اسير شما شدن
خوبــ استــ ...
اسير شهدا شدن را میگویم...
خوبےاش بہ
اين استــ ڪہ از
اسارتــ دنيا آزاد ميشوے...
#شادےروح_شهدا_صلواتــ 🌺🍃
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
@sajjad_moazeni1_37572762.mp3
زمان:
حجم:
2.4M
🔈 #پادکست| آمریکا غلط کرد
🎙سردار شهید احمد کاظمی #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
💔🍂🍂
تلنـــــگـــرمهـــــدوے💔
🕊پـــاڪـ نگـهشــان دار،
چشمـــهایت را مےگـــویـــم؛
این چشـم ها ،فرش زیــر پاے مهــدے است💔👌
پــاڪ نگهشـــان دار...‼️🕊 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
4.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ان ها رفتند وما ماندیم.
کلاهمان را قاضی کنیم ،ما چه کردیم ؟
رفیقان با وفایی بودیم؟!
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
KhanevadeMotaali06.mp3
زمان:
حجم:
9.29M
خانواده متعالی
استاد پناهیان
جلسه 6
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97 https://eitaa.com/piyroo
در سال ۱۳۶۶ مادر کمیل به حج تمتع مشرف شده بودند که خیانت وحشیانه سعودیها رخ داد؛ ایشان باردار بودند همه فکر میکردند بچه ایشان براثر ضربات باتوم و کتکها از بین رفته است؛ اما سرنوشت کمیل جور دیگری رقم خورد؛ کمیل در خانوادهای مذهبی و اهلدل متولد و بزرگ شد؛ همه برادرهایش جز رزمندگان دفاع مقدس هستند. باوجوداینکه کمیل خیلی برایشان عزیز و دوستداشتنی بود، با شنیدن خبر شهادتش در پوست خود نمیگنجیدند و به داشتن چنین شهیدی افتخار میکردند. آقا کمیل و همسرش دوران شیرین عقد را سپری میکردند که کمیل تصمیم گرفت به سوریه برود. او باید از همینجا مبارزه را شروع میکرد؛ مبارزه با جبهه ماندن یا رفتن؛ مبارزه با فراق و غربت و دوری؛ او انتخابش را کرد؛ رفتن را برگزید. رفت چون هدفش رفتن بود؛ رفت چون باید عیار بندگی و صداقتش را در فراق و غربت میآزمایید؛ رفت چون عاشق شهادت و شهدا بود؛ رفت چون عشق به شهادت و شهدا نهتنها در گفتارش بلکه در عملش نیز متجلی شده بود.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
روزی که ایشان به سوریه رفت من خیلی بیتاب شدم. قبلاً به من گفته بود شاید به سوریه برود، ولی چون خیلی گریه کردم و بیتاب شدم دیگر مطرح نکرد و من فکر میکردم فراموش کرده است. بعد از شهادت آقای نوری گفت اعزام جدید داریم و اگر شما راضی نباشی من نمیروم. گفتم همینجوری میگویی یا واقعاً نمیروی؟ گفت نه واقعاً نمیروم. شناسنامهاش پیش من بود و تا روز آخر اعزام پیشم ماند. شب آخر اعزام به خانهمان آمد و گفت فردا روز آخر اعزام است و ممکن است دیگر اعزام نشوم و نتوانم بروم. گفتم خودتان دوست دارید بروید؟ گفت باید از اسلام و حضرت زینب (س) دفاع کرد. گفت دوست دارم راضی باشی. تا لحظه آخر دلم نمیآمد شناسنامه را بدهم. سحر پیام داد و گفت من منتظر اذن شما هستم. گفتم دوست دارم بگذارم بروی ولی بادل خودم چهکار کنم؟ گفت که هیچ اشکالی ندارد اگر نخواهی من نمیروم به شرطی که جواب امام زمان (عج) را خودت بدهی. کم آوردم و هیچ جوابی نداشتم بدهم. گفتم بیایید و شناسنامهتان را بگیرید. گفت من دو رکعت نماز خواندم تا خدا خیر را به دلت بیندازد. ایشان هر وقت مستأصل میشد و هر وقت کم میآورد، نماز میخواند و جواب میگرفت.
احتمال نمیدادم ایشان آسیب ببیند چه برسد به شهید شدن. قبل از رفتن به من دلداری میداد و میگفت چیزی نیست؛ خیلیها میروند و سالم برمیگردند. زمان خواستگاری سه جلسه در مورد کارشان توضیح داد. آن روز گفتم اگر بخواهد اتفاقی بیفتد، میافتد. اگر آب هم بخورید ممکن است خفه شوید. هزار مرتبه شکر بهترین اتفاق برای کمیل رقم خورد. بارها گفته بود دعا کن من به مرگ طبیعی یا در رختخواب نمیرم. وقتی این حرفها را میزد و میگفت برای شهادتم دعا کنید من درک نمیکردم و میگفتم مگر شهادت الآن هم اتفاق میافتد. الآن فهمیدهام شهادت به این نیست جلو گلوله و توپ قرار بگیرد بلکه شهید، قبل از رفتن از این دنیا به درجه شهادت رسیده است. شما اگر خصلت شهید را بگیرید به شهدا ملحق میشوید. کمیل هم قبل از شهادتش شهید شده بود. در وجنات و حرکاتش خصایص یک شهید را دیده بودم. تمامکارهایش را با سیره شهدا چک میکرد. گاهی همینطور که نشسته بود چشمانش پر از اشک میشد و میگفت فکر میکنی اگر الآن یک شهید جای من بود چکار میکرد.
یک ماهی که کمیل سوریه بود من مثل اسفند روی آتش بودم. دلم آشوب بود. پیش خودم فکر میکردم از دوری ایشان است چون من طاقت دوریشان را نداشتم و حتی اگر مأموریت کوچکی میرفت به من سخت میگذشت. این بار برای سوریه به من خیلی سخت گذشت. سه بار بیشتر نتوانست از سوریه زنگ بزند و من در آن لحظات در حال خودم نبودم و حس عجیبی داشتم که برای خودم هم تعجبآور بود. خبر شهادتش را از زبان یکی از همکارانم خیلی ناگهانی شنیدم. همکارم برای کاری به فرمانداری میرود که آنجا میشنود از سوریه شهید آوردهاند. نام کمیل را میشنود و در سرکار میگوید که کمیل قربانی هم شهید شده است. این در حالی بود که همه میدانستند و نتوانسته بودند به من بگویند. میخواستند جو آرام شود بعد به من بگویند.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo