eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۷ تیرماه گرامی باد . ⚘ سید مهدی هاشمی معدوم در آخرین اعتراف قبل از اعدامش ، نوشت که ابتلاء شهید آیت‌الله ربانی املشی به سرطان توسط گروه او و به دلیل مخالفت آن شهید بزرگوار با مسأله قائم مقام رهبری آقای منتظری بود او در اعترافاتش می‌نویسد که از زمان انتقال مواد سرطان زا به آیت‌الله ربانی املشی دوسال طول کشید تا ایشان در اثر سرطان معده فوت کرد. متن اعتراف مهدی هاشمی در کتاب خاطرات سیاسی آیت‌الله ری شهری موجود است . https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
۱۷ تیرماه #سالروز_شهادت #روحانی_شهید #محمد_مهدی_ربانی_املشی گرامی باد . ⚘ سید مهدی هاشمی معدوم در
محمد مهدی ربانی املشی باكمال تواضع وشرمندگي به همه مسئولين سفارش مي كنم كه خداي ناكرده براي پيشرفت كار ازفرامين الهي وتقوي وفضيلت ودرستي منحرف نشوندوتصورنكنندكه به اين طريق نمي توانيم پيروزشويم.بدانندكه تنهاسلاح پيشرفت مااتكاءبه خداواطاعت ازفرمان اوست.اگردركارهارضاي اوراناديده بگيريم اين بهترين سلاح خويشتن راكندساخته ايم وبه هراندازه كه ازسبيل خدامنحرف شده ايم به همان اندازه به ثبات نظام جمهوري اسلامي لطمه واردنموده ايم. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
سوم آبان 1313 در شهرستان قم به دنیا آمد. پدرش ابوالمکارم نام داشت. پس از دو سال تحصیل در مکتب راهی دبستان شد و تا پایان ابتدایی درس خواند. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا (سطح4) پرداخت. و عضو شورای نگهبان بود. در سال 1331 ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. در مبارزات زمان انقلاب علیه شاه تلاش های بسیاری کرد. هفدهم تیر 1364 بنابر اعترافات مهدی هاشمی معدوم ایشان به وسیله او و مشاوره آقای منتظری با سموم نامرئی مسموم شد و بعد از مدتی به واسطه این سموم مبتلا به سرطان شده و به این ترتیب شهید شدند. مزار او در حرم مطهر حضرت معصومه (س) قرار دارد. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#زندگینامه #روحانی #شهید_محمد_مهدی_ربانی_املشی سوم آبان 1313 در شهرستان قم به دنیا آمد. پدرش ابوالم
محمد مهدی ربانی املشی نقل و قول ازدوستان ايشان درمورد رساله: ((...مابه زحمت توانستيم ايشان را راضي كنيم كه رساله شان راچاپ كنند،شايددرحدودصد نفرازشاگردان ايشان بوديم كه خدمت ايشان رفتيم وگفتيم: آقا ما مقلد شما هستيم و مي خواهيم كه رساله ي شما را داشته باشيم وبراي ايشان وظيفه شرعي درست كرديم كه اجازه بدهند تا رساله شان چاپ شود. با اين اصرار بود كه اجازه چاپ رساله را گرفتم از امام ،براي اولين بار رساله اي بنام ((نجات العباد))به چاپ رسيد كه توسط عده اي ازشاگردان ايشان تنظيم شده بود، قسمتي از اين رساله را من نوشتم براي آنكه كار زود ترانجام شود.)) https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀در بهشت زهرای تهران قطعه ۵۰، شهیدی خوابیده است که قول داده برای دعا کند🤲 سنگ قبر ساده او حرفهای صمیمانه اش و قولی که به زائرانش می دهد دل آدم را میکند. 📜بخشی از وصیتنامه: 📝شما چهل روز باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد. 📝نمازهای واجب خود را دقیق و بخوانید، خواهید دید درهای اجابت به روی شما باز میشود👌 📝سوره را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید🚷 زیرا امام منتظر دعای خیر شما است. 📝اگر درد دل داشتید و یا خواستید بگیرید بیایید سر مزارم🌷 به لطف خداوند حاضر هستم. من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد شود. خداوند سریع الاجابه است✅ پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید. خواندن و یاد شما بسیار موثر است برای من، پس فراموش نکنید🙏 https://eitaa.com/piyroo
✍️ هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
✍️ از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟» در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :« نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!» و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط و پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :« با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!» دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟» من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای به شهر باز شد...» و از فکر نزدیک شدن داعش به صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.» با دست‌هایی که از تصور داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد :«ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...» دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت. او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما دارید؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
روایتگری شهدا.mp3
21.88M
روایتگری شهدایی قسمت729 🔊 | 🔻 سیره شهدا 🎙 راوی:حجت‌الاسلام موسوی‌زاده https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
 در گرمدره (توابع كرج) در سال 1346  متولد شد، اوايل انقلاب اسلامي بود كه شهيد محسني دوران ابتدايي را سپري كرده و وارد دوره راهنمايي شد كه در پيروزي انقلاب اسلامي نقش بسيار فعالي داشت چه در پايگاه هاي بسيج كه به فرمان رهبر انقلاب اسلامي در مساجد تشكيل شد و چه در تظاهرات و راهپيمايي ها . با شروع جنگ تحميلي شهيد محسني كلاس دوم راهنمايي بود كه تصميم به رفتن به جبهه را گرفت كه همراه جمعي از دوستان به سوي جبهه هاي نبرد شتافتند و همان طور كه با دشمن اسلام مبارزه مي كرد به تحصيل خود ادامه داده و موفق شد كه مدرك سوم راهنمايي را بگيرد و سپس به هنرستان رفته و در رشته تراشكاري و قالبسازي مشغول به كار شد، بعد از مدتي دوباره تصميم به رفتن به جبهه گرفت و در عمليات والفجر 8 در منطقه فاو شجاعت هاي فراواني از خود نشان داد و در همين عمليات بود كه از ناحيه پا مجروح شد و هنوز سلامتي خود را به دست نياورده بود كه مجدداْ به جبهه رفت و در عمليات هاي متعددي شركت نمود، تا اینکه در عمليات كربلاي 5  در روز بیست و هشتم دی ماه 65 با نشان دادن شجاعت هاي فراواني از خود به درجه رفيع شهادت رسيد. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#شهيدداودمحسني  در گرمدره (توابع كرج) در سال 1346  متولد شد، اوايل انقلاب اسلامي بود كه شهيد محسني د
📜 وصيتي دارم به همسرم؛ ای يار محبوبم  همسرم فقط شما نيستيد كه شوهرتان به شهادت مي رسد از صدر اسلام تا به حال، ما الآن در زماني قرار گرفته ايم كه بايد ظلم و فساد را از اين جهان فاني بيرون كنيم و تا موقعي هم كه كفر بر سراسر جهان وجود داشته باشد همچنين جوان هايي دلير بايد به نبرد با آنان روند و اگر خدا قبولشان نمود و در امتحان قبول شدند به اوج ملكوتي پرواز مي كنند و شما زنان بايد راهشان را ادامه دهيد و با صبر و تحملتان مشتي بر دهان دشمن بزنيد . خود مي داني كه آنان كه شهيد مي شوند كار حسيني مي كنند و آنان كه مي مانند بايد كار زينبي انجام دهند و حال كه من شهيد شدم شما هيچ ناراحت نباشي اگر من در اين دنيا نتوانستم شوهر خوبي باشم انشاءالله آن دنيا تلافي شما را مي كنم و حال كه من شهيد شدم منشين در خانه و برو زندگي شيريني تشكيل بده و هرگاه بر سر مزار شهدا آمدي فاتحه اي هم براي من بخوان . https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
طبق روال شــبانه هر بزرگواری 14 صلوات به نیابت از جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» و سلامتی رهبر عزیزمان شفای همه بیماران عاقبت بخیری شما عزیزان .... » اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸 ســـلام و صــلوات خــدا بر شـــهدا و امام شـــ.❤️ـــهدا 🕊ســـلام بـر شــــ🌷ــهید‌ ا https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللَّهَ و َرَسُولَهُ وَمَنْ يُشَاقِقِ اللَّهَ و َرَسُولَهُ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ . اين به خاطر آنست كه آنها با خدا و پيامبرش (صلي اللّه عليه و آله و سلّم) دشمني ورزي خدا و پيامبرش دشمني كند (كيفر شديدي مي ‏بيند) خداوند شديد العقاب است. (انفـال ، آیه ۱۳) https://eitaa.com/piyroo
☀️شروع صبحی زیبا با ذکر سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش السلام علیک یا محمد یا رســـول الله السلام علیک یا مـولا امـیرالمؤمنین السلام علیک یا فاطــمة الزهــــــرا السلام علیک یا مـعزالمـومنین یا حســــــــن ابن عـلی المـجتبـــی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین السلام علیک یا علی موسـی الرضـا السلام علیک یا ابا صـــالحَ المھــــــدی https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo