eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
بشار اسد: اسرائیل می‌کشد و ما اعراب فقط حرف می‌زنیم رئیس‌جمهور سوریه در نشست ریاض: محکومیت اقدامات اسرائیل کافی نیست. ما بر لزوم توقف تجاوزات تاکید کردیم و نتیجۀ آن سال شد افزایش شهدا و مهاجران لبنانی و فلسطینی. ما صلح تقدیم می‌کنیم، اما خون برداشت می‌کنیم. باید سازوکارها در نحوۀ برخورد با اشغالگران اسرائیلی تغییر کند. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۹۱ شهاب لبخندی زد و مهیا را از خود دور کرد.... و با لبخند نگاهی به چهره ی او انداخت ، مهیا دستش را بالا آورد و زخم ابروی شهاب را نوازش کرد و آرام با صدای لرزانی گفت: ــ کجا بودی شهاب؟تو این ده روز چه اتفاقی افتاد،چه بلایی سرت اومده؟؟ شهاب به چشمان خیس مهیا که آماده ی بارش بودند خیره شد و با اخم گفت : ــ یه قطره اشک بریزی ،به مولا قسم هیچی تعریف نمیکنم مهیا نفس عمیقی کشید و سری تکون داد... لبخندی زد و دستان مهیا را در دست گرفت و فشرد : ــ شب رفتیم عملیات اول یه گروه شیش نفره وارد عمل شد.. که من یکی از اونا بودم.. اما درگیری پیش اومد و بین ورود ما و گروه بعدی فاصله زیادی افتاد ،ما فقط شیش نفر بودیم و اونا الله واعلم ...،... من اولین نفر بودم که تیر خوردم ،اونم تو کتفم نگاه مهیا سریع به کتف شهاب کشیده شد! ــ تیراندازی برام سخت شده بود ،دوتا از بچه ها بلافاصله تیر خوردن وشهید شدند.. منو اون سه نفر عقب نشینی کردیم... ولی اونا دنبالمون اومدن ،از منطقه دور شده بودیم و به روستایی نزدیک شده بودیم که یه تیر دیگه تو پام خوردم ،خون زیادی از دست داده بودم و سرم گیج می رفت لحظه آخر فقط احساس کردم روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیده بودم... مهیا منتظر به صورت شهاب خیره شده بود، شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد؛ ــ وقتی به هوش اومدم تو یه خونه تو روستا بودم،... مثل اینکه فک میکنن من مردم و به دنبال اون سه نفر میرن و الان فهمیدم که اون سه نفر هم شهید شدند ،تو این فاصله دو تا از پیرمردای روستا متوجه من میشن و منو به خونشون میبرن،... اول تعجب کردم چون میدونستم این منطقه تحت کنترل داعشه و اونا چطور جرات کردند منو اینجا اوردن چون ممکن بود هر لحظه خونه رو تفتیش کنن وقتی از اونا پرسیدم گفتن که داعشیا فهمیدن من زنده ام و در به ر دنبال من هستن اما خوشبختانه خانه ی یکی اهالی روستا مخفیگاه زیر زمینی داره و منو اونجا قایم کردند ــ چرا این کارو کرده بودند اگر اونا میفهمیدن بی شک همه اهالی روستارو میکشتن!! ــ منم تعجب کردم اما بعد پیرمرد برام تعریف کرد که داعشیا چند از دخترای جوون روستارو میبرن که بچه های ما متوجه میشن و طی یه عملیات دخترارو سالم برمیگردونن و اهالی روستا همیشه خودشونو مدیون بچه ها ی ما میدونن و با این کار میخواستن یه جوری جبران کنن ــ چرا شهین جون اینقدر بی تابی می کرد پس؟؟من فک میکردم تو... حتی به زبون اوردنش هم سخت بود. ــ من چی ؟به شهادت رسیدم؟ مهیا سری تکان داد!! ــ یه عملیاتی دو روز پیش انجام شد که ارش هم بود که اون روستا رو از دست داعش گرفتند... و ارش بود که منو پیدا کرد حال من خیلی بد بود اونقدر که امیدی به زنده بودن من نبود ،برای همین به مامان گفته بودن که من شهید شده بودم ،... مامان ازشون خواسته بود خبرت نکنن،امروز صبح مامانم با دیدنم از حال رفت،هنوزم غیر از تو و مادرم کسی خبر نداره 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 حلال‌تمام‌مشڪلاتےا؎عشق تنهاتوبهانہ‌؎حياتےا؎عشق برگردڪہ‌روزمرّگےماراڪشت الحق‌ڪہ‌سفينة‌النجاتے ا؎عشق ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹 🕊🌷 شهدا 🌷🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَاءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُؤمِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِساءِ العالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَ مَعَکُم. https://eitaa.com/piyroo
صبح،یعنے : غزلی،رنگ پریشانے عشق فرصتےناب، پراز بوسه ے پنهانےعشق چشم بر بادصبا و نفس آبے اشڪ صبح،یعنے: گذرے بردل بارانے عشق 🕊 🌷 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ خونریزی‌شدیدی‌داشت وارداتاق‌عمل‌شدیم‌دکتر اشـاره‌کـردکه‌چـــادرم‌را دربیارم‌تاراحت‌ترمجروح‌ روجابجا‌کنم...🤕 گوشه‌چادرم‌وگرفت... بریده‌بریده‌گفت: من‌دارم‌میرم‌که‌ تو از سرت‌ نیوفته‌:)همونجوری‌که‌چادرم‌تو مشتش‌بود شد...🙃💔 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
روحیه بسیجی فقط اونجایی که کوله پشتیِ پر از گلوله‌ت آتیش بگیره و خودتم ذره ذره باهاش بسوزی ولی با چفیه جلوی دهان خودت رو بگیری تا عملیات لو نره ..! علی عرب که تنها یادگاری که ازشون موند، کف پوتیناشون بود که نسوز بود ..! ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
ارباب حاج قاسم... اطلاع داشتیم در منزل وقتی می خواست دخترش زینب خانم را صدا کند ایشان را به احترام صاحب نامش ارباب صدا می کرد روی اسم زینب ادب و غیرت خاصی داشت. 🖼 روزی که  حاج قاسم مهمان منزل مان بود با خواهران مشورت کردیم چه کادویی برای عمو تهیه کنیم که خوشحال بشود به نظرمان آمد بخاطر عشق و محبتی که به مادرشان دارد عکسی که در کنار مادرشان دارند را به شکل تابلو فرش تهیه و هدیه بدهیم. 📜 خواهر کوچکتر پیشنهاد داد شعری در خصوص حضرت زینب سلام الله علیها تهیه و به ایشان هدیه بدهیم و همین کار کردیم. 🎇 وقتی تابلو را دید و چشمش به نام حضرت زینب سلام الله افتاد انگار قلبش لرزید حالت خضوع خاصی در چهره اش بود و لبخند زنان تشکر کرد و گفت این تابلو از دو جهت خیلی برایم ارزشمند است اول اینکه هدیه فرزندان شهید است و دوم اینکه بخاطر نام مبارک حضرت زینب سلام الله... 🏷 راوی فرزند 🌷 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
🦋 چآدرم راعاشقم ! میدانےچرا؟! چون‌امانت‌مادرم زهراست🕊🙃 همون‌چادرےڪه‌پشت‌دࢪسوخت اماازسرمادرم نیفتاد. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Poyanfar - Salam Fateme - 320 - musicsweb.ir.mp3
3.91M
فصل بی مادری🥀❤️‍🩹 پیشنهاد می شود این نوحه زیبا و دلنشین به مناسبت فرارسیدن ایام فاطمیه در صبحگاه مدارس پخش شود. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
هلاکت ۴ سرباز اسرائیلی در شمال نوار غزه 🔹ارتش رژیم صهیونیستی اعلام کرد که ۴ تن از سربازان تیپ کفیر در درگیری‌ها در شمال نوار غزه کشته شدند. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ذوق مادر شهید برای کشیدن تصویر فرزندش 🔹 مادر شهید ابوالحسن اسدی دارابی بعد از اینکه خبردار شد، قرار است تصویر فرزند شهیدش بر روی دیوار نقش ببندد، هروز برای نقاش چایی و صبحانه آورد تا به این صورت از زحمت او قدردانی کند. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ روایت مهدی رسولی از جانبار حادثه تروریستی پیجرها 🔹جانبازی را دیدم که پیجرها چشمها و انگشتهایش را برده بودند، اما انگار چشمهایش بازتر و دستهایش گشاده‌تر شده بود! تفسیر می‌کرد برایم این جمله‌ی مولا را؛ عَظُمَ الْخَالِقُ فِی أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَا دُونَهُ فِی أَعْیُنِهِمْ... ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
♦️ماجرای توسل شهید حسن طهرانی مقدم به امام رضا علیه السلام 🔹سردار طهرانی مقدم در مسجد شهرک شهید دقایقی تعریف می‌کرد: رفته بودیم روسیه تا از روس ها موشک نقطه زن بخریم. اما قرارداد را فسخ کردند و افسر روسی گفت این فناوری اختصاصی ماست و اگر شما بخرید از روی آن کپی می‌کنید. قول دادم چنین کاری انجام نمیدهیم اما قبول نکرد. 🔹حرف هایم نتیجه نداد و به افسر روسی گفتم ما بدون شما، موشک نقطه زن می‌سازیم، او خندید و گفت به این تکنولوژی بعد از ۵۰ سال هم نمی‌رسید! وقتی برگشتیم ایران هر چه در توان داشتم را گذاشتم اما به در بسته خوردم. تا اینکه دست به دامن امام رضا شدم. 🔹رفتیم مشهد و سه روز در حرم برای پیدا کردن راهی متوسل حضرت شدم تا اینکه با عنایت امام روز سوم در حرم طرحی در ذهنم جرقه زد. سریع برگشتم به محل اسکان و آن را در دفتر نقاشی دخترم کشیدم. آمدیم تهران و طرح را عملیاتی‌ کردیم و موشک نقطه زن فاتح ١١٠ را ساختیم. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۹۱ شهاب لبخندی زد و مهیا را از خود دور کرد.... و با لبخن
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۹۲ (قسمت آخر) مهیا نگاهی به پا و دست شهاب انداخت و خوشحال لبخندی زد،شهاب کنجکاو پرسید: ــ به چی فکر میکنی که چشمات اینطور برق میزنن؟؟ مهیا دستی به گچ پای شهاب کشید و گفت: ــ حالا که اینطور درب و داغون شده دیگه نمیری درست میگم؟ شهاب بلند خندید و گفت: ــ اولا درب و داغون خودتی ،خجالت نمیکشی اینطور به شوهرت میگی و با شوخی ادامه داد: _دوما ،این همه فرماندهی عملیات به عهده ی من بود و با موفقیت انجام شده،انتظار نداری که منو خونه نشین کنن تا مهیا می خواست حرفی بزند شهاب گفت : ــ چیه باز میخوای بگی،خب چیکارت کنم مدال بندازم گردنت مهیا با تعجب به شهاب خیره شد این حرف را به شهاب در دیدار اولشان گفته بود شروع کرد به خندیدند ! شهاب از خنده ی مهیا لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست؛ ــ هنوز یادته؟؟ ــ مگه میشه یادم بره ،نمیرفتم که منو همونجا یه کتک مفصل مهمونم میکردی مهیا دوباره خندید سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ خدایا شکرت و در دل ادامه داد... "خدایا شکرت به خاطر این آرامش،شکرت به خاطر بودنت ،شکرت به خاطر بودن این مرد در زندگیم" با شنیدن صدای ذوق زده ی مریم که به طرف اتاق می آمد از شهاب جدا شد ،به اندازه ی کافی کنار شهاب بود ، الان باید کمی به خانواده ی شهاب هم اجازه میداد که کنارش باشند،... با حال شهاب کمِ کمِ یک ماه خانه نشین شده ،و فرصت زیادی برای نشستن و حرف زدن و کمی غر زدن به جان شهاب را داشت... 👈 🌹 رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟