیمی تخته را پر از کربن و اکسیژن کرده بود. اسم هرکدام می‌آمد آه بلندتری از نهاد من پر می‌کشید! دردم نگفتنی بود! به هر جان کندنی شد یک ساعت و نیم بغضم را نگه داشتم تا زنگ خورد. سه تایی چپیدیم پشت پنجره...آرام گرفتم! * سه_ خنده‌مان بند نمی‌آمد. از آن روزهایی بود که از ترک دیوار هم ریسه می‌رفتیم. نسرین سرش را انداخته بود پایین و از شدت خنده اشکش می‌ریخت روی جزوه. آزاده ریزتر می‌خندید و صورتش قرمز شده بود‌. من دستم را گرفته بودم جلوی لب‌هام و فقط مواظب بودم خنده‌ی بی‌صدام تبدیل به انفجار نشود. دبیر ریاضی داشت فرمول‌های انتگرال و مشتق را ردیف می‌کرد اما چشم ما سه تا خیره به پاچه‌ی شلواری بود که مانده بود توی جوراب. خنده نداشت ولی ما آنقدر خندیدیم که معلم از کلاس بیرونمان کرد. رفتیم پشت پنجره و تا زنگ بعد با صدای بلند خندیدیم. * چهار_دلم چند قدم پیاده روی می‌خواست و تنهایی! هندزفری را گذاشتم توی گوشم و صبح زود راه افتادم. « دختری که رهایش کردی» داشت از لحظه‌ی اول عاشق‌شدنش می‌گفت. سوفی تنش را یله کرده بود روی مبل خانه‌ی ادوارد تا از صورتش نقاشی بکشد! از راه‌باریکه‌ی خاکی وسط جنگل رد شدم و رسیدم به مدرسه...به پنجره! قلبم به هم پیچید. نقاشی خوب درنیامد اما سوفی سخت دل باخته بود. محرم اسرار و خاطره‌های تلخ و شیرینم هنوز سر جایش بود؛ استوار و پابرجا! با قاب باریک آهنی که حالا بعد بیست سال کم‌رنگ شده بود! ادوارد گفت:« به چشم‌هام نگاه کن!» سوفی لب گزید. چادرم را بیشتر دور خودم پیچیدم! نگاه کردم به پنجره و دست کشیدم زیر چشم‌هام؛ سیاه نبود! پ.ن: فقط لکه‌های سیاه توی عکس، آن هم دور و بر پنجره‌ی مدرسه، می‌توانست آن همه خاطره را یک‌جا زنده کند! ! دوباره پ.ن: به نظر من همه‌ی پنجره‌ها رد محوی از عشق را توی سلول‌های شیشه‌ای یا حتی آهنی‌شان پنهان کرده‌اند، این‌طور نیست؟! آخرین پ.ن: می‌شد ته این خاطره بازی برسد به چشم‌های زنی که پشت پنجره، ساعت‌ها چشم‌انتظار و خسته ایستاده. در انتظار مردی که با کیسه‌ی خالی رفته و وعده‌ی بازگشت با کیسه‌ای پر از آرد را داده! ناگهان خانه لرزیده از صدای انفجاری نزدیک...همان حوالی...و بعد از آن مرد هرگز به چشم‌های زن طلوع نکرده! اما خاطره را همان‌جا نگه داشتم! میان شور و شیدایی نوجوانی! شاید اتفاق‌های دور، هنوز جانِ این را داشته باشند که کمی، فقط کمی شوق به قلب پیر این روزهایمان بیاورند! @pichakeghalam