eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️چرا هر سال که میرسه جای یارانت رو قاب عکسشون پر می‌کنه!!؟ ▪️هنوز چشمانت گرم بود از اشک برای حاج قاسم که داغ یار دیگری اضافه شد💔 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
🦋 بانـو سرت‌ را بالا‌ بگیـر تو صاحبِ‌ نورانے ‌ترین‌ سیـاهےِ‌🖤 جهانے.. و چہ زیبـاست‌ این‌ تـاجِ‌ بنـدگے‌ ات ... ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨 دهه هشتادی! آماده باش ‏آقا میفرماید قضیه‌ی فلسطین کلید رمزآلود فرج امت اسلامی است. یعنی فرج امت اسلامی توی فلسطینه؛ یعنی فرجی در راه است. دهه هشتادی! آماده باش. ‏یعنی یه خبری در راه است. ‏آقا میفرماید این دهه هشتادی‌ها انقلاب رو، این مملکت رو به اوج میرسونن. ‏یعنی اوج نشین‌ها اومدند، پس دشمن باید اینا رو درّه نشین کنه، ‏بالا نشین‌ها اومدند، دشمن باید اینا رو پایین نشین کنه، ‏کارِ دشمن تمومْ‌کن‌ها اومدند، دشمن باید کارشون رو تموم کنه. ‏وسط نداریم بچه‌ها. حاج آقا جمله‌ی قشنگی گفت: ‏«چرا آتیش سنگینه؟ به خاطر این که دعوا سنگینه. ‏چرا آتیش سنگینه؟ برای این که فتح بزرگ در راه است.» ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
3.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای وای بر اسیری که از یاد رفته باشد چرا در فضای مجازی پیگیر آزادی سیدکاظم نیستیم ؟ چه زود فراموش شد !! نشر حداکثری تا آزادی آقاسید ان شاالله مطالبه از رئیس جمهور جدید جای امیرعبدالهیان خالیست😭😭😭 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۶۷ از صبح تا الان در خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بو
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۶۸ روی تخت نشسته بود... و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمیدانست چادر را سرش کند یا نه؟! دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند... اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد. _مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد! _رفتم... تصمیم اش را گرفت روسری سبزش را لبنانی بست...و چادر را سرش کرد! به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.... _من رفتم! مهلا خانم صلواتی فرستاد. _وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...! مهیا کفش هایش را پایش کرد. _نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید.خداحافظ! _مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟! _آره... به طرف در رفت....اما همان قدم های رفته را برگشت. _اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون! سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد...آیفون را زد. _کیه؟! _شهین جونم درو باز کن! _بیاتو شیطون! در با صدای تیکی؛ باز شد.مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی... دستش را در حوض برد. _بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری. _سلام! محمد آقا خوبید؟! _سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد. مهیا لبخند شرمگینی زد. _خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟! _اینجام بیا تو... باهم وارد شدند.با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت... _مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان... _باشه پس من هم میرم پیششون... از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود. _سلام سارا! سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت. _خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر! _اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی! _ارزش نداری اصلا! در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دخترها از هم جدا شدند...مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت. _سلام مهیا خانم! خوب هستید؟! _سلام!خوبم ممنون! شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت: _چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری... _با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن! شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت.سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند. _آخ نگاه! چطور قشنگ میخنده! شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت. _قربونت برم! مهیا در را زد و وارد اتاق شد. _به به! عروس خانم... با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.مریم سر پا ایستاد. _به نظرتون لباسام مناسبه؟! مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.سارا گفت: _عالی شدی! مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز... _عروس چقدر قشنگه! سارا هم آرام همراهی کرد. _ان شاء الله مبارکش باد! _ماشاء الله به چشماش!! _ماشاء الله!! مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد.با صدای در ساکت شدند.صدای شهاب بود. _مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند. سارا هول کرد: _وای خاک به سرم...حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه! دختره ها، همراه مریم پایین رفتند.محسن با خانواده اش رسیده بودند.مریم کنار مادرش ایستاد.سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا