پیچَکِقَلَمْ🍃
توی مدرسهای که ما درس میخواندیم صبح اول مهر با آهنگ مارش نظامی و گونیهای خاکی چیدهشده کنار حیاط مدرسه شروع میشد.
دفاع مقدس توی مدرسهی ما از همهجای شهر پررنگتر بود.
چندتا از همکلاسیها و هممدرسهایهای ما فرزند شهید بودند و اصلا به خاطر همان چند نفر بود که ما را هم توی آن مدرسه راه میدادند!
دکلمههای اشکدرآر و خاطرههای تلخ و شیرین از آن هشت سال، حسابی روح ما را با حال و هوای جنگ به بازی میگرفت!
اما واقعیت این بود که ما هیچکدام جنگ را از نزدیک ندیده بودیم!
صدای موشک و آژیر خطر و تکه تکه شدن عزیزهایمان را بعد از ده پانزده سال توی کتابها فقط خوانده بودیم.
چهارشنبه شبها مینشستیم پای سریال سیمرغ تا بتوانیم شنیدهها را بچسبانیم به تصویرهای ساختگی و دست آخر به باورمان آن همه شجاعت را بقبولانیم!
ما درکی از آن هشت سال نداشتیم!
اینکه یک آدم، گیریم گوشهی دنج خانه؛ اصلا یک زن یا یک دختر هشت سال یعنی هشت تا سیصد و شصت و پنج روز هر روزش را با دلشوره به شب برساند خودش یک چیز باورنکردنیست.
چه برسد به اینکه دو تا دوتا پسر و جوان بفرستد خط مقدم و چندتا چندتا جنازهی خونی پس بگیرد!
برای من یکی، حتی زایمان مادر هم دور از تصور بود. این را بعدها فهمیدم. که بالا سر بدن بیجان عموعلی درد زایمان به جانش میافتد و...
من اگر امسال دانشآموز مدرسهای بودم،
حتما دفاع مقدس را بیشتر از آن موقعها میفهمیدم.
حتما موقع شنیدن مارش نظامی یاد آن شب میافتادم که بیمارستان کرمانشاه موشک خورد.
و آن شب که پادگان سربازهای شیراز
و شب دیدن رقص سجیل در آسمان
و فرو ریختن وایزمن!
آنوقت اشک توی چشمم حلقه میزد و دلم میخواست مثل سحر امامی انگشتم را بیاورم بالا به رجز خواندن!
اصلا هر روز انشای دفاع مقدس را مینوشتم و سر صف برای بقیه میخواندم. کنار هشت، یک دوازدهِ درشت میگذاشتم و عددها را تند تند با کلمههای مقدس به هم متصل میکردم!
من اگر امسال دانش آموز مدرسهای بودم،
هزار بار حیاط مدرسه را قدم میزدم و
روی تلنبار گونیهای خاکی،
حتما نشانی از عروسک و آوار و موشک پیدا میکردم!
#تحتهرشرایطی_مرگبراسرائیل
#پاییزمن
#پاییزمن_عزیزِ_دلانگیزِ_برگریز
#یکروز_میرسم_و_تو_را_میبهارمت
#دفاع_مقدس
#هشتسال_و_دوازدهروز
#اصلادفاعمقدسِچهلوهفتساله
@pichakeghalam