eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
195 دنبال‌کننده
272 عکس
36 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
البته قطعی اینترنت هم بی تاثیر نیست🙄
جونم براتون بگه که سرمای چهار صبح تا همین الان که آفتاب پهن شده کف مصلی، تو استخون‌ها و سرانگشتهامه هنوز. واسه همین الان نمی‌تونم براتون روایت کنم اینجا رو. انشاالله در اولین فرصت می‌نویسم از شکوه محزون امسالِ مصلای تهران
رسیدیم تهران. هوای نیمه‌شبِ میدان نیلوفر خنک بود. از کوچه‌ی هشتم پیاده راه افتادیم طرف مصلا. امام رضا جانم از همون لحظه‌ی ورود، داشت نگاهمون می‌کرد. قرارمون مثل همیشه انتهای کوچه‌ی هشتم بود! روبروی مسجدالرضا... @pichakeghalam
در‌بِ شماره‌ی ۱۴ باب‌الورود ما، از راه رسیده‌های تشنه بود. مسیر رسیدن به گیت‌ها رو چشم بسته رفتیم. انگار که ۱۴ عدد رمز باشه برای رسیدن! @pichakeghalam
ما جزو اولین نفرها بودیم که وارد صحن مصلا شدیم. اولین‌هایی که نمی‌خواستیم بریم صف اول! دلیلش؟ می‌خواستیم بریم روی پله‌ها که اون ماه‌پاره‌ی بهشتی رو ببینیم وقتی پشت تریبون دست به اسلحه وایمیسه و خطبه می‌خونه و دل می‌بره! همین!😉 خادم‌های مهربون ستاد نماز جمعه اجازه نمی‌دادن ولی! پای دوازده امام و صد و بیست و چهار هزار پیامبر و حق‌الناس و بهشت و جهنم‌و کشیدن وسط. چیزی نمونده بود اسم عباس آقای موزون رو هم بیارن! والا🙄 این شد که ما مثل بی‌سر و سامون‌های بی‌قرار، یک ساعت چرخیدیم و چرخیدیم و بالاخره یک‌جایی که حق‌الناس نباشه، لب پله، روی یک تیکه موکت سبز خاکی فرود اومدیم! @pichakeghalam
سرما از زیر پوست تا مغز استخون رسیده بود. مصلا داشت شلوغ می‌شد. نسیم خنک می‌زد و یک آن حس کردم انگار بوی دریا پیچید توی قلب تهران. زن‌های پشت سرم، لهجه‌ی جنوبی داشتند. @pichakeghalam
برنامه شروع شد. رگه‌های آفتاب می‌خورد به موجِ قرآن و مدح و دعا. از ته دل همه یک چیزی داشت بالا می‌اومد. دونه‌هایی که مدتی ته‌نشین شده بود و حالا انگار داشت خاطره‌سازی می‌کرد و غمباد می‌گرفت. هوا هنوز سرد بود. ابرها اومده بودن پایین و آدم رو ناخوداگاه یادِ طلوع صبح جنگل‌های ورزقان می‌نداختن! جای آقای رئیسی، بدجور خالی بود... @pichakeghalam
خانوم جوونی بچه به بغل دنبال ناجی می‌گشت. کسی که فقط چنددقیقه بغل باز کنه برای مهوای یک ساله‌ش تا بتونه تجدید وضو کنه. تنِ سبکِ مهوا گرم بود و امن! بغلش که کردم مردمک‌های درشت مشکی‌ش رو اون‌قدر روی چشم‌هام نگه داشت که همه‌ی تب و تابم آروم گرفت. موهای نرم و خلوتش هنوز بوی بهشت می‌داد. چند دقیقه وضو کافی بود تا بند نامرئی مهر، من و مهوا رو تا همیشه متصل کنه به هم... @pichakeghalam
سربند طلایی بچه‌های آرمانی و پرچم‌هاشون، رنگ و بوی حزب‌الله رو توی مصلا پخش می‌کرد! یک‌جور پیوند ناگزیر و درهم تنیده بین انقلاب اسلامی و حزب‌الله روی قلب‌های متلاطم حک می‌شد💛💚 @pichakeghalam