ارادت خاص به امام رضا(ع)🦋
محمد ارادت ویژهای به #امام_رضا(ع) داشت🌷
هرسال ۶ تا ۷ بار برای زیارت راهی مشهد میشد؛ او برای زیارت به حرم میرفت و شب به خانه بازمیگشت
چون میدانستیم مدت زمان زیارت محمدمهدی طول میکشد طوری که ظهر هم به خانه نمیآید صبحانه مفصلی را به او میداد که گرسنگی در حین زیارت آزارش ندهد.👌
محمد در وصیت نامهاش آوردهاست: «مرا پس از شهادت در اطراف ضریح امام رضا(ع) طواف دهید زیرا ایشان بسیاری از مشکلات مرا حل کردهاست»🌸 ﻭﻟﻲ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ اﻳﻦ اﻣﺮ ﻣﺤﻘﻖ ﻧﺸﺪ ﻭﻟﻲ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺷﺎﻫﭽﺮاﻍ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ ﺣﺮﻡ ﺑﺮاﺩﺭ ﻃﻮاﻑ ﺩاﺩﻩ ﺷﺪ.
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊﺣﺮﻡ ﻣﺤﻤﺪﻣﻬﺪﻱ فریدونی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#معرفی_شهید🌹
#شهيد_قاسم_محمدي
▪️نام پدر: يوسف علي
▪️تاريخ تولد: 02/06/1346
▪️تاريخ شهادت : 05/10/1365
▪️محل تولد: زنجان
▪️نام عمليات: کربلاي 4
▪️منطقه عملياتي: بوارين
▪️محل دفن : زنجان گلزار پايين
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#معرفی_شهید🌹 #شهيد_قاسم_محمدي ▪️نام پدر: يوسف علي ▪️تاريخ تولد: 02/06/1346 ▪️تاريخ شهادت : 05/10
زندگينامه غواص شهيد:
شهيد قاسم محمدي فرزند يوسف علي دوم شهريورماه سال 1346 در خانواده اي مذهبي در زنجان ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در مدارس خاقاني و مصطفي خميني گذراند، و در سال آخر دوره راهنمايي با هم سن و سالانش به جبهه رفت. شهيد محمدي دومين فرزند خانواده اش بود. شش ماه اول را به کردستان اعزام شد. پس از آن در پي مرخصي هاي پي در پي دوره دبيرستان را نيز در مدرسه شهيد منتظري گذراند. در عمليات بدر جنگ تحميلي شرکت نموده و از ناحيه چشم به شدت زخمي شدند. برادر بزرگتر او نيز در عمليات خيبر شرکت نموده و از فعالان هشت سال دفاع مقدس بودند. سرانجام در پنجم دي ماه 1365 در عمليات کربلاي 4 در بوارين به مقام شهادت نايل گشتند و در گلزار پايين زنجان تشييع شدند.
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
3.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 شهیدی در قلب ما
🔻مصاحبه آقای پناهیان درباره بازگشت پیکر شهید «نسیم افغانی»
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 کرامت امام رضا علیه السلام و شفا یافتن شهید زنده، محمد صادقی سرایانی، توسط امام رضا علیه السلام و پیام شهدا...
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
حاج قاسم عزیز !
از بهـشت خدا ڪہ لایقش هـستے ،
با ما تماس بگیر ،
تماس بگیر و مثل هـمیشہ نگران امنیت ما باش !
هـمچنان دلتنگت هـستیم
شهـید بزرگ ایران!
#روحمان_با_یادش_شاد
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
هنوزم شهیدا رو میارن1_72445449_5809676569081283785.mp3
زمان:
حجم:
6.76M
🌷هنوزم #شهیدا رو میارن
🎤میثم_مطیعی
#التماس شهادت
🌷🌷🌷🌷🌷
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
25.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد #صابر_خراسانی
✍ از لحظه ای که پا به مشهد میگذاریم...
انگار می پرسد کسی احوالمان را...
#بسیارزیباودلنشین👌
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سیزدهم
شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم (علیهالسلام) جانم را به کالبدم برگرداند.
هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، #تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم.
رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم.
زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد.
تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه #داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما #دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پلههای ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند.
از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم.
چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود.
دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند.
گاهی اوقات #مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود.
زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و #رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو جدایشان کند.
زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.
همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.
پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای #جهنمیاش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.
نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!»
چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo