eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
#مقام_معظم_رهبری: #شهید_برونسی تحصیلات عالیه که نداشت، وقتی سخنرانی می کرد تأثیر حرفش از آدم های تحصیل کرده به مراتب بیش تر بود، کاملاً تحت تأثیر قرار می داد. روحیه انقلابی این است. #زندگینامه #شهید_عبدالحسین_برونسی روزولادت :۱۳۲۱/۶/۳ محل ولادت: روستای گلبوی کدکن( تربیت حیدریه)تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۱۹ #سالروز_ولادت #شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید #سلام_بر_شهید_برونسی https://eitaa.com/piyroo
4_5879672346888897838.mp3
4.83M
روایتگری شهدایی قسمت 127 سخنرانی کوتاهی از حاج آقا عالی https://eitaa.com/piyroo
📝خاطراتــــــ شهدا 🔸نحوه ے برخوردبا جوانان.... یڪ جوان بنام دادیرقال را از گردان اخراج ڪرده بودند و داشت مے رفت دفتر قضایے. شهیدبرونسے همراه او رفت دفتر قضایے و گفت: آقا من این رو مےخوام ببرم. گفتند: این به درد شما نمےخوره آقاےبرونسے. گفت: شما چه ڪار دارید؟ من مےخوام ببرمش... همان دادیر قال شد فرمانده گروهان ویژه و مدتے بعد هم شهید شد. بعد از شهادت دادیر قال، یڪ روز حاجے به فرمانده قبلے او گفت:شما این جوونها را نمے شناسین، یڪبار نمازش رو نمے خونه، ڪم محلے مے کنه، یا یه شوخے مے ڪنه، سریع اخراجش مے ڪنین؛ اینها رو باید با زبون بیارین تو راه، اگه قرار باشه ڪسے براے ما ڪار ڪنه، همین جوونها هستن. https://eitaa.com/piyroo
🌹‌چہ آرزوهاے قشنگے مےڪردند و چقد زیبا اجابت مےشد ... 🌸 آرزو ڪرده بود : بدست شقےترین انسانهاے روے زمین یعنے ڪشتہ بشم و حالا دست اونهاست ... 🌸 از خدا خواستہ بود : مثل مولایم بدون سر وارد بهشت بشم 🌱 ترڪش خمپاره سرش رو برد ... 🌸 همیشہ مےگفت : دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم سالها پیڪرش مفقود بود ... 🌸 مےگفت از خدا خواستم : بدنم حتے یڪ وجب از خاڪ زمین رو اشغال نڪنہ آب دجلہ او رو براے همیشہ با خودش برد ... 🌸 در مسیر پیاده روے مشهد مےگفت آرزو دارم : در جاده عشق (مشهد) از دنیا برم تو همون مسیر خدا بردش و روز شهادت امام رضا در جوار دفن شد ... 👇👇👇👇👇👇👇 🔰 حاج حسین یڪتا : میخواستن ؛ میشد ... میخوایم ! نمیشہ ... چہ ڪار ڪردیم با این دل ها ... 🌺 از خداوند بخوایم ! را براے امام زمان عج ، شش دانگ سند بزنہ ... و براے این ڪار یاریمون ڪنہ... ڪہ دست و پا و گوش و چشم و زبان جز براے رضاے حضرت حجت عج بہ حرڪت در نیاد !✨ 🌺 ڪہ اگہ خداوند باشہ ... ما میشہ ... و ان شاءاللہ عاقبتمون https://eitaa.com/piyroo
🌷 #یاد_شهدا #شهید_برونسی : اگرمن در این عملیات شهید نشدم به مسلمونی من شک کنید 🎙 راوی: #رحيم_پور_ازغدي شاید جزو معدود افرادی بودیم که تا آخرین دقایق #شهادت_شهید_برونسی در کنار ایشون بوديم خب ایشون آدمی نبود که فلسفه خونده باشه عرفان خونده باشه فقه وتفسیرو اصول..اینا باشه نبود یه آدم عالیه خاکی ..بنا , کارگر یک مقدار طلبگی خونده بود حکمت بود در #برونسی معرف بود ولو تحصیلات و مدرک نبود .ولی حکمت داشت قرآن که میخوند حقیقتامیخوند ایمان داشت و مکاشفاتی که داشت که سه چهارنمومنش رو همون زمان جنگ شنیدم که قبل از #عملیات_بدر ایشون گفت : اونجا که #حضرت_زهرا به من قول داده که من #شهید می شم و تو بچه های دیگه مشهور بود که #حاجی_برونسي گفته : اگه من تو این عملیات #شهید نشم تو مسلمونی خودم شک می کنم. #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
💌 یک قاشق شربت 🌿 ❣بعد از شهادت عبدالحسین، زینب زیاد مریض می شد. یک بار بدجوری سرما خورد وبه اصطلاح سینه پهلو کرد. شش، هفت ماهش بیشتر نبود. چند تا دکتر برده بودمش، ولی فایده ای نکرد. کارش شده بود گریه، بس که درد می کشید. یک شب که حسابی کلافه شده بودم، خودم هم گریه ام افتاد. زینب را گذاشتم روی پایم. آن قدر تکانش دادم وبرایش لالایی خواندم تا خوابش برد. خودم هم بس که خسته بودم، در همان حالت نشسته، چشم هایم گرم خواب شد.🌿❤️ ❣یک دفعه عبدالحسین را توی اتاق دیدم، با صورتی نورانی وبا لباس های نظامی. آمد بالای سر زینب. یک قاشق شربت ریخت توی دهانش. به من گفت: «دیگه نمی خواد غصه بخوری، ان شاءالله خوب می شه.» در این لحظه ها نه می توانم بگویم خواب بودم، نه می توانم بگویم بیداربود. هرچه بود عبدالحسین را واضح می دیدم. او که رفت، یک دفعه به خودم آمدم. نگاه کردم به لب های زینب، خیس بود. قدری از شربت روی پیراهنش هم ریخته بود.✨❤️🌿 ❣زینب همان شب خوب شد. تا همین حالا، که چهارده، پانزده سال می گذرد، فقط یک بار دیگر مریض شد. آن دفعه هم از امام رضا- علیه السلام- شفا گرفت.🌹🌿 #شهدازنده_اند🌱 #شهید_برونسی🌹 https://eitaa.com/piyroo
🔰 عجیب با (س) 🔸به مناسبت شهادت 🔸 👈سید کاظم حسینی میگه من معاون شهید برونسی بودم، اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن، یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و همه رو ول کرد و رفت یه جاافتاد به سجده، رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه، میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد... 🌷بهش گفتم حالا وقت این حرفا نیس ، پاشو فرماندهی کن بچه های مردم دارن شهید میشن، میگفت شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا" توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت. گفت بعد از لحظاتی بلند شد و گفت: سید کاظم گفتم بله، گفت سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن، 25 قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ، بعد 40 قدم ببر جلو. گفتم بچه ها اصلا" نمیتونن سرشونو بلند کنن عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟ گفت خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین. گفت وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو، بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن، گفت آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی نمی بینم گفت بگو یا زهرا و شلیک کن. می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد. تمام فضا اتیش گرفت و روشن شدفضا، گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم. چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود و می گفت یا زهرا مدد، نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست. قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم 40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن. شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم، به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِرّ اون شب رو بهم بگی، تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟ 40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟ 🔺گفت سید کاظم دست از سرم بردار گفتم نه تا این سِرّ رو نگی رهات نمیکنم، گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی گفتم باشه گفت تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم به من گفت چی شده؟ گفتم بی بی جان موندم؛ اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟😥 گفت آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ان شاء ا... تانک منفجر میشه و شما ان شاء ا... پیروز میشی... https://eitaa.com/piyroo ❅ঊঈ✿🚩✿ঈঊ❅
•﷽• به همه میگفت : ان شاءالله شهید شی...! 🌱 آدم‌ها دو دسته‌اند؛ غیرتی و قیمتی غیرتی‌ها با "خدا" معامله کردند و قیمتی‌ها با‌ "بنده‌ خدا" 🌱 https://eitaa.com/piyroo
🌷 : اگرمن در این عملیات شهید نشدم به مسلمونی من شک کنید 🎙 راوی: شاید جزو معدود افرادی بودیم که تا آخرین دقایق در کنار ایشون بوديم خب ایشون آدمی نبود که فلسفه خونده باشه عرفان خونده باشه فقه وتفسیرو اصول..اینا باشه نبود یه آدم عالیه خاکی ..بنا , کارگر یک مقدار طلبگی خونده بود حکمت بود در معرف بود ولو تحصیلات و مدرک نبود .ولی حکمت داشت قرآن که میخوند حقیقتامیخوند ایمان داشت و مکاشفاتی که داشت که سه چهارنمومنش رو همون زمان جنگ شنیدم که قبل از ایشون گفت : اونجا که به من قول داده که من می شم و تو بچه های دیگه مشهور بود که گفته : اگه من تو این عملیات نشم تو مسلمونی خودم شک می کنم. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
✅این اوستا عبدالحسین بدهکار کسی نمی‌مونه
✅هر چیزی سر جای خودش 💓به روایت معصومه‌ی سبک‌خیز همسر : در یکی از عملیات‌ها، 💍انگشترم را کردم و گفتم «اگر انشاءالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو می‌اندازم تو ضریح امام رضا (ع)». شهید برونسی در همان عملیات مجروح شد، اما زخمش زیاد کاری نبود و سالم به خانه برگشت. جریان نذر انگشتر را برایش گفتم خندید و گفت «وقتی نذر می‌کنی، برای جبهه نذر کن» پرسیدم «چرا؟!» گفت «چون امام هشتم احتیاجی ندارند، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره؛ حالا هم نمی‌خواد انگشترت رو ببری حرم بندازی». از دستش دلخور شدم😕😔 اما چیزی نگفتم... عبدالحسین در عملیات بعدی به سختی مجروح شد، او را به بیمارستان کرج برده بودند؛ از همان جا به ما اطلاع دادند و فهمیدیم که حالش اصلا خوب نیست بطوریکه اصلا نمی‌توانست صحبت کند. فردای آن روز برادرم از تهران زنگ زد. زود پرسیدم «چه خبر، حالش خوبه؟» گفت «خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی الان هم یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت،اولاً که سلام رساند، دوماً گفت اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا برو حرم، بندازش در ضریح» گیج شده بودم😢، حساب کار از دستم در رفته بود؛ گفتم «او که می‌گفت این کار را نکنم!» گفت: 💫 «وقتی ما رسیدیم بالای سرش، هنوز به هوش نیامده بود. هم تختی‌هاش می‌گفتند توی عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (ع) حرف می‌زد، آن هم با چه سوز و گدازی! تک‌تک آن بزرگوارها را به اسم صدا می‌زد… وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی غمگین شروع کرد به گفتن؛ توی عالم بیهوشی، دیدم (ع) بالای سر من تشریف آوردند. احوالم را پرسیدند و دست می‌کشیدند روی زخم‌های من و می‌فرمودند عبدالحسین خوش‌گذشته(به خیر گذشته)، انشاءالله زود خوب می‌شه. بعد یکی از آن بزرگوارها، عیناً انگشتر خانمم را نشانم دادند و فرمودند👈 بگویید آن انگشتر💍 را بیندازند توی ضریح». فهمیدم خواست خودش نبوده که انگشتر را بیندازم ضریح؛ فرمایش همان‌هایی بود که به خاطرشان می‌جنگید و شاید هم یادآوری این نکته که هر چیز به جای خودش نیکوست… 📚 کتاب خاک های نرم کوشک https://eitaa.com/piyroo
دیوار خانه خراب شده بود و نیمه کاره مانده بود . گفتم : میخواهی مرا با چند بچه قد و نیم قد تنها بگذاری توی این خانه ی بی در و پیکر و بروی ؟ خندید و گفت : خودت رو ناراحت نکن بهت قول می‌دم که حتی یک گربه روی پشت بام این خونه نیاد . نتوانست آرامم كند و به همين علت با قیافه در هم رفت. اما با مهربانی گفت : من از همون اول بچگی ، و از همون جوانی که تو روستا بودم هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم ، نه از دیوار کسی بالا رفتم ، و نه به زن و ناموس کسی نگاه کردم . الان هم میگم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون ، اصلا کسی طرفت نگاه هم نمی کنه ، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای توی این خونه مزاحم شما نمیشه چون من مزاحم کسی نشدم برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
گفت: «توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم». تعجب کردیم. بعد گفت: «یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر» والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد گردنش خورده بود به گلوش. وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد. می گفت: آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت... 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌷شهید_عبدالحسین_برونسی و یارانش در عملیاتی توانسته بودند با دلاوری بالایی تعداد زیادی از تانکهای 72_t عراقی را منهدم کنند... خبر این عملیات مثل توپ در منطقه صدا کرد. خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید. 🔸 همان روز، چند خبرنگار و چند فرمانده رده‌بالا توی سنگر فرماندهی گردان، سراغ عبدالحسین آمدند. سوال همه، یکی بود: ⁉️ آقای برونسی! شما چطور این همه تانک نیرو را منهدم کردید، آن هم با کمترین تلفات؟ خونسرد و راحت پاسخ داد : بروید از بسیجی ها و فرمانده اصلی آنها سوال کنید... هدیه به روح این شهید بزرگوار https://eitaa.com/piyroo