بسته ویژه #شب_قدر
🌸آموزش مفاهیم سوره قدر به کودکان به روش #قصه_گویی
💠قشنگترین شب دنیا
پیامبر عزیز ما در حال نماز خواندن بودند.
.
شب بود و همه جا تاریک تاریک
. ستارههای زیادی در آن شب زیبا در حال چشمک زدن بودند.آن شب شبی زیبا و آرام بود. اصلا با شبهای دیگر فرق میکرد.
در آن هنگام فرشته مهربان خدا ،منتظر شد تا پیامبر عزیز ما نمازشان را تمام کنند.
بعد از آن به پیامبر(ص)سلام کرد و گفت:ای پیامبر خدا!خداوند مهربان از من خواسته تا همه حرفهایش را برای شما یکجا بگویم.
پیامبر هم که همیشه از شنیدن حرف های خدا خوشحال می شد ،این بار وقتی شنید قرار است همه حرفهای خدای عزیز و مهربان یکجا برای او گفته شود، خوشحال شد و با دقت گوش کرد.
بله در آن شب زیبا حرفهای خدا ،که در قرآن آمده یک جا بر پیامبر خواندهشد.
آن شب زیبا و نورانی و آن شب قشنگ و پرستاره که در آن قرآن بر پیامبر نازل شد، #شب_قدر نام گرفت.
در آن شب تمام فرشته ها به زمین میآیند. آدمهای خوب در شب قدر که یکی از شبهای ماه مبارک رمضان است تا سحر بیدار میمانند،دعا میکنند، قرآن میخوانند و با خدای مهربان حرف میزنند.
فرشته ها هم در شب قدر به دستور خدا سلامتی و شادی را به آدمهای خوب هدیه میدهند. شب قدر به اندازه ای بزرگ و مهم است که خداوند در سورهای به نام قدر گفته که آن شب از هزار شب بالاتر و برتر است.
اما سالها بعد در یکی از شبهای قدر، مرد بسیار بدجنس ، که تحمل یک انسان بزرگ و مهربان را نداشت تصمیم گرفت کار بسیار نادرستی را انجام بدهد. اویک مرد آسمانی مهربان را به نام حضرت علی ع را در مسجد شهید کرد. ما هم هرسال در شب قدر بیدار می مانیم،دعا میکنیم ،نماز و قرآن میخوانیم و راه و یاد حضرت علی (ع) را گرامی میداریم.
🌸#قصه_گویی
🌺#داستان_کودکانه_امام_جوادع
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎
👑مامون سوار بر اسب بود.همراهانش دنبال او به طرف شکار گاه می رفتند. مردم از لای در و دریچه خانه مامون و همراهانش را نگاه می کردند.
بعضی ها هم با شیرینی و شربت از آن ها پذیرایی می کردند. ماموران راه را برای مامون باز می کردند تا راحت از کوچه ها بگذرد.
👑مامون هم با غرور به مردم نگاه می کردند و از تعظیم و احترام آن ها لذت می برد. آن ها همین طور که از کوچه ها می گذشتند به کوچه پهنی رسیدند.
چند تا از بچه ها توی کوچه بازی می کردند در میان آن ها 🌷جواد🌷هم بود. صدای اسب و ماموران به گوش بچه ها خورد.
😦یکی از بچه ها با ترس گفت: وای خلیفه، خلیفه دارد می آید.
چند مامور که جلوتر از خلیفه بودند خودشان را به بچه ها رساندند. 😦بچه ها از ترس پا به فرار گذاشتند اما 🌷جواد 🌷 بدون ترس سر جای خود ایستاد.
👑مامون با تعجب به کودکی که سر جایش ایستاده بود نگاه کرد جلو رفت و همان طور که سوار بر اسب بود پرسید:
تو چرا با دیگران فرار نکردی؟
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎
🌷جواد 🌷 با اعتماد به نفس گفت: من که کاری نکرده ام که لازم باشد فرار کنم.
با این حرف 🌷جواد 🌷، روی پیشانی مامون چند خط افتاد. ابروهایش از خشم گره خورد و سرش را پایین انداخت و گفت: خواب
🌷جواد 🌷گفت: راه تنگ نبود که با فرار خود راه را برای تو باز کنم. از هر کجا که می خواهی می توانی بروی.
👑مامون خلیفه بود و آدم ها ازاو حساب می بردند. حالا برای اولین بار کودکی جلوی او ایستاده بود و با شجاعت حرف می زد. با تعجب پرسید: تو کیستی؟
🌷جواد 🌷 گفت: من محمد پسر علی پسر موسی جعفر پسر محمد پسر علی هستم.
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@mahde_mahdavi
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄