eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
1_5051009693330178061.mp3
9.34M
🍂شهیدارو کجا ما می شناسیم 😔 🍂شهیدارو #شهیدا می شناسن 💔 🎧 حاج مهدی #سلحشور #فوق_زیبا👌 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
سلام و عرض ادب صبح همگی بخیر و سعادت... .... نوزدهم 💎 " نگاهِ ناقص به دین " 🔺چرا اسلام میگه با اینکه هنوز جا داری یه لقمۀ دیگه هم بخوری اما دست از غذا بکش؟! خب من میخوام دو تا لقمۀ دیگه هم بخورم! اصلاً میخوام هر چی دوست دارم بخورم!😤 👌اتفاقاً خداوند مهربان اصلاً راضی نیست که کسی از زندگی خودش "کم" لذت ببره. بهت میگه عزیزم تو باید "خیلی لذّت ببری" 💖 🌹 خداوند متعال، انسان رو خلق کرده و "اصلاً هم نمیخواد انسان رو مریض و ضعیف ببینه" * نمیخواد ببینه انسان داره به خاطر بیماری و سایر مشکلات، اذیت میشه ✅ عزیز دلم علّت اینکه اسلام میگه "لقمۀ آخر" رو نخور اینه که: 🔶 بدنِ انسان تا "همون یه لقمه مونده به آخر" دیگه "سیر" میشه، * امّا یه مقدار طول میکشه تا پیامِ سیر شدن به مغز برسه برای همین👆، آدم "خیال میکنه" که هنوز سیر نشده ☺️ ✔️ اگه آدم اون لقمۀ آخر رو نخوره باعث میشه که همیشه نسبت به غذا اشتها داشته باشه و غذاهاش رو با لذّتِ بیشتری بخوره👌 🔞 ضمن اینکه مصرفِ بیش از حدّ غذا باعثِ 👈کاهشِ عمرِ انسان و به وجود اومدنِ بیماریهای مختلف میشه.😷 📌 "در واقع خوردنِ اون لقمۀ آخر درسته یه کمی لذّت داره، امّا باعث میشه که آدم لذّتهای زیادی رو از دست بده" اسلام خیلی زیبا انسان رو رشد میده. ✔️ بله ظاهراً داره با بعضی از "لذّت های بی بند و بارانۀ" تو مخالفت میکنه ؛ 💞 امّا در واقع داره یه برنامۀ عالی برای لذت بردنِ تو از غذا خوردن بهت میده 🌷 خداوند حکیم میدونه که اگه آدم از زندگی خودش "کم" لذّت ببره، 👈سراغِ گناه هایی میره که پر از ضرر هست...🔥 ❤️ برای همین "با برنامه های عالی و دقیق و انسان شناسانه"، به آدم کمک میکنه تا بیشترین لذّت رو از زندگیش ببره.... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم https://eitaa.com/piyroo ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☺️ رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون🚛 بودن که چند روزی نخوابیده بودن ... ظهر☀️ بود وهمه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت ... امام جماعتِ اونجا یڪ حاج آقای پیری بود که خیلی نماز رو کُند می‌خوند ، رزمنده هایِ خیلی زیادی پُشتش وایستادن و نمــاز رو شروع کردند ... آنقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط ۱۰ دقیقه ای طول کشید ! وسطای رکعت دوم بود... یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد : حاجججججججییییییییی جونِ مادرت بزن دنده دوووو 😅😂 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
بوی عطر عجیبی داشت... نام عطر را که می پرسیدم جواب سربالا میداد... که شد، توی وصیت نامه اش نوشته بود: "به خدا قسم هیچگاه عطر نزدم؛ هرگاه خواستم معطر شوم، از ته دل میگفتم السلام علیک یا ابا عبدالله‌(ع)...." 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
♨️این مطلب رو فقط مسئولین بی کفایت و خائن بخونند تا شاید خجالت بکشند‼️ 💢حساسیت به بوی کباب❗️ 🔻هر وقت میخواهيم با سيد برويم توي شهر قدمي بزنيم، يکي دو نفر جلوتر مي روند تا اگر بوي کباب شنيدند خبرش کنند؛ چون حساسيت دارد به بوي کباب، خيلي حالش بد مي شود❗️ 🔹يک بار خيلي اصرار کرديم که چرا؟ 🌷گفت: اگر در ميدان مين بودي و به خاطر اشتباهي، مين فسفري عمل مي کرد و دوستت براي اينکه معبر و عمليات لو نرود، آن را مي گرفت زير شکمش و ذره ذره آب مي شد و حتي داد و فریاد هم نمي زد و از اين ماجرا فقط بوي بدن کباب شده توي فضا مي ماند، تو به اين بو حساس نمي شدي؟؟؟ 😔 https://eitaa.com/piyroo
محمدرضا تورجی زاده که یکی از محبین واقعی و عجیب حضرت زهرا(س) بود، در همه کارها و مشکلاتش به حضرت زهرا(س) توسل میکرد، این دفعه هم با این شعر هم حاج حسین خرازی را بیتاب کرد و هم مثل همیشه حاجت روا شد : توی خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر شده بودند خیلی مجروح شده بودند. حاج حسین خرازی بی قرار بود ، اما به رو نمی آورد ، خیلی ها داشتند باور میکردند اینجا آخرشه ، یه وضعی شده بود عجیب، توی این گیر و دار حاجی اومد بی سیم چی را صدا زد… حاجی گفت : هر جور شده با بی سیم محمدرضا تورجی زاده را پیدا کن (شهید تورجی زاده فرمانده گردان یازهرا “س” ) مداح با اخلاص و از بچه های دلاور و شجاع لشکر بود… خلاصه تورجی زاده را پیدا کردند ، حاجی بیسم را گرفت با حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت : تورجی زاده چند خط روضه حضرت زهرا برامون بخون…  تورجی زاده فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی بیتاب شد… خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگویند.. الله اکبر الله اکبر ، خط را گرفته بودند ، عراقی ها را تارو مار کرده بودند ، با توسل به حضرت زهرا(س) گره کار باز شده بود، میدونید دوبیتی که تورجی زاده برای حاج حسین خواند چی بود؟ و چه جوهر معرفتی تو وجود حاجی بود که با شنیدن اون بیتاب شد و همین توسل به بچه ها نیرو داد؟ اون دوبیتی این بود شاید هزار بارشنیدیم اما بی تفاوت از کنارش رد شدیم! : در بین آن دیوار و در  زهرا صدا می زد پدر دنبال حیدر می دوید از پهلویش خون میچکیدزهرای من زهرای من   زهرای من زهرای من https://eitaa.com/piyroo
🕊پرواز پرستویی دیگر..... 🌹شــهادت پــاســدار رشــیــد اســلــام حــســیــن مــعــمــاری خــدمــت امــت شــهیــد پــرور خــوزســتــان تــســلــیــت و تبریک عــرض مــی ڪــنــیــم. شــهیدبــزرگــوار چــنــد روز پــیــش تــوســط پــهبــادهای متجاوز آمــریــڪــایــی درعــراق مجروح شــده بــودنــد و در بیمارستان بــســتــری بــودنــد ڪــه شـــنبه در بیمارستان شهید چمران تهران به فیض شــهادت رســیــدنــد. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
#داستان_زیبای_دو_رفیق ♥️ دو شهید .... همہ جا معروف شده بودن به باهم بودن ؛ تو جبهه حتی اگه از هم جدا شونم میڪردن آخرش ناخواسته و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم ...! خبر شهادت علی رو ڪه آوردن ، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و می‌گفت : بچم اول همه فڪر میڪردن علی رو هم مثل بچش میدونه ، به خاطر همین داره اینجوری گریه میڪنه . بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی ، تو هنوز زانوهات محڪمه ، تو باید ننه علی رو دلداری بدی . همونجوری ڪه های‌های اشڪ می‌ریخت گفت : زانوهای محڪمم ڪجا بود ؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن . عهد بستن آخہ مادر ... عهد بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن ....! مأمور سپاهی ڪه خبر آورده بود ڪنار دیوار مونده بود و به اسمی ڪه روی پاڪت بعدی نوشته شده بود خیره مونده بود .... نوشتہ بود #شهید_سید_محمد_رجبی ... ✍ : پ.ن. خدایا بہ حق شهدا ، قسمتمون ڪن یه همچین رفیقی . #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
🍃🌸🍃🌸🍃 💢توی اوج درگیری با تکفیری ها در #خان_طومان بودیم. تلفات زیادی از دشمن گرفته بودیم دشمن هم تلفاتی هرچند کم و به تعداد انگشتان یک دست از ما گرفتند. 💢نیروهای فاطمیون روحیه شان را از دست داده بودند و نیاز به #تجدید_روحیه داشتند. 💢در آن وضعیتِ درگیری ها و تیراندازی هیچکس فکرش را نمی کرد که ناگهان سیدرضا فریاد بزند:(( آقا! مسئول چای اینجا کیه؟ یکی بره یه کتری آب بار بذاره می‌خوایم #چای دم کنیم.)) همه #خندیدند. 💢همیشه از این شوخ‌طبعی های به‌موقع، به‌جا و سنجیده داشت... 📚طاهر خان طومان #شهید_سیدرضا_طاهر🌷 #شهید_مدافع_حرم #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
انسان يک تذکر در هر ٤ ساعت بخودش بدهد بد نيست، بهترين موقع بعد از نماز، وقتي سر به سجده ميگذاريد، مروري بر اعمال صبح تا شب خود بيندازد، آيا کارمان براي رضاي_خدا بود؟! https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🔻 ممدرضا و منصور ممدرضا اصلا مثل منصور نبود. هر چه منصور شوخ‌طبع بود و شلوغ و شر، ممدرضا آرام بود و خجالتی، ساده و کم صحبت، و از همه بدتر زود‌باور. نمی‌دانم چطور شده بود که ممدرضا و منصور در جبهه همیشه با هم بودند و کنار هم کار می‌کردند. "ممدرضا آزادی" مسئول مخابرات‌ گردان‌مان بود و "منصور شاکریان" هم با ممدرضا همان مخابرات بود. شاید هم منصور مسئول بود! نمی‌دانم، اصلا آن موقع‌ این چیزها مهم نبود. یک شب که منصور در خط اول رفته بود برای ترمیم سیم تلفن صحرایی، موقع برگشت تصمیم گرفت با انبوه سیم‌های سیاه تلفن که جمع کرده بود، برای خودش یک چیزی شبیه عمامه‌ای بزرگ درست کند. حالا نصفه شب چراغ قوه را هم گرفته بود زیر چانه‌اش، سرش را کمی می‌آورد داخل سنگر و ممدرضای بیچاره را که تنهایی، در تاریکی پست می‌داد، و طبق معمول لابد ذکری هم زیر لب داشت را، به وحشت می‌انداخت. منصور صدای ارواح خبیثه را در می‌آورد و ممدرضا جیغ می‌زد. همه بچه‌های سنگر با سر صداهای ممدرضا بیدار شده بودیم. ممدرضا می‌گفت روح دیده... ما هم که همه پوست کلفت! می گفتیم مشکل خودته، ببین کسی رو اذیت کردی که مُرده، و حالا اومده سراغت! آزادی باورش شده بود یک روح دارد اذیتش می‌کند و منصور هم که دست بردار نبود: - استغفار کن "محمدرضا"... استغفار کن "آزادی"! و بیچاره ممدرضا همینجور با صدای لرزان و وحشت زده پشت سر هم می‌گفت: - استغفرالله، توبه... بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم... تا جن را دور کند، اما جن خبیثه که نمی‌رفت! منصور عشقش همین اذیت کردن‌هایش بود. منصور شاکریان برعکس ممدرضا آزادی که خیلی خو‌ش‌خط بود، اصلا حوصله‌ی نوشتن نداشت. معلوم بود زمان مدرسه‌اش هم درس‌خوان نبوده. وقتی چیزی به اجبار هم می‌نوشت حداکثر یک سطر بود، ولی ممدرضا بیکاری‌اش می‌نشست فقط می‌نوشت. برای همین منصور از ممدرضا و قلب مهربانش سوء‌استفاده می‌کرد و تمام کد و رمزهایی که باید روزانه چند نسخه برای گروهان‌ها و دسته‌ها نوشته می‌شد را، می‌داد او... و ممدرضا هیچ اعتراضی نمی‌کرد! معلوم بود از اذیت‌های دوستانه‌ی منصور خو‌شش می‌آمد. ممدرضا یک دقیقه از پستش را نمی‌خوابید، مبادا عراق حمله کند. مبادا تک بزند، یا اتفاقی بیفتد، او باید پاسخگو باشد. منصور پستش که شروع می‌شد پاهایش را می‌کشید و گاه به‌جای همه افراد بعد از خودش هم در خواب پست می‌داد! عین خیال‌اش هم نبود. می‌گفت عراق بخواهد حمله کند خودم متوجه می‌شم و از خواب بیدار می‌شوم! به نظر منصور، ممدرضا سوسول بود که اصلا نمی‌خوابید. دعواهایشان هم دیدنی بود... منصور تُخس و لجباز و ممدرضا باصفا و مهربان! منصور می‌گفت؛ ممدرضا امشب من می‌خوابم تو پست بده، فردا شب به‌جاش تو پست بده من می‌خوابم، باشه؟! ممدرضا می‌گفت باشه! منصور می‌خندید می‌گفتم ببین، منصور داره کلاه سرت می‌ذاره و ممدرضا می‌خندید و می‌گفت اشکالی نداره! من پست دادن رو خودم دوست دارم... نمی‌دانم اول ممدرضا شهید شد بعدا منصور یا اول منصور شهید شد بعدا ممدرضا نمی‌دانم ممدرضا آمد استقبال منصور یا منصور رفت استقبال ممدرضا فقط می‌دانم الان دوتاشان دست توی گردن هم، دارند به ما می‌خندند. می‌خندند که چطور دو دستی چسبیده‌ایم به دنیا انگار توی همین دنیای دون قرار است تا ابد بمانیم هر روز می‌خواهيم روی یکی را کم کنیم هر روز می‌خواهیم قدرت‌مان را به رخ همه بکشیم می‌خواهیم بگوییم ما مهمیم ما بزرگیم ما اصل هستیم و همه فرع ما می‌فهمیم و دیگران نه ما اصل وجودیم بقیه زینت‌اند... شک ندارم الان منصور و ممدرضا با خاطرات‌شان خوشند و ما با خاطرات‌مان ناخوش اصل هم‌آن‌ها بودند که زودتر فهمیدند دنیا چیست اصل ممدرضا بود اصل منصور بود اصل شهدا بودند! * منصور شاکریان در شناسایی شهید شد و به برادرش ایرج، که قبلا شهید شده بود پیوست. * محمدرضا آزادی در منطقه شرهانی، در جبهه جنوب شهید شد. هر دو در بهشت شهدای اهواز نزدیک به هم، آرمیده‌اند. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
🔴 سلام، عصر شما بخیر 👋 خاطرات طلبه ازاده جناب رحمان سلطانی در کانال افسران جنگ نرم✅ شاید پر جریان ترین و جذاب ترین موضوعات دفاع مقدس که همواره با اندوه بسیار همراه بوده‌اند خاطرات آزادگان عزیز هستند. خاطراتی که در لابلای آنها برداشت های گرانبهایی نهفته است که در راس آنها رشادت و ایستادگی این برادران در دل دشمن است که لایه پنهان مقاومت هشت ساله ماست. به همین خاطر عنوان خاطرات آزاده عزیز و طلبه گرانقدر جناب رحمن سلطانی را نام نهادیم تا مقاومت اینان در دوران اسارت پیوسته در ذهن متبادر شود. این خاطرات بیش از صد و پنجاه قسمت خواهند بود که طبق معمول درخواست می شود نسل جوان را جهت آشنایی با این قطعه زرین به پای این خاطرات کشانده و از آنها جهت پیوستن به کانال، دعوت بعمل اورید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت اول: شوق عملیات منطقه شلمچه پر بود از مواضع و استحکاماتی که در هیچ جای دیگه ای از جبهه ها این حجم مشاهده نمی شد. ارتش بعثی از ترس حملات ما، سنگین ترین موانع و استحکامات رو تو منطقه ایجاد کرده بود که به حسبِ محاسبات عادی شکستن و عبور از اونا غیر ممکن به نظر می رسید. اونا علاوه بر سنگرها ، خاکریزهای چند لایه و مثلثی و موانع متعددِ سیم خاردار و خورشیدی، حجم انبوهی از آب رو تو منطقه شلمچه رها کرده و اونو به باتلاقی عظیم تبدیل کرده بود که عبور از اون خیلی سخت و حتی محال بنظر می رسید. بطوری که بچه‌ها اسم شلمچه رو گذاشته بودن شلاپچه... 🔸 اعزام بی بازگشت هر روز خبرهای مسرت بخشی از پیروزی های پی در پی رزمندگان اسلام از شلمچه و کربلای پنج می رسید. گاهی هم بدن غرقِ بخون شهدا که بعضیشون از دوستام بودند به کاشان می رسید. مرحله اول عملیات با موفقیت تموم شده بود . اون زمان تو مدرسه علمیه آیت الله یثربی کاشان درس طلبگی میخوندم. چند نفر از طلبه های این حوزه تو کربلای ۴ و ۵ به شهادت رسیده بودن و خیلی دوست داشتم یکی از اونا می بودم. سینه م پر از شوق حضور توی عملیات بود. یه روز طلبه ها گفتند که یکی از دوستامون بنام محمود دانشیار زخمی شده و از بیمارستان ترخیص شده و بُردنش منزل. پا شدم برای ملاقات رفتم خونشون. بدجوری زخمی شده بود، ولی روحیه ش عالی بود و با شور و حرارت از آوردگاه شلمچه و حماسه عجیب و غریب بچه ها می گفت. دیگه طاقت موندن نداشتم و تصمیم گرفتم هر چه زودتر خودمو برسونم منطقه. می ترسیدم عملیات تموم بشه و من جا بمونم. تازه بچه دار شده بودم و حسین پنج ماه و نیمش بود. تازه شیرین کاریاش شروع شده بود و کلبه محقر و گِلی و اجاره ایمون با صفا شده بود. از حوزه که برمی گشتم با لبخند شیرینش خستگی درس و بحث از تنم بیرون می رفت. دل کندن سخت بود. ولی جاذبه ای قوی منو بسمت خودش می کشوند. این بود تصمیم گرفتم به هر قیمتی خودمو به ادامه عملیات برسونم. ✍رحمان سلطانی ادامه دارد ⏪ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
عزیزان همراه باشید وپیگیر
🍂 🔻 💢قسمت دوم: تبلیغ بهترین بهانه بود رزمنده ها برای رفتنِ جبهه باید به یکی از پایگاهای بسیج مراجعه می کردند و بعد از طی مراحل ثبت نام ، منتظر می موندند تا خبر اعزام به آنها داده بشه. گاهی از ثبت نام تا اعزام چند روز و حتی چند هفته طول می کشید. از آغاز عملیات کربلای پنج ۱۷ روز گذشته بود و اگه منتظر اعزام بعدی می موندم احتمال داشت عملیات تمام بشه و نتونم به ادامه عملیات برسم. راه میان بُر این بود که بصورت نیروی رزمی-تبلیغی از طرف حوزه علمیه روانه اهواز و شلمچه می شدم. تعدادی از طلبه ها جمع شدیم و با اصرار از مدیریت حوزه علمیه خواستیم که با اعزام ما بعنوان روحانی مبلغ موافقت کنند. بالاخره موفق شدیم موافقت مسئولین رو جلب کنیم و کاروان روحانیون و طلاب مبلغ متشکل از هفده یا هیجده نفر در تاریخ ۲۵ دیماه ۱۳۶۵ به سرپرستی شهید حجت الاسلام صالحی-که بعدا تو عملیات مرصاد به شهادت رسید- روانه اهواز شدیم و خودمون رو به مرکز اعزام مبلغ اهواز معرفی کردیم. یکی دو روز تو این مرکز موندگار شدیم تا هماهنگیای لازم با یگانای مختلف انجام شد و هر کدوم از ما رو به یگانی معرفی کردند. همه معرفی نامه ها برای مراکز و یگانای پشت خط بود و منطقه عملیاتی اصلا مجالی برای تبلیغ نبود. دقیقا یادم نیست که به کدوم یگان معرفی شدم، اما همین که معرفی نامه رو دستم دادند بشدت ناراحت شدم و رفتم پیش شهید صالحی و گفتم: استاد شما که می دونی من برای تبلیغ نیومدم، بهانه ای بود که خودمو زودتر به عملیات برسونم. خلاصه با اصرار و التماس تونستم ایشون رو متقاعد کنم. سماجت منو علاقه اون شهید بزرگوار به حقیر که از شاگردای درسخونش بودم نتیجه داد و ایشان شفیع و واسطه من شد پیش مسئولین مرکز که با مسئولیت خودم به یگان رزم اعزام بشم. معرفی نامه را عوض کردند و منو به لشکر هشت نجف اشرف و گردان فتح که آماده اعزام به عملیات بود معرفی کردند. از خوشحالی تو پوست خود نمی گنجیدم. شوق حضور در ادامه عملیات منو از خودم بیخود کرده بود. زمانی که به گردان معرفی شدم فقط یک دست لباس بسیجی و یک عمامه داشتم که برای خالی نبودن عریضه که مثلا من بعنوان روحانی گردان آمده ام به سرم گذاشتم. ✍رحمان سلطانی ادامه دارد ⏪ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo