به قدری دوستش داشت«داداش مهدی» صدایش میزد.
🔹همیشه از نظم مثال زدنی و هوش فوق العاده ی، مهدی میگفت.
بعد از شهادت مهدی، همیشه سعی میکرد وقتی ایران هست به خانواده مهدی حتما سر بزند، وقتی به خانواده مهدی سر میزد، کارهایی که اگر مهدی بود انجام میداد، را سعی میکرد انجام بده...
یک دفعه، ظرف میشست
یک دفعه، سفره پاک می کرد
و...
شهید #مهدی_صابری که #مصطفی صدرزاده به این شدت به او علاقه مند بود، قطعا ویژگی های زیادی داشت که با شناخت آن ها می شود، راه را پیدا کرد.
راه مصطفی صدر زاده ها و مهدی صابری ها و...
راه اینکه، چکار باید کرد تا خدا خریدارمان شود؟
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
📜وصیتنامه شهید مدافع حرم رضادامرودی
🌱بسمه تعالی
اینک که به یاری خداوند و پیرو لبیک به رهـبر عزیزمان قسمت شد که در مسیر الهی گام بردارم و به عنوان مــدافع حــرم بـی بـی حضــرت زینــب (سلام الله علیها) قدم بردارم خوشحالم و به خود می بالم،هدف ما جلب رضایت خداوند، اولیا و انبیاء الهی است زیرا در این دنیا افراد و ملت هایی هستند که حرف حساب را به خوبی نمی فهمند و باید جور دیگری برخورد کنیم، ان شاء الله که مورد شفاعت بی بی حضرت زینب (سلام الله علیها) قرار بگیریم.
در پناه خدا باشید
برادر کوچک شما
رضا دامرودی
۱۳۹۴/۷/۱۳
💞همسر عزیزم؛ سلام:
امیدوارم زمانی که این نامه را میخوانی از دست من راضی باشی و بهخاطر تمام سختیها و اذیتهایی که در این چند سال برایت رقم زدم بنده حقیر را بخشیده باشی.
نمیدانم با چه زبانی از تو،
خوبیهایت،
صبر و تحملت در کنار من و... تشکر کنم.
توصیه میکنم که
همیشه به یادم باشی و مرا فراموش نکنی، از دختر خوبمان مواظبت کنی و زیر چادر خودت پرورش دهی تا راه خودت را ادامه دهد.
همیشه با نماز و قرآن و توسل به ائمه اطهار و حضرت ابوالفضل(ع) و حضرت زینب(س) برای سلامتی خودت،
دختر عزیزمان و بنده حقیر دعا کن که میدانم دعای تو همیشه مستجاب میشود.
💕همسر عزیزم دوستت دارم
رضا دامرودی- ۱۳۹۴/۷/۱۳
تاریخ تولد : 1367/05/20دامرود - سبزوار - خراسان رضوی
تاریخ شهادت : 1394/07/25عبطین - حلب - سوریه
مزار شهید : سبزوار - روستای دامرود
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
یکی از آشنایان خواب شهید پلارک دید و ازش تقاضای شفاعت کرد،شهید پلارک بهش گفت:من نمی تونم شما رو شفاعت کنم فقط وقتی می تونم شفاعت کنم که دو تا کار کنی:نماز بخونی و بهش عنایت و توجه داشته باشی ،همچنین زبانت رو نگه داری .
در غیر این صورت هیچ کاری از من بر نمیاد.🥀
#شهید_سید_احمد_پلارک
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
آقا محمد ،خبر رسیده که صاحب فرزند شدی
پدر شدنت رو بهت تبریک میگیم.
اما چند ماهه دیگه که کوچولوتون به دنیا بیاد
سهمش از شما فقط چندتا دونه عکسه!
چون خیلی برای شهادت عجله داشتی..
#شهید_محمد_جهانگیری
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #معرفی_شهدا
#شهید_اسماعیل_حیدری
نامه پدر : علی نقی
تاریخ تولد :1347/12/2
محل تولد : آمل
تاریخ شهادت:1392/5/28
محل شهادت : سوریه
✯خاطرهای ماندگار از زبان همسر شهید اسماعیل حیدری
ماه رمضان سال 97 همراه با خانوادۀ شهدا برای افطار دعوتشده بودیم. حاج قاسم هم حضور داشت. خودش سر تکتک میزها میآمد و احوالپرسی میکرد. بهمحض اینکه من را دید احوال فرزندانم حسین، فاطمه و زینب را پرسید. همیشه اینطور بود، اسم بچههای خانوادۀ شهدا خوب یادشان میماند. پسرم حسین کنارم نشسته بود. از او تشکر کردیم که در مهمانی حضور دارد و ما ر ا به این افطاری دعوت کردهاند. با رویی گشاده گفت: «شما هم دعوت کنید ما میآییم.»
باورمان نمیشد که حاج قاسم وقت داشته باشد به منزل ما بیاید. گفتم: «شما بااینهمه گرفتاری چطور میتونید وقت بذارید به خونۀ ما بیایید؟ اصلاً چطور شمارا پیدا کنیم؟» نگاهش را به حسین انداخت و گفت: «حسین آقا به من زنگ بزنه من میام.» حاج قاسم هنوز چند قدمی از ما دور نشده بود که از حسین پرسیدم: «حسین جان، حاج قاسم شوخی که نمیکنه؟» حسین هم حسابی تعجب کرده بود و فقط جواب داد: «فکر نمیکنم، کاملاً جدی بود.»
دوهفتهای گذشت. به حسین گفتم: «زنگ بزن و حاج قاسم را دعوت کن.» حسین به شماره تلفن یکی از رفقای حاج قاسم زنگ زد، حاج قاسم در ایران نبود. دو هفتۀ بعد باز هم زنگ زدیم، دومرتبه حاج قاسم نبود. چند روز گذشت. ساعت ۷ صبح بود. تلفن منزلمان زنگ خورد، یکی از پشت تلفن گفت: «حاج قاسم سلام رساندند و گفتند برای ناهار به منزل شما میام.»
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_
✯باورم نمیشد. هاج و واج مانده بودم. همان ۷ صبح چادربهسر کردم و با حسین روانۀ بازار شدم برای خرید میوه و سبزی تازه. همهجا بسته بود. سر صبح هیچ مغازهای باز نکرده بود؛ اما من به شوق مهمان عزیزمان همهجا را زیر پا گذاشتم. یکی از مغازهها باز بود؛ اما سبزیهایش تازه نبود. با حسین خیابانها را بالا و پایین میرفتیم. فرصت خوبی هم شد که با حسین همفکری کنم، میخواستم برای ناهار سنگ تمام بگذارم. حسین گفت: «مامان این کار را نکن حاج قاسم ناراحت میشه. یک نوع غذا بیشتر نمیخوره.»
از ذوق و شوق روی پای خودمان بند نبودیم. بالاخره مغازهها باز شدند و توانستیم خرید کنیم. دیگر تصمیمم را گرفته بودم: یک غذای محلی و شمالی. با حسین که رسیدیم خانه باز تلفن زنگ خورد. همان شخصی بود که صبح تماس گرفته بود. ترسیده بودم که مهمانی بههمخورده باشد؛ اما همان آقایی که صبح زنگزده بود گفت: «مهمان شما فقط حاج قاسم است برای بیشتر از یک نفر تهیه نبینید. حاج قاسم گفتند ناهار ساده باشد.»
ساعت به ظهر نزدیک شده بود. سردار تنها آمد، خیلی ساده، بدون هیچ محافظی وارد منزل ما شد. با بچهها حرف میزد، خاطرات پدرشان را میگفت، از دورانی که حاج اسماعیل در شهر حلب بود. از مهربانی و جنگآوری پدرشان برای بچهها میگفت. تعریف میکرد که حاج اسماعیل چطور حواسش به بچههای جنگزدۀ حلب بود. در شرایط سخت، روستاهای ناامن را زیر پا میگذاشت تا برای کارخانۀ آسیاب اهالی روستا که گرسنه مانده بودند نفت پیدا کند و... .
حرفها بهجایی رسید که بچهها بغضکرده بودند، خود حاج قاسم نیز اشک در چشمانش حلقهزده بود. برای اینکه بچهها را از فضای حزنانگیز بیرون بیاورد. صدایش را شنیدم که گفت: «حاجخانم نمیخواید به ما ناهار بدید؟»
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✯خودش اول از همه سر سفره نشست. بچهها را یکییکی به اسم صدا کرد: زینب جان، فاطمه خانم، حسین آقا بیایید بنشینید. بچهها که نشستند خودش یکییکی برایشان غذا کشید.
حضور حاج قاسم برای من یک نشانه بود. او باید درست روزی به خانۀ من بیاید که دهمین روز به دنیا آمدن نوهام حلما باشد؟ شب قبلش خیلی دلم هوای حاج اسماعیل را کرده بود. با خودم گفته بودم: «حاج اسماعیل! کاش بودی و با هم پدربزرگ و مادربزرگ شدن را تجربه میکردیم. یقین داشتم که حاج قاسم دلش به دل حاج اسماعیل من وصل است که چنین روزی مهمان خانۀ من شده است. روزی که حمام دهروزگی و روز نامگذاری نوهام باشد. نوهام حلما را تازه از حمام بیرون آورده بودیم. حسین آنقدر ذوقزده بود که حلما را بدون پتو پیچ به آغوش حاج قاسم داد.
حاج قاسم بعد از ناهار خیلی نماند. فاطمه برایش هدیه خریده بود. با خوشحالی هدیهاش را پذیرفت و به من گفت: «حاجخانم غذایتان خیلی خوشمزه بود.» وقت خداحافظی، مرتب برمیگشت و بچهها را تماشا میکرد. بچهها بدرقهاش میکردند و از او دل نمیکندند. حاج قاسم رفته بود و خانۀ ما پرشده بود از حس خوب مهمانی عزیز.
اولین بار که در یکی از مراسمهای خانوادۀ شهدا شرکت کرده بودیم حاج قاسم در بین خانوادههای شهدا از اخلاص شهدای مدافع حرم تعریف میکرد. از شهیدی گفت که در منطقۀ «داریا» سوریه حواسش به خانوادههای سوری جنگزده بود. طوری که خانوادۀ سوری منطقۀ «داریا» او را قهرمان خود میدانستند و نام فرزند تازه متولدشدهشان را به نام شهید گذاشته بودند. در پایان جلسه از حاج قاسم پرسیدم آیا این شهید همسر من حاج اسماعیل حیدری نبود؟ حاج قاسم گفت: «بله، قهرمان این خانوادهها حاج اسماعیل است.»
🌼شادی روح پاک همه شهیدان و شهید
#اسماعیل_حیدری_صلوات🌼
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
Talaiye - wWw.NakaMan.iR.mp3
5.81M
#روایتگری_شهدایی1866
" روایت گری بسیار احساسی از شهدا
حجت الاسلام مهدوی ارفع
💐 حتما حتما گوش کنید و برای بقیه هم بفرستید
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo