23.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه شب
گوینده :خانم احمدی
@pishdabestani_hoOda
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه شب
موضوع :بهداشت
قسمت اول
گوینده:خانم احمدی
@pishdabestani_hoOda
8.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه شب
موضوع: بهداشت
قسمت دوم
گوینده:خانم احمدی
@pishdabestani_hoOda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه شب
موضوع :بهداشت
قسمت سوم
گوینده :خانم احمدی
@pishdabestani_hoOda
20.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه شب
موضوع :سلام کردن
گوینده:خانم احمدی
@pishdabestani_hoOda
10.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 #قصه
✳️ #شعر
نام #کتاب: حسنے میره به شهــر قم
گوینده: #خانمدرویشی
📌هدف: شناخت #حضرتمعصومه(سلاماللهعلیها)
8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه شب
گوینده:خانم درویشی
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه شب
گوینده :خانم درویشی
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
#قصه
نام قصه:
(( کفش کرم ابریشم))
یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود زیر گنبد کبود ی کرم ابریشم 🐛سبز خوشرنگی زندگی میکرد.
کرم ابریشم کوچولو ی روز از خواب بیدار شد دید عه یکی از کفشاش👠 نیست همه جای خونه رو دنبال لنگه کفشش👠 گشت .
پیش خودش فکری کرد و گفت: شاید اونو دیشب موقعی که از خونه عنکبوت 🕷برمیگشتم توی راه از پام کنده شده
پاشم برم پیش عنکبوت🕷 ببینم خونه اون جا نزاشتم شایدم توی مسیر پیداش کنم .
کرم ابریشم🐛 کفشش👠 رو گم کرده بود! وقتی که راه میرفت پاش خیلی خیلی درد میگرفت!
کرم ابریشم رفت پیش آقای عنکبوت🕷 و گفت:
دوست عزیز من دیشب لنگه کفشمو خونتون جا نزاشتم ؟
عنکبوت 🕷گفت :نه چیزی جانمونده اینجا
بعد گفت :
آقای عنکبوت! میشه یک کفش به من قرض بدید؟
عنکبوت🕷 هم یکی از بهترین کفشاشو برای کرم ابریشم اورد
اما کفش آقای عنکبوت 🕷خیلی کوچک بود .برای اون تنگ بود .اصلا ب پاش نمیرفت
خانم کرم ابریشم 🐛بدون کفشش👠 خیلی ناراحت بود .
خانم کرم ابریشم🐛 رفت پیش قورباغه 🐸و گفت:
ابن دور و بر ی لنگه کفش ندیدی؟
قورباغه🐸 گفت :نه ندیدم
خانم کرم ابریشم🐛 گفت :
میشه به من یه کفش قرض بدی قورباغه🐸؟
قورباغه🐸 ی کفش براش اورد گفت بپوش ببین چجوریه ؟
ولی کفش قورباغه🐸 خیلی بزرگ بود!
خانم کرم ابریشم رفت پیش کفشدوزک🐞 و گفت:
کفشدوزک جون 🐞میشه لطفا یه کفش به من قرض بدی؟
ولی کفش 👢کفشدوزک 🐞خیلی پای خانم کرم ابریشم 🐛رو میخاروند!!
اون رفت و رفت تا رسید پیش آقای خرچنگ🦀 و گفت:شما این جا ی لنگه کفش ندیدید ؟؟؟
اقای خرچنگ🦀 گفت :نه والله لنگه کفش ندیدم
خانم کرم ابریشم بهش گفت :
آقای خرچنگ، 🦀میشه به من یک کفش قرض بدید؟
خرچنگم🦀 رفت و زیباترین کفششو🥿 براش اورد و گفت بپوش ان شالله ک خوشت بیاد
کرم ابریشم🐛 کفش خرچنگو 🦀پوشید و چشمتون روز بد نبینه
کفشهای آقای خرچنگ🦀 خیلی تیز بودن! اونا به درد کندن زمین میخوردن! نه به درد راه رفتن!
خانم کرم ابریشم 🐛از گشتن خیلی خسته شده بود! تصمیم گرفت بره خونه و استراحت کنه شاید روز بعد کسی کفششو 👠پیدا کنه و براش بیاره
اون رفت و یک برگ 🍀پیدا کرد و دور خودش پیچید و خوابید! یک خواااااااااب عمیق !!!
خانم کرم ابریشم 🐛یک پیلهی گرم و نرم دور خودش پیچید و توش خوابید!
چند روز گذشت...
خانم کرم ابریشم🐛 خیلی خوب خوابید و استراحت کرد
ولی هنوز تو فکر کفشش بود .
پیش خودش گفت :به به عجب خواب دل انگیزی داشتم و خستگیم دراومد پاشم برم دنبال کفشم 👠بگردم
خانم کرم ابریشم🐛 از توی پیله اومد بیرون
با تعجب نگاهی ب خودش کرد و دید دیگه یک کرم ابریشم با چندتا پا🦶 نیست .
اون دیگه تبدیل شده بود ب یک پروانه 🦋با بالهای ابی قشنگ و زیبا ک فقط باید پرواز کنه و نیازی به کفش و راه رفتن با اونها نداشت .
خانم کرم ابریشم🐛 ک دیگه الان کرم ابریشم نبود بلکه یک پروانه 🦋زیبا بود ک میتوانست بوسیله پرواز کردن از جایی ب جای دیگر پرواز کنه
زود بالهاشو تکون داد و تکون داد
بعد شروع کرد ب پرواز کردن 🦋
پیش خودش گفت برم پیش دوستام و بالهای قشنگمو بهشون نشون بدم.
اون بالهای ابی رنگ و خوشکلشو باز کرد و پرید .
از روی گلی🌺 ب گل 🌼دیگر میپرید و شاد و خوشحال 😇بود.
#قصه
✨بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان امشب:
((بره سیاه کلاغ سفید))
جایی دور از اینجا بیرون دهکده و بالای مزرعه گروهی از کلاغ ها بدنبال غذا میگشتند همه ی آنها سیاه بودند بجز یکی؛ که کوچکترین کلاغ گروه، اون کلاغ سفید بود. درست به سفیدی یک بره گاهی وقتا شکارچی ها که از آنجا رد میشدند به کلاغها تیراندازی میکردند. آنها کلاغ سفید را راحت تر تشخیص میدادند برای همین بیشتر وقتها کلاغ سفید را هدف میگرفتند. کلاغ سفید هم مجبور بود سریع تر از دیگران پرواز کند تا خودش را نجات بدهد.
تا اینکه روزی کلاغهای سیاه به کلاغ سفید گفتند آدم ها به خاطر تو به ما تیراندازی میکنند ما دیگر نمیخواهیم تو بین ما باشی بعد هم او را از جمع شان بیرون انداختند.
درگوشه ای دیگر ازمزرعه گله ی از گوسفندان سفید بودند در آن گله یک بره ی سیاهی به دنیا آمده بود. او مثل همه ی بره ها از این طرف به آن طرف میدوید و دوست داشت بازی کند بازی قایم باشک را از همه بیشتر دوست داشت اما او سیاه سیاه بود مثل کلاغها
گاهی وقتا گرگ به سراغ گله می آمد گوسفندان فکر می کردند این
تقصیر بره سیاه است تا اینکه یک روز به او گفتند از پیش ما برو تا گرگ دست از سر ما بردارد و بره سیاه را از گله بیرون انداختند.
کلاغ سفید و بره سیاه غمگین و ناراحت از پیش دوستانشان رفتند. هر کدام در دنیای جدیدشان تنهای تنها بودند. کلاغ سفید با خودش گفت چرا من مثل دیگران سیاه نیستم؟ بره ی سیاه هم زیر لب میگفت " چرا من مثل برادرهایم سفید نیستم؟
تا اینکه یک روز نزدیکهای غروب آنها به هم رسیدند. اونا برای هم تعریف کردند که چه بر سرشان آمده هر کدام آرزو میکردند به رنگ دیگری بودند
آنها تصمیم گرفتند کنار هم بمانند تا بتوانند چاره ای پیدا کنند. بعد هم روی زمین دراز کشیدند و زود خوابشون برد.
صبح روز بعد کلاغ سفید گفت من راهی پیدا کردم گوشه ی جنگل سطل های زیادی دیده ام که داخلشون کمی رنگ باقی مانده آنها را آدم ها دور انداخته اند
بره سیاه پرسید خب که چی؟ اونا به چه درد مامیخورند؟"
کلاغ سفیدگفت اگر من تو را سفید کنم و تو من را سیاه کنی میتوانیم پیش دوستانمان برگردیم
بره سیاه خوشحال شد و گفت چه فکر خوبی بعد رفتند و سطلها را پیدا کردند و همدیگر را رنگ زدند کلاغ سیاه شد و بره سفید.
اما همان موقع باران شروع به باریدن کرد باران کم کم شدید شد
و رنگها را شست.
کلاغ دوباره سفید شد و بره هم سیاه به همدیگه گفتند خیلی خوب شده بودیم چقدر حیف شد. این کارمان هم فایده ای نداشت کلاغ گفت حالا که نمیتوانیم رنگهایمان راعوض کنیم بیا جاهایمان را عوض کنیم بره پرسید یعنی چجوری؟ " کلاغ گفت چون تو سیاهی پیش کلاغهای سیاه برو. من هم میروم پیش گرسفندهای سفید
بره از این فکر خوشش آمد و گفت خوبه همین کارومیکنیم بره پیش کلاغها رفت و کمی با آنها بازی کرد اما بعد کلاغها گفتند "تو مثل ما سیاه هستی اما نمیتوانی پرواز کنی کلاغ سفید کوچولو با اینکه سفید بود از همه ی ما سریعتر پرواز میکرد". دلمان میخواهد که دوباره او پیش ما بیاید
کلاغ سفید هم پیش گوسفندان رفت و کمی بازی کردند. ولی مدتی بعد گوسفندان گفتند درست است که تو سفیدهستی ولی نوک سفتی داری و وقتی با تو بازی میکنیم نوکت به ما میخورد و دردمون میاید. ای کاش بره سیاه خودمان برگردد
کلاغ سفید و بره سیاه دوباره به جنگل رفتند و همدیگر را دیدند و همه چیز را برای هم تعریف کردند بره سیاه به کلاغ سفیدگفت جای تو پیش کلاغ ها خالی است آنها دلشان برای تو تنگ شده است
کلاغ سفیدهم گفت گوسفندان هم تو را میخواهند با آنکه رنگت سیاه است ولی از آنها بازم هم تورا میخواهند
این بود که کلاغ سفید پیش کلاغها رفت و بره سیاه هم پیش گوسفندان اما هنوز هرچند وقت یکبار همدیگر را در جنگل میبینند و هرچه برایشان اتفاق افتاده رابرای هم تعریف میکنند. از دوستی باهم لذت میبرند
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••