eitaa logo
یاران آفتاب
2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
234 فایل
📌باماباشیددر #کودکستان‌مجازی‌یاران‌آفتاب با محتوای آموزشی کتاب کار یاران‌آفتاب ویژه #کودکان6سال و محتواهای مناسبتی درطول سال تحصیلی (کاربرگ،شعر،سرود،انیمیشن و..) زیرنظرمرکزتخصصی #مهدویت ارتباط با ما: ☎️ 02537841614 💌 @PkY_313 🆔 @pish_dabestan_mahdav
مشاهده در ایتا
دانلود
روز ورزش زورخانه ای.jpg
290.8K
🇮🇷🌤🇮🇷 🎨 رنگ آمیزی به مناسبت ✅ فرصتی برای آشنایی نوآموزان و دانش‌آموزان با فرهنگ ایثار و پهلوانی ... 🎨🖌🎨🖌🎨🖌🎨🖌🎨 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
🌤 📚 به مناسبت فرهنگ پهلوانی و ✍ یکی بود یکی نبود. یک رنگ آبی قشنگ در آسمان بود و یک زورخانه قشنگ روی زمین. زورخانه، پهلوان های زیادی داشت. پهلوان ها هر روز برای کشتی گرفتن به زور خانه می آمدند. یکی از این پهلوان ها از بقیه قوی تر، خوش اخلاق تر و مهربان تر بود. اسمش پهلوان پوریا بود. هر کسی می خواست زورش را اندازه بگیرد با پهلوان پوریا کشتی می گرفت. کم تر کسی می توانست پهلوان پوریا را شکست بدهد. روزی از روزها پهلوان پوریا وارد گود شد، خم شد و زمین را بوسید، بسم الله گفت و منتظر شد تا حریفش بیاید و با هم مسابقه دهند. پهلوان لاغری وارد گود شد. همه‌ی تماشاچی‌ها پهلوان پوریا را تشویق می‌کردند. وقتی پهلوان لاغر را دیدند با همدیگر گفتند: پهلوان پوریا حتما او را شکست خواهد داد. مسابقه آغاز شد. پهلوان پوریا که بیشتر از اینکه قوی باشد، مهربان بود تصمیم گرفت برای اینکه پهلوان لاغر اندام خجالت نکشد، او را شکست ندهد. مسابقه تمام شد. در حالی که پهلوان لاغر برنده شده بود و امتیاز بیشتری گرفته بود. پهلوان لاغر دست پهلوان پوریا را گرفت تا از زمین بلند شود. صدای هم همه‌ی تماشاچی‌ها در زورخانه پیچید. همه تعجب کرده بودند که چرا پهلوان پوریا شکست خورد. پهلوان پوریا درحالی که خوشحال بود، از زورخانه بیرون آمد و خدا را شکر کرد که امروز توانسته است مراقب ضعیف‌تر از خودش باشد. 1⃣ 🌻🤼‍♂🌻🤼‍♂🌻🤼‍♂🌻🤼‍♂🌻🤼‍♂ با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤🌸🌱 🌸🌱 🌱 🎥 به مناسبت 💥 ماجرای دلاوریهای امام علی علیه‌السلام در خندق و فضایل ایشان 🌸🌼🌱🌸🌼🌱🌸🌼🌱🌸🌼 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
🌤 📚 به مناسبت فرهنگ پهلوانی و ✍ در زمان های قدیم، در شهری از شهرهای کشور زیبامون ایران، مرد پهلوونی زندگی می کرد که تونسته بود توی تموم مسابقه های کشتی برنده بشه. اسم این پهلوون «قدرت» بود. اون هر کجا که می رفت، به بقیه کمک می کرد. هر جا که پیرمرد یا پیرزنی و یا حتی بچه کوچکی رو می دید که نیاز به کمک داره، سریع به طرف اون ها می رفت و بهشون کمک می کرد. همه مردم شهر اگر مشکلی داشتن با پهلوون قدرت در میون می ذاشتن و ازش می خواستن تا مشکلشون رو برطرف کنه. پهلوون هم همه تلاشش رو می کرد تا مشکل مردم رو حل کنه. خلاصه بچه های گل و مهربون من، این پهلوون یه آدم دلسوز و پرزور و نیرومند بود که از زور و نیروش برای کمک کردن به مردم استفاده می کرد. این پهلوون خوب قصه مون، یه پسری بنام«هیبت» داشت، هرجا که می رفت اون رو با خودش می برد تا اون هم راه و رسم جوونمردی و کمک به مردم رو یاد بگیره. چند سالی گذشت. هر روز هیبت کوچولو، بزرگ و بزرگتر میشد و به جاش پهلوون قدرت هم پیر و پیرتر میشد. یه روز هیبت که حالا یه جوون قوی و پرزور شده بود، به باباش گفت: بابا جون من میخوام مثل شما یه پهلوون بشم تا بتونم به مردم کمک کنم. پهلوون که این رو شنید خیلی خوشحال شد. آخه اون دیگه نمی تونست مثل قبل به همه مردم کمک کنه. برای همین پهلوون قدرت تصمیم گرفت تا یه مسابقه کشتی برگزار کنه و قهرمان رو به عنوان پهلوون معرفی کنه. بالاخره روز مسابقه رسید. میدون اصلی شهر شلوغ شده بود. مردم از همه جا اومده بودن. بعد از چند لحظه، پهلوون قدرت سوت شروع مسابقه رو به صدا درآورد. جوون ها شروع به مسابقه با هم کردن تا این که بعد از چند ساعت هیبت پسر پهلوون قدرت و سهند که یکی از جوون های شهر بود برنده شدن. حالا وقت اون بود تا این دو نفر کشتی بگیرن، همه منتظر بودن. با سوت پهلوون قدرت مسابقه شروع شد. بعد از چند دقیقه، بالاخره هیبت موفق شد سهند رو به زمین بزنه و قهرمان بشه. همه شهر غرق شادی شد. همه به طرف هیبت اومدن تا بهش تبریک بگن، ولی پهلوون قدرت سرش رو پایین انداخت و از بین مردم رد شد و به طرف خونه رفت. هیبت که از کار باباش تعجب کرده بود، سریع مردم رو کنار زد و دوون دوون خودش رو به باباش رسوند. بعد با صدای لرزونی از پهلوون پرسید: بابا ... بابا جون ... من قهرمان شدم، ولی شما خوشحال نشدین! مگه من کار بدی کردم؟! خود شما من رو تشویق کردین تا توی مسابقه شرکت کنم! حالا که همه رو بُردم و قهرمان شدم نمی خوایین پهلوونی من رو بهم تبریک بگین؟! پهلوون قدرت: نه پسرم، تو فقط برنده شدی ولی هنوز یه پهلوون نشدی. هیبت: اما من همه رو شکست دادم! پهلوون قدرت: اما تو نتونستی خودت رو شکست بدی! مگه تو اون بچه کوچولو که یه کنار نشسته بود و داشت باباش رو تشویق می کرد ندیدی؟! اون پسر کوچولوی سهند بود که وقتی دید باباش شکست خورد ناراحت شد و به گریه افتاد. بعد پهلوون قدرت گفت: تا حالا داستان کشتی پوریای ولی و کشتی گیر هندی رو شنیدی؟! هیبت: نه! پهلوون قدرت ماجرای پوریای ولی رو برای هیبت تعریف کرد. آخه یه روز قرار بود که پهلوون پوریای ولی با یه کشتی گیر هندی مسابقه بده. اون ها توی میدون بزرگی شروع به کشتی گرفتن کردن. پهلوون پوریا که می دونست با بردن این کشتی گیر می تونه نفر اول بشه، وقتی کشتی گیر هندی رو از روی زمین بلند کرد تا پشتش رو به زمین بزنه یه دفعه چشمش به پیرزنی افتاد که یه گوشه از زمین داشت گریه می کرد، اون فهمید که اون پیرزن مادر همین کشتی گیر هندیِ که از شکست پسرش دلش گرفته، برای همین خودش رو به طور اتفاقی رو زمین انداخت و اجازه داد تا اون کشتی گیر هندی مسابقه رو ببره. هیبت تازه متوجه شده بود چقدر راحت می تونسته از یه قهرمانی بگذره تا تبدیل به یه پهلوون بشه، سرش رو پایین انداخت. بله دوستای نازنین و با ادبم، شما هم می تونین پهلوون بشین به شرط این که دوستاتون رو دوست داشته باشین و به همه اون ها کمک کنین. بچه ها! همه چیزهای خوب فقط برای شما نیست و یادتون باشه به فرموده امام باقر علیه‌‌السلام: هرچیزی رو که برای خودتون می پسندین برای دوستانتون هم بپسندین و هر چیزی رو که برای خودتون نمی پسندین برای بقیه هم نپسندین. خب خوشگلای دوست داشتنی، این قصه هم تموم شد. امیدوارم از این قصه خوشتون اومده باشه. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه با شما خداحافظی می کنم. دست علی یارتون خدا نگهدارتون تو قلب ما می مونه امید دیدارتون 2⃣ 🌺💪🌺💪🌺💪🌺💪🌺💪 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
یاران آفتاب
🇮🇷🌤🇮🇷 🎨 #کاربرگ رنگ آمیزی به مناسبت #روز_ورزش_زورخانه_ای ✅ فرصتی برای آشنایی نوآموزان و دانش‌آموزا
‌ 📆۱۸ اردیبهشت روز فرهنگ پهلوانی و ورزش زورخانه‌ای محتوای این روز را با کلیدواژه جستجو کنید👆💐