eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
2.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 من زنده‌ام، زیر آوار هستم، تشنه‌ام، به من چیزی بنوشید.» ⭕️ صحنه‌ای تکان دهنده از لحظه‌ای که آمبولانس‌ها و گروه‌های نجات تلاش می‌کنند یک شهروند غزه را پس از بمباران توسط هواپیماهای اشغالگر اسرائیل نجات دهند. https://eitaa.com/piyroo
⭕️مروری بر ۲۳ بلای سهمگین که فقط طی یک هفته اول خواهر و مادر اسقاطیل رو عزادار کرد: ۱- حدود ۷ میلیارد دلار خسارت مالی! ۲- بیش از ۱۵۰۰ کشته و بیش از ۶۰۰۰ زخمی ۳- سقوط ارزش سهام‌های اصلی بورس اسقاطیل ۴- غافلگیری و فلج شدن نیروهای اطلاعاتی و امنیتی اسقاطیل ۵- از کار انداختن سیستم‌های فوق پیشرفته و گران‌قیمت حسگر تحرکات افراد ۶- بیش از ۳۰۰٫۰۰۰ بیکار جدید ۷- سقوط ارزش پول اسقاطیل ۸- کاهش چشمگیر سرمایه‌گذاری خارجی ۹- تعلیق تولید میدان گازی اسقاطیل ۱۰- تعلیق سفرهای هوایی ۱۱- فراری شدن شهرک‌نشینان ۱۲- نابودی صنعیت توریسم ۱۳- صدها اسیر ۱۴- اسارت چندین سرباز، پلیس، و حتی اسارت چند افسر نیروی اطلاعاتی! ۱۵- هک گسترده سیستم‌ها ۱۶- سقوط پایگاه‌ نظامی ۱۷- نابودی تانک پرآوازه مرکاوا ۱۸- خلع سلاح گسترده ۱۹- نفوذ به زندان‌ها ۲۰- باران راکت و موشک در کوچه و خیابان‌ها ۲۱- بی‌آبرویی گنبد آهنین ۲۲- هزینه چندصدمیلیون دلاری موشک‌های گنبدآهنین ۲۳- اعلام برائت و تظاهرات گسترده علیه اسرائیل درسراسر جهان https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
✔️قسمت ۵۷ و ۵۸ +بقیه کجان ؟ _مامان بابای من تا بیمارستان اومدن بعد رفتن . عمو محمود و خانوادشون ه
✔️قسمت ۵۹ و ۶۰ +راستی مامان سوگل کجاست ؟شهریار بهم گفت اینجاست _بیچاره میخواست بیاد تو اما خیلی خسته بود دیدم تا بخواد صبر کنه سجاد بیاد بیرون خیلی اذیت میشه فرستادمش با شهریار بره . نگاهی به ساعت می اندازم . عقربه ها ۲ شب را نشان میدهند +کاره درستی کردید . حالا چرا با شهریار فرستادید بره ؟ _آخه شهریار داشت میرفت خونه آقا محمود یک سری وسایل پیک نیک رو بیاره دیگه سوگل رو هم فرستادم باهاش بره . البته سوگل قبول نمیکرد میگفت بزارید نورا رو ببینم بعدا با سجاد برم ولی من اصرار کردم قبول کرد بره . بی اختیار لبخند میزنم .خدا میداند در دل سوگل چه خبر است ، حتما در تمام طول مسیر سرخ و سفید شده . +حالا من کی مرخص میشم ؟ غم در چشم مادرم مینشیند _فردا لبخند محزونی میزنم +چه بد ؛ دلم میخواد زودتر از اینجا برم با صدای باز شدن در سرم را بلند میکنم . پرستار با رویی خندان وارد اتاق میشود .به سرم اشاره میکند و با خنده میگوید _خوبه مامانت به فکرته وگرنه تا موقع ترخیصت نمیگفتی بیام سرم رو در بیارم به کل فراموش کردم به پرستار خبر بدهم . نگاهی به سرم میاندازم ، تقریبا تمام شده و قطرات پایانی اش در لوله جاری هستند . پرستار سوزن را از دستم بیرون میکشد _محکم جای سوزن رو فشار بده که خون نیاد به پیروی از حرف پرستار دستم را ردی جای سوزن میگذارم و فشار میدهم .روبه مادرم میگویم +شما که تو اتاق نبودین از کجا فهمیدین سرمم تموم شده ؟ _دیدم سه ربعی گذشته گفتم حتما تموم شده بخاطر همین قبل از اینکه بیام تو اتاق به پرستار خبر دادم . . . چشم هایم را باز میکنم و دوباره به ساعت نگاه میکنم .ساعت از ۵ صبح گذشته اما خواب به چشم هایم نیامده است . مدام در افکارم غرق میشوم و به اتفاقات صبح فکر میکنم .چقدر همه امروز متفاوت بودند ، در موقع سختی همه عوض میشوند . هیچوقت فکر نمیکردم سجادی که همیشه سر به زیر است روزی آنقدر محکم به من امر کند که نتوانم از دستورش سر پیچی کنم . برای یک لحظه یاد روزی می افتم که بی اجازه به اتاق سجاد رفتم و به وسایلش سرک کشیدم . چقدر سجاد در حقم بزرگی کرد و ماجرا را به هیچکس نگفت و حتی به روی خودش هم نیاورد ، تا حدی که باعث شد من هم ماجرا را به کلی فراموش کنم . لبخندم را از گوشه ی لبم جمع میکنم و سعی میکنم دیگر به سجاد فکر نکنم .کل شب را داشتم به او فکر میکردم . امشب ما بین افکارم اورا تحسین کردم و احساس کردم او یک مرد به تمام معناست . این فکر ها من را میترساند . میترسم اگر کمی دیگر افکارم ادامه پیدا کند به نتیجه ی دیگری برسم . میترسم دیگر سجاد را مثل برادر خودم ندانم ؛ میترسم دلم پیش او گیر کند . سریع سرم را تکان میدهم تا این افکار از سرم بپرند و به خودم نهیب میزنم سعی میکنم مغزم را خالی کنم چشم هایم را دوباره میبندم و کم کم از خواب استقبال میکنم . . . . بعد از دو هفته استراحت و خانه نشینی بلاخره آتل پایم را باز میکنم و نخ بخیه هایم را میکشم .دوباره به زندگی عادی بر میگردم و کار های روزمره ام را انجام میدهم . . . . نگاهم را دور تا دور پاساژ میگردانم و به سمت یک ساعت فروشی میروم .در را آزام هل میدهم و وارد میشوم .پسر جوانی که پشت میز نشسته می ایستد و با رویی گشاده میگوید _سلام ؛ بفرمایید خوش آمدید . نزدیک ویترین میشوم و رو به پسر میگویم +سلام ؛ من یه ساعت می خواستم برای یه آقایی با ۲۰ سال و خورده ای سن . میتونید راهنماییم کنید ؟ لبخند تصنعی میزند _بله البته ؛ سلیقشون چجوریه ؟ مثلا اسپرت دوست دارن یا مجلسی ؟ کمی فکر میکنم +مجلسی باشه بهتره سر تکان میدهد و چند مدل ساعت روی میز میگذارد .با دقت ساعت ها را بررسی میکنم که صدای موبایلم بلند میشود . موبایل را از کیفم بیردن می آورم و به صفحه آن چشم میدوزم . شماره ی نا شناسی روی صفحه به چشم میخورد .بی خیال رد تماس میزنم و موبایل را داخل کیف می اندازم . «تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد» عماد خراسانی «تو فقط آمده بودی که دل از من ببری ؟ بروی دور شوی قصه و رویا بشوی ؟» احسان نصری ✔️ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
   ‌ توهزارسـٰال‌است‌منتظر؎... ومن‌هنوزجـٰاۍسربـٰاز؛ سربـٰارت‌بوده‌ام...!🥀 کسرهمین‌یک‌نقطه، تعـٰادل‌دنیـٰارابہ‌هم‌مےریزدシ!💔 🌤اللهم_عجل_لولیک_الفرج https://eitaa.com/piyroo