پیچَکِقَلَمْ🍃
پنجرهای که میبینید...
یک_
من اهل آرایش نبودم. یعنی آن وقتها خیلی از ماها اهلش نبودیم. ریمل و رژ لب و مداد ابرو اگر هم جزو اموال ما دخترها بود، ته کشوی قفلدار جوری جاساز میکردیم که چشم کسی بهش نیفتد! ما که میگویم منظورم دخترهای بیست سال پیش است که تمام زیباییمان توی روپوش سبز مدرسه، خلاصه میشد به خط اتوی مقنعهی مغزپستهای و کتانیهای عاجدار!
من اهل آرایش نبودم! برای همین هم بود که آن روز هرچه پیش معلمها و اهالی مدرسه آبرو جمع کرده بودم یکهو ریخت روی زمین و بلدِ جمع کردنش نبودم!
عصر یک روز نمیدانم پاییزی یا بهاری بود که بیهوا رفتم توی اتاق مامان. خانه ساکت بود و هر کس مشغول کاری! توی آینه که نگاه کردم و چشمهای از حال رفته و صورت برافروخته را دیدم، هوس رنگ و لعاب کردم! خیلی هم طول نکشید که مژههای خرمایی بلند و سیاه شدند و جوشهای سرخ زیر پودر و پنکک پناه گرفتند! و چون اهلش نبودم یادم رفت آثار جرم را از صورتم پاک کنم.
صبح دیرم شده بود! صبحانه نخورده آبی سرسری به صورتم زدم و رفتم مدرسه! غافل از همهی سیاهیها که پایین چشمهام چکه کرده بود.
زنگ اول دبیر حسابان آمد سر کلاس. سنگینی نگاهش را نفهمیدم و هنوز توی خلسهی خواب و بیداری بودم. درس که تمام شد احضارم کرد و شد آنچه نباید میشد!
پناه بردم به پنجره. نسرین یک طرفم ایستاده بود و آزاده طرف دیگر.
*
دو_ پچ پچهای ما تمامی نداشت. هر سه شاگرد اول بودیم و اولین ردیف کلاس و نزدیکترین فاصله با میز معلم جای ما بود. دلم بدجور گرفته بود. توی سرم غوغا بود و ته دلم آتش زبانه میکشید. نسرین دلداریام میداد و آزاده به جای ما گوشش به درس بود. دبیر شیمی تخته را پر از کربن و اکسیژن کرده بود. اسم هرکدام میآمد آه بلندتری از نهاد من پر میکشید! دردم نگفتنی بود! به هر جان کندنی شد یک ساعت و نیم بغضم را نگه داشتم تا زنگ خورد. سه تایی چپیدیم پشت پنجره...آرام گرفتم!
*
سه_ خندهمان بند نمیآمد. از آن روزهایی بود که از ترک دیوار هم ریسه میرفتیم. نسرین سرش را انداخته بود پایین و از شدت خنده اشکش میریخت روی جزوه. آزاده ریزتر میخندید و صورتش قرمز شده بود. من دستم را گرفته بودم جلوی لبهام و فقط مواظب بودم خندهی بیصدام تبدیل به انفجار نشود. دبیر ریاضی داشت فرمولهای انتگرال و مشتق را ردیف میکرد اما چشم ما سه تا خیره به پاچهی شلواری بود که مانده بود توی جوراب. خنده نداشت ولی ما آنقدر خندیدیم که معلم از کلاس بیرونمان کرد.
رفتیم پشت پنجره و تا زنگ بعد با صدای بلند خندیدیم.
*
چهار_دلم چند قدم پیاده روی میخواست و تنهایی! هندزفری را گذاشتم توی گوشم و صبح زود راه افتادم. « دختری که رهایش کردی» داشت از لحظهی اول عاشقشدنش میگفت. سوفی تنش را یله کرده بود روی مبل خانهی ادوارد تا از صورتش نقاشی بکشد! از راهباریکهی خاکی وسط جنگل رد شدم و رسیدم به مدرسه...به پنجره! قلبم به هم پیچید.
نقاشی خوب درنیامد اما سوفی سخت دل باخته بود.
محرم اسرار و خاطرههای تلخ و شیرینم هنوز سر جایش بود؛ استوار و پابرجا! با قاب باریک آهنی که حالا بعد بیست سال کمرنگ شده بود!
ادوارد گفت:« به چشمهام نگاه کن!»
سوفی لب گزید.
چادرم را بیشتر دور خودم پیچیدم!
نگاه کردم به پنجره و دست کشیدم زیر چشمهام؛ سیاه نبود!
پ.ن: فقط لکههای سیاه توی عکس، آن هم دور و بر پنجرهی مدرسه، میتوانست آن همه خاطره را یکجا زنده کند! #منآدمنشانههاوتلنگرهایگاهوبیگاهم!
دوباره پ.ن: به نظر من همهی پنجرهها رد محوی از عشق را توی سلولهای شیشهای یا حتی آهنیشان پنهان کردهاند، اینطور نیست؟!
آخرین پ.ن: میشد ته این خاطره بازی برسد به چشمهای زنی که پشت پنجره، ساعتها چشمانتظار و خسته ایستاده. در انتظار مردی که با کیسهی خالی رفته و وعدهی بازگشت با کیسهای پر از آرد را داده! ناگهان خانه لرزیده از صدای انفجاری نزدیک...همان حوالی...و بعد از آن مرد هرگز به چشمهای زن طلوع نکرده!
اما خاطره را همانجا نگه داشتم! میان شور و شیدایی نوجوانی!
شاید اتفاقهای دور، هنوز جانِ این را داشته باشند که کمی، فقط کمی شوق به قلب پیر این روزهایمان بیاورند!
#تحتهرشرایطی_مرگبراسرائیل
#پنجره
#خاطرهبازی
@pichakeghalam
پیچَکِقَلَمْ🍃
توی مدرسهای که ما درس میخواندیم صبح اول مهر با آهنگ مارش نظامی و گونیهای خاکی چیدهشده کنار حیاط مدرسه شروع میشد.
دفاع مقدس توی مدرسهی ما از همهجای شهر پررنگتر بود.
چندتا از همکلاسیها و هممدرسهایهای ما فرزند شهید بودند و اصلا به خاطر همان چند نفر بود که ما را هم توی آن مدرسه راه میدادند!
دکلمههای اشکدرآر و خاطرههای تلخ و شیرین از آن هشت سال، حسابی روح ما را با حال و هوای جنگ به بازی میگرفت!
اما واقعیت این بود که ما هیچکدام جنگ را از نزدیک ندیده بودیم!
صدای موشک و آژیر خطر و تکه تکه شدن عزیزهایمان را بعد از ده پانزده سال توی کتابها فقط خوانده بودیم.
چهارشنبه شبها مینشستیم پای سریال سیمرغ تا بتوانیم شنیدهها را بچسبانیم به تصویرهای ساختگی و دست آخر به باورمان آن همه شجاعت را بقبولانیم!
ما درکی از آن هشت سال نداشتیم!
اینکه یک آدم، گیریم گوشهی دنج خانه؛ اصلا یک زن یا یک دختر هشت سال یعنی هشت تا سیصد و شصت و پنج روز هر روزش را با دلشوره به شب برساند خودش یک چیز باورنکردنیست.
چه برسد به اینکه دو تا دوتا پسر و جوان بفرستد خط مقدم و چندتا چندتا جنازهی خونی پس بگیرد!
برای من یکی، حتی زایمان مادر هم دور از تصور بود. این را بعدها فهمیدم. که بالا سر بدن بیجان عموعلی درد زایمان به جانش میافتد و...
من اگر امسال دانشآموز مدرسهای بودم،
حتما دفاع مقدس را بیشتر از آن موقعها میفهمیدم.
حتما موقع شنیدن مارش نظامی یاد آن شب میافتادم که بیمارستان کرمانشاه موشک خورد.
و آن شب که پادگان سربازهای شیراز
و شب دیدن رقص سجیل در آسمان
و فرو ریختن وایزمن!
آنوقت اشک توی چشمم حلقه میزد و دلم میخواست مثل سحر امامی انگشتم را بیاورم بالا به رجز خواندن!
اصلا هر روز انشای دفاع مقدس را مینوشتم و سر صف برای بقیه میخواندم. کنار هشت، یک دوازدهِ درشت میگذاشتم و عددها را تند تند با کلمههای مقدس به هم متصل میکردم!
من اگر امسال دانش آموز مدرسهای بودم،
هزار بار حیاط مدرسه را قدم میزدم و
روی تلنبار گونیهای خاکی،
حتما نشانی از عروسک و آوار و موشک پیدا میکردم!
#تحتهرشرایطی_مرگبراسرائیل
#پاییزمن
#پاییزمن_عزیزِ_دلانگیزِ_برگریز
#یکروز_میرسم_و_تو_را_میبهارمت
#دفاع_مقدس
#هشتسال_و_دوازدهروز
#اصلادفاعمقدسِچهلوهفتساله
@pichakeghalam