افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
قاب_شهادت گفتم: سبب نامگذاری پادگان دوکوهه چیست؟ گفت: علتش را نمی دانم ولی دو کوهش را می شناسم ،
🌷سلام بر شـــ🕊ــهید والا مقام حاج احمد متوسلیان
🌷سلام بر شـــ🕊ــهید والا مقام حاج محمد ابراهیم همت
خوشا به حال خوش شـــ💔ــهدا
#دلتنگ_شهادت
#آرزوی_شهادت
#اللهم_الرزقنا_شهادت
#التماس_دعای_شهادت
#خادمین_پیروان_شهید_97
🌿همسر شهید حجة الاسلام سید علی اندرزگو:
چند ماه قبل از شهادتش در خانه نشسته بودیم.
سید علی یک ذغال گداخته را از روی قلیان برداشت و کف دستش گرفت.
من شگفت زده پرسیدم سید دستت نمی سوزد؟ سید لبخندی زد و گفت:
«این که هیچ، بدن من به آتش جهنم هم حرام است. بعد سید علی گفت:
بزودی پهلوی می رود و انقلاب پیروز خواهد شد.
دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد که نامش «سید علی» است.
از آن روز به بعد منتظر ظهور حضرت ولی عصر (عج) باشید.»
♨️بعد گفت دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است. 🔥
🔅همسر شهید می گوید من پرسیدم:
سیدعلی! منظورتان این است که خودتان
رئیس جمهور می شوید؟
سید پاسخ داد خیر، من آن روز نیستم.
بعد ذغال را آرام برگرداند و روی قلیان گذاشت...
همسر شهید: دست از سیدعلی نکشید.
🎤وحید یامین پور
مصاحبه با همسر شهید
https://eitaa.com/piyroo
💐اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
عزیزانی که پیاده روی اربعین عازم کربلا هستن از حال و هوای اونجا برایمان عکس بفرستید تا در کانال قرار بگیره به آی دی زیر پیام بدهید
@montazer_61
التماس دعا
میرزا قاسمی !!!😋
#خاطره
📌 به روایت همرزم #فرمانده_حسین .
خاطرات ابواحمد درخصوص شهید مدافع حرم مرتضی حسین پورشلمانی:
شهید بزرگوار مرتضی حسین پور شلمانی یک روز با چهار نفر از دوستانش داشت از حلب میرفت تدمر، در مسیر راه جهت زدن بنزین به اثریا آمد پمپ بنزین منطقه اثریا،برش منطقه حلب رو قبول نکرد به همین خاطر آمد اتاق ما به بهانه نماز خواندن، گفت:با اجازه می خواهیم نماز بخونیم،بعد بریم تدمر.
گفتم:همشهری بریم نمازخانه نماز جماعت داریم. با هم رفتیم نماز خواندیم، گفتم نهار بخورید بعد برید. گفت توهم که شمالی هستی،اگر غذای شمالی داری می مونیم!گفتم آشپز ما شمالی هست الان سفارش میدم میرزاقاسمی درست کنه. گفت: از بس که غذاهای روغنی خوردیم مردیم. ممنون میشم اگر غذای محلی باشه.
غذارو که خوردند دوستانش گفتند واقعیت رو بخواید بنزین نداریم حالا که شما همشهری هستی برایمان برش جور کن.
خودرویشان رو پراز بنزین کردن.
با خنده گفت:باخوردن این نهار شمالی انگار رفتم شمال،برگشتم.
هم دیگرو بغل کردیم، خداحافظی کردیم. آنها رفتند بطرف تدمر.
https://eitaa.com/piyroo