.
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
الله اکبر
الله اکبر
صدای الله اکبراذان باصدایی دیگردرآمیخت!
همزمان بااذان صبح صدای گریه نوزادبلندشد،لبخندشادی برلبانم نقش بست،یکی ازخانم هابیرون آمدوگفت:"مژده پسراست"
عجب تقارن زیبایی..
اذان صبح وتولدفرزند...
این پسرفرزند اذان بودودربهترین ساعات وبهترین ماه قدم به این دنیا نهاد
به روایت پدر بزرگوار شهید سید مجتبی میر علمدار
#روحمان_با_یادش_شاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
💐طبق روال شبانه هر بزرگواری 5 صلوات به نیابت ازشهیدگرانقدرسید مجتبی عــلمدار
جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
و سلامتی رهبر عزیزمان..
» اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم »
#التماس_دعای_فرج
#سلام_من_بر_شهدا_وامام_شهدا
#شبتون_شهدایی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
:☀️صبحمان را آغاز میکنیم با :
🌟قرائت دعای سلامتی امام زمان عج🌟
❤️بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ❤️
✨به نام خداوند بخشنده مهربان
💚اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِیِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن💚
✨خدایا، ولىّ ات حضرت حجّة بن الحسن
💙صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ 💙
✨كه درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد
💛فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی كُلِّ سَاعَةٍ💛
✨در این لحظه و در تمام لحظات
💜وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً 💜✨
سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر✨
💖وَدَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ
✨و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى
💌طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"💌
✨كه خوشایند اوست ساكن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى.
🍃❣اللّهُمَ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجْ ❣🍃
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
سلام بر تو ای شهید راه حق ...
سلام به لبخند های زیبای شهادتت...
صبحتون زیبا
به زیبایی لبخند شهدا😊
صبحتون منور به نور شهدا
دانش آموز بسیجی ۱۷ ساله شهیدبزرگوار قدرت الله رحمانی #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
صبحی ڪه نبینم رخ دلدار
نه صبح اسٺ
بی روشنی چھره دلدار
نه صبح اسٺ
خورشید چہ باشد چه نباشد
به چه سودم
چون دیده ندوزم به رخ یار
نه صبح اسٺ...
#صبحتون_با_یاد
#شهید_علیرضا_بریری #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
🍀💫🍀💫🍀💫🍀💫🍀
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_وپنج
کمی که به سکوت گذشت گفت:
_شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه قرار باشه واقعا با من زندگی کنین؟؟😊
از حرکت ایستادم،
ایستاد و نگام کرد، چی میگفتم، میگفتم یه ساله ذهنم درگیره نگاهی که به من نکردی،🙈☺️
چی میگفتم، میگفتم من احساس رو از تو یاد گرفتم،
میگفتم تمام احساسات من خلاصه شده در عطر یاست ..
سکوتمو که دید اروم پرسید:
_اگه من رفتم و شهید شدم چی، چیکار میکنین؟!😊
امشب داشت شب بدی میشد برام، نمی خواستم انقدر زود به رفتنش فکر کنم
-مگه نگفتین حالتون خوب نیست، میتونم بپرسم چرا؟!!😊
بحث رو که عوض کردم چیزی نگفت و جواب سوالم رو داد:
_دلم برای دوستم تنگ شده، حسین، دیشب براش روضه گرفته بودن تو محلمون.. حسین دوست دوران دبیرستانم بود، خیلی باهم صمیمی بودیم
بعد دبیرستان بابا منو برای ادامه تحصیل فرستاد خارج ولی حسین رفت حوزه
پرسیدم:
_فوت شدن که روضه گرفته بودن؟؟
نگاهی بهم کرد و با بغضی که تو صداش حس میکردم گفت:😢
_نه ... فوت نشده، این اواخر تمام صحبتا و پیامامون در مورد جنگ و شهادت بود، قرار بود باهم بریم سوریه، من منتظر بودم ترمم تموم شه، اما حسین طاقت نیاورد، رفت، دو هفته بعد رفتنش ...
دستی به چشمای خیسش کشید،
باور نمی کردم،😭عباس داشت گریه می کرد،
- شهید شد ... پیکرشم برنگشت ... هنوزم اونجاست ... منتظرِ من ...
قدماشو کمی تند کرد تا ازم فاصله بگیره، من اما ایستادم، اشکای عباس دلمو به درد آورده بود،💗😢
پس تموم بی تابیش برای رفتن به خاطر رفیقش بود،
رفیقی که چه زود پر کشیده بود....
رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته،
گوشیمو دراوردم و ساعت رو نگاه کردم داشت یازده🕚 میشد،
دیر کرده بود
تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم، 📱داشتم دنبال شماره اش میگشتم که صدای پای کسی رو حس کردم،
نمیدونم چرا کمی داشتم میترسیدم ..
تو تاریکی ایستاده بود، 😨
بلند شدم و صداش زدم:
_ عباس!!
اومد جلو و گفت:👤
_خانومی این موقع شب اینجا چیکار میکنی
رومو از چهره کریهش برگردوندم و باز مشغول گشتن شماره شدم که اومد نزدیک تر...
و خواست دستشو دراز کنه طرفم،
سریع خودمو عقب کشیدم چشمام از ترس گشاد شده بود، 😳😰دستام به وضوح میلرزید،
جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت شروع کردم به سمت خیابون دویدن،
تو تاریکی یکدفعه پام گیر کرد به چیزی و محکم با کف دست و زانوهام خوردم زمین،
از درد آخ ی گفتم،😖
خواستم بلند شم که پاهایی جلوم سبز شد،
چشمام از درد و سوزش پرِ اشک شده بود، نگاهش کردم،👀
با چشمایی که از اشک قرمز شده بود و نگرانی توشون موج میزد نگاهم کرد و گفت:
_حالت خوبه معصومه؟!😨
متوجه جمله اش نشدم درست،
درد رو فراموش کردم
اون مردی که قصد مزاحمت داشت رو هم فراموش کردم،
اینکه منو چند دقیقه تنها گذاشته بود و
رفته بود
هم فراموش کردم،
فقط به یه چیز فکر می کردم ...
منو معصومه صدا کرد!!
#ادامه_دارد...
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🍀💫🍀💫🍀💫🍀💫🍀
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_وشش
بعد اون شب دنیای من تغییر کرد،رفتارای عباس هم تغییر کرد،😊
حالا دیگه توجهش روی من بود،
تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد،
ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم،
😍❤️😍
بیشتر باهام صحبت می کرد ..
گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ و سوریه و رفیقش حسین بود..
ولی من ساعتای کنار عباس بودن و دوست داشتم
حتی اگر صحبتایی در مورد خودمون نمیشد..
هر روز که میگذشت بیشتر بهش وابسته میشدم،
و وقتی حرف از رفتنش میزد دلم بدجور میلرزید،😢
یه ماه انقدر به سرعت گذشت که نفهمیدم،
با خستگی از دادن آخرین امتحان برگشته بودم ..
بوی خوش غذا بد جور اشتهامو باز کرد،😇😋 باز مامان با دستپخت خوبش این بوی خوش رو راه انداخته بود،
سلام بلندی کردم که مامان با خوش رویی جوابم و داد و گفت:😊
_عباس اومده!
سه روز بود که ندیده بودمش رفته بود تهران،
با خوشحالی گفتم:
_واقعا؟!!! 😍
+آره تو اتاق محمده😉
چادر و کیفمو انداختم رو مبل و سمت اتاق محمد رفتم،
تقه ای به در زدم و وارد شدم،
با خوشحالی سلام کردم که هردوشون جوابمو دادن ..
عباس با دیدنم با هیجان بلند شد اومد سمتم، 😍😃چشماش از خوشحالی برق میزد،
نگاهمو از محمد که سرش پایین بود😔 و تو فکر گرفتم، و به چشمای پر از خوشحالی عباس دوختم ...
نمیدونم چرا ته دلم خالی شد یکدفعه..
باشوق نگاهم میکرد ..😥
دلم می خواست بپرسم دلیل خوشحالیش رو ..
اما زبونم نمی چرخید ..
شاید چون میدونستم چرا خوشحاله..
آروم با اشکی از شوق که تو چشماش جمع شده بود گفت:
_کارام جور شد بالاخره .. دارم میرم معصومه .. دارم میرم ..☺️😍
با جمله اش قلبم کنده شد،😥😢
بالاخره رسید،
رسید روزی که منتظرش بودم .. چه زود هم رسید .. چه زود ..😢
#ادامه _دارد @piyroo
در مکتب شهادت
پای درس شهدا
راه شهید ، پیام شهید
فرازی از وصیتنامه شهید #حسن_رجایی_فر
ای مردم #اخلاق نیکو در پیش گیرید که #پسندیده ترین رفتار در نزد #خدا است، ببخشید تا خداوند #ببخشد شما را... #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
مُراقِب نگآهَت باش ...
" اَلعَینِ بَریدُ القَلبــــ "
چشـــم پیـآمرسـاندݪاست !
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
زِندگیاتونو وقفِ امام زمان کنین....
وقفِ جبهِه ی فرهنگی...
وقفِ ظهور...
وقتی زندگیاتون اینشِکلی شه، مجبور میشین که گناه نکنین!
وَ وقتیَم که گناه هاتون کمُ کمتر شد؛ دریچه ای از حقایق بِه روتون باز میشه...!
اونوقته که میشین شبیهِ شُهدا...
#اول_شبیه_شین_بعد_شهید!
#رفیق_شهید♥️ #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
📝خاطراتــــــ شهدا
🔸نحوه ے برخوردبا جوانان....
یڪ جوان بنام دادیرقال را از گردان اخراج ڪرده بودند و داشت مے رفت دفتر قضایے.
شهیدبرونسے همراه او رفت دفتر قضایے و گفت: آقا من این رو مےخوام ببرم.
گفتند:
این به درد شما نمےخوره آقاےبرونسے.
گفت: شما چه ڪار دارید؟ من مےخوام ببرمش...
همان دادیر قال شد فرمانده گروهان ویژه و مدتے بعد هم شهید شد.
بعد از شهادت دادیر قال،
یڪ روز حاجے به فرمانده قبلے او گفت:شما این جوونها را نمے شناسین،
یڪبار نمازش رو نمے خونه، ڪم محلے مے کنه، یا یه شوخے مے ڪنه،
سریع اخراجش مے ڪنین؛ اینها رو باید با زبون بیارین تو راه، اگه قرار باشه
ڪسے براے ما ڪار ڪنه، همین جوونها هستن.
#شهید_برونسی #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
4_6033094312483357417.mp3
345.6K
📣حسین جان📣
نوای جبهه ، بوی پیراهن یوسف
#حسین_جان
#صوت
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
4_5861683529204630912.mp3
2.45M
🎵فرصتی که مردها نباید از دست بدهند!
➕راهکاری کلیدی برای تربیت دخترانی باوقار و محجبه
#کلیپ_صوتی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاویدالاثر شهید رضا حاجی زاده
چه قدر سخت است حال عاشقی که نمی داند محبوبش هوای او را دارد یا نه.!؟یازدهم دی ماه سالروز#تولد#و شهادت
شهید سید مجتبی علمدار جانباز شیمیایی دفاع مقدس که در سال ۷۵ آسمانی شد
یادش گرامی باد. #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
✍ #دل_نگارہ
شـــــ❤️ــــهادت را همـہ دوست دارند😍
اما #زحمت ڪشیدن براے شـــــهادت را چه؟😶
#شــــــهید شدنــــ یڪ اتفاق نیست!!! 🙄
گلیستــــ🌷ــــ ڪه براے شڪوفا شدنش باید خون دلـــــــ بخورے☹️
بـہ بے دردهــــــا
بـہ بے غصـہ هــــا
بـہ عافیت طلب هـــا
شــــ💚ــــهادت نمے دهند😑
بـہ آنڪہ یڪ شب بے خوابے براے #اسلام نکشیده...!😣
یڪ روز از وقتش را براے تبلیغ #دین نگذاشتـہ☹️
شــــــهادت طلب نمیگویند! 💔😔
دغدغـہ هیـــأت،بســــیج،ڪار جهادے
دغدغـہ ے دست اینـــ وآنــــ را گذاشتن توے دست شـــــــهدا
دغدغـہ ترڪ #گنـــــــاه،
# آدمــ شدنــــ،😖
شـــ💚ــهادت
اگر عاشــ😍ـــق شهادتے
اول باید #سرباز خوبے باشے
خــــوبـــ مبارزه ڪنے
مجروحـــ😓ـــ شوے
اما #ڪمنیاورے
درست مثلــــ #یارانــــعاشـــــورایےحســـــینبنعلے
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
#خاطرات_شهدا
یه روز کہ اومدم خونه💒
چشماش سرخ شده بود.😔
نگاه ڪردم دیدم ڪتاب گناهان کبیره📚 شهید دستغیب تو دستاش گرفته ...
بهش گفتم : گریه ڪردے🤔؟
یه نگاهے به من ڪرد و گفت :
راستے اگه خدا اینطوری کہ توی این ڪتاب نوشته با ما معامله کنہ عاقبت ما چے میشه⁉️
مدتے بعد برای گروه خودشـون یه صنـدوق🗳 درست ڪرده بود و به دوستاش گفتہ بود:
هر ڪس غیبت بڪنہ 50 تومان💰 بندازه توے صندوق، " باید جریمــــه بدید تا گنــــــاه تڪـــرار نشـــــه "
#شهید_محمدحسن_فایده🌸
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
🔸 " در محضـــر شهیـــــد "...
شــــہید #بهشــتۍ:
به مـوقع آمدن و
به موقع رفتن وظیفه اســت،
دیر آمدن و
دیر رفتن بی نظمی است،
دیر آمدن و زود رفتن خیانت است،
زود آمدن و دیر رفتن ایثار است.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
🍀بیا اي دل از اینجا پَر بگیریم
ره کاشانهٔ دیگربگیریم
بیا گم کردهٔ دیرین خود را
سراغ از لالهٔ پَرپَر بگیریم
💓خدایامرا پاکیزه بپذیر
#جزیره_عشق
#مجنـــــون
#آقا_مهدی_باکری
🔸..
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#چهل_وهفت
ملیحه خانم فقط گریه می کرد،😭
سخت بود ببینم مامان عباس رو که گریه میکنه ولی جلوی اشکای خودمو بگیرم،
خیلی سخت بود،😣
عمو جواد وقتی فهمید عباس میخواد بره چیزی نگفت،
نه تایید کرد و نه خواست مانع رفتن عباس بشه،😒
ملیحه خانمم وقتی فهمیده بود من راضی ام به رفتنش دیگه چیزی نگفت و فقط گریه می کرد ...😭
همه امشب خونه ی عمو جواد جمع شده بودیم برای خداحافظی از عباس!!😢
مامان کنار ملیحه خانم نشسته بود و سعی میکرد با حرفاش دلداریم بده ..
مامان هم بهم هیچی نگفت ..
راستش تنها کسی که از این رضایتی که از رفتن عباس داشتم سرزنشم نکرد
#مامان بود..
شاید چون می فهمید تو دل عباس چی میگذره ..😣
نگاهم به مهسا افتاد که یه گوشه مبل کز کرده بود،
نگرانی رو از چشمای این خواهر مهربون میشد دید، میدونم که به من فکر میکرد ..
میدونم که فکر میکرد با علاقه زیادی که به عباس دارم چجوری راضی شدم به رفتنش...
محمد تو اتاق عباس بود،
منم دلم میخواست برم پیش عباس ..
اما گفتم شاید بهتره محمد کمی با رفیقش خلوت کنه..😒
همینجوری کنار عمو جواد نشسته بودم و درست مثل عمو سعی داشتم تو حال خودم باشم و چیزی نگم ..
محمد با حالت جدی اومد بیرون،
با دیدنش بلند شدم و رفتم تو اتاق عباس
تا این شب آخر کمی بیشتر حس کنم عطر یاسش رو ...
وارد اتاق که شدم نگاهش بهم افتاد،
در حالی که داشت لباساشو تو ساک🎒 میذاشت....
#ادامه_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷
[🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_وهشت
گفت:
_معصومه میشه در و ببندی!
درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که
گفت:😒
_گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟!
تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم:
_خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره😒
- آخه اگه اینجوری باشه که همه بچه هاشونو دوست دارن ..😕 دیگه کسی حاضر نمیشه بچه شو بفرسته
با دستم انگشترش رو که کنار ساکش رو زمین افتاده بود برداشتم و گفتم:
_آره حق با توئه ..ولی کنار اومدن با این واقعیت براش سخته، باید به مامانت فرصت بدی😔
نگاهی بهم کرد و گفت:😊
_ای کاش همه مثل تو بودن
نگاهمو باز ازش گرفتم، پشت چشمام دریایی از غم بود 😞
که داشتم تمام تلاشمو بکار میبستم کسی متوجهش نشه،
دوست نداشتم منی که تا الان مشوقش بودم و تمام مدت از کمک کردن بهش حرف میزدم، حالا بشینم و جلوش گریه کنم،😓
نمی خواستم این لحظات آخرِ رفتن،
دل عباس رو بلرزونم ...😥☝️
با انگشترش توی دستام بازی میکردم که گفت:
_این یادگاری حسین بود، بهم گفته بود به ضریح امام حسین "علیه السلام" متبرکش کرده ...😊
لبخندی روی لباش نشست:
_بهم میگفت این💚 عقیق سبز 💚همیشه به دستت باشه که محافظت بکنه ازت ...
عقیق رو لمس کردم، تودلم با عقیق حرف میزدم،
"مراقب عباسِ من باش!! "😭
.
داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه ..
ساعت نزدیکای دوازده شب🕛🌃 بود، مامان گفت
_بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه،
ملیحه خانم آروم تر شده بود ...
ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره،
حالش رو درک میکردم، بدجور بی طاقت بود،
درست مثل من... 😢😣
با این تفاوت که من #نمیتونستم بروز بدم حالمو که مبادا عباس پاش گیر بشه و #نتونه بره!!
همه بعد خداحافظی رفتن بیرون،
سریع رفتم اتاق عباس تا کیفم 👜و بیارم ..
نفهمیدم چیشد که کیفم گیر کرد به گوشه میز اتاقش و پرت شد پایین، چون زیپش باز بود همه ی وسایلام ریخت رو زمین
درست کنار وسایلای پخش شده عباس کنار ساکش، سریع شروع کردم به جمع کردنش،
عباس اومد تو اتاق🚶و گفت:
_ بقیه منتظرتن کجا موندی؟؟
سریع وسایلا رو ریختم تو کیفم و
گفتم: 😢😣
_اومدم اومدم
بلند شدم که نگاهم گره خورد به نگاهش،
نگاهم میکرد،👀💔👀
با همون چشمای سیاهش،خوشحالی توی سیاهی بی انتهای چشماش موج میزد،
احساس دلتنگی برای این چشمها از همین الان تمام وجودم رو آتش میزد،😢
یعنی ممکن بود دیگه این چشمها نگاهم نکنه،....
#ادامه_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــسi
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_حرام_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97
https://eitaa.com/piyroo
🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳