eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. 💠 اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 💠 دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 💠 موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم !»... ✍️نویسنده: https://eitaa.com/piyroo
✍️ 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» 💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 💠 جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ...» 💠 روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... ✍️نویسنده: https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت760 🎥 | روایت خوبان ⭕️ روایتی جالب از بازدید مقام معظم رهبری از بیمارستان های صحرایی زمان جنگ در حضور ایشان 🎙راوی: سردار فتحیان، فرمانده بهداری رزمی در دوران دفاع مقدس https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
سید محمود نذر کرده بود تا پسری داشته باشد و اسمش را محمد بگذارد و سید محمد علی در یکی از روزهای گرم تابستان ۱۳۴۰به دنیا آمد.هنوز خیلی کوچک بود که برای یاد گرفتن قرآن به مکتب خانه رفت و خواندن قران را در مدت کوتاهی یاد گرفت بعد از آن به دبستان رفت و بهترین دانشآموز دبستان بود.بعد ها وقتی مجبور شد که بدلیل نبود مدرسه راهنمایی درس را رها کند آنقدر غمگین بود که سید محمود فهمید نمی تواند او را از یادگرفتن  منع کند خودش به به پدرش گفته بود هر طوری که باشد درش را ادامه میدهد و این کار را کرد.کنجکاوی و هوش سرشارش باعث شد در دوره دبیرستان مورد توجه دبیران قرار بگیرد سید محمد علی توانست از طریق یکی از دبیران با امام خمینی ره و نظرات او آشنا شود و همپین مقدمه ای بود برای شرکت فعال در فعالیت های انقلابی که را به چهره ای فعال در عرصه تظاهرات و اعتصابات تبدیل کرد.بعد از انقلاب یکی از اعضای فعال انجم اسلامی دبیرستان شدو در سال ۱۳۶۰با گرفتن دیپلم به عضویت سپاه درآمددوره آموزشی را گذراند و در همان سال به جبهه اعزام شد در عملیات طریق القدس شرکت کرد و از ناحیه پا و دست مجروح شد د رهمان سال ازدواج کردبرای دومین بار در سال ۶۱به جبهه رفت بعد از آن در سال ۶۹ به مدت ۹ماه مسول پرسنلی توپخانه تیپ ۶۱محرم شدوقتی این ماموریت به پایان رسید به عنوان مسول پرسنلی  سپاه فردوس و عضو شورای فرماندهی کار کرد اما ماندن برایش سخت بود میگفت نمی تواند بماند و تحمل کند میگفت آدم ها مثل رودخانه ای هستند که اگر بمانند مرداب می شوند همین شد که برا ی بار چهارم به جبهه رفت و خودش میدانست که وقت پرواز رسیده است.زمستان سال ۶۵بود وقتی گردان رسول الله در عملیات کربلای ۵هجوم گسترده ای را به مواضع دشمن شروع کرد سیدمحمد علی در شلمچه به بهشت پر کشید. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#شهیدسیدمحمدعلی_مهرداد سید محمود نذر کرده بود تا پسری داشته باشد و اسمش را محمد بگذارد و سید محمد عل
برادران و عزیزان پاسدار قبل از این که از اسلام پاسداری کنید از خود و از شرافت اسلامی و انسانی خود پاسداری کنید و سعی کنید که خود را از شر جنود ابلیس رها کرده و با وسوسه ها و تمایلات نفسانی و نفس اماره خود مبارزه کنید و از راههای طبیعی که خداوند قرار داده است بر نفس خود غالب بشوید و نفس لوامه را در خود تقویت کنید و از شر شیطان و نفس اماره به خداوند پناه ببرید و از خداوند بخواهید که عاقبت شما را ختم بخیر کند.برادران عزیز پاسدار شما که این افتخار را یافتید که امام بگوید ای کاش من یک پاسدار بودم شما و شما که به اولین پاسدار اسلام حسین(ع) اقتدار کرده اید. شما باید مثل این بزرگواران زندگی کنید و چون سالار شهیدان اباعبدالله الحسین(ع) مرگ و شهادت را انتخاب کنید قبل از این که به سراغ شما بیایند و بدانید که مرگ برای اولیای خداوند شیرین و باحلاوت است و مرگ برای آنهائی موحش و هراسناک است که با خداوند رابطه ای ندارند،برادران عزیز پاسدار سعی کنید که اخلاقتان اسلامی بوده، برخورد تان با مردم خوب باشد و بدانید که اخلاق خوب و اعمال صالح از همه افراد زیبنده است ولی از شما زیبنده تر است همانطور که نور، جواهرات را زیباتر می کند و درخشنده تر می سازد و اخلاق غیر اسلامی و بر خورد ناشایسته از همه افراد نا پسند است ولی از شما برادران نا پسند یده تر است. برادران عزیز پاسدار سعی کنید که در بین مردم با خضوع و خشوع بر خورد کنید و بر خورد شما با عموم جامعه اسلامی به نحو احسن و اسلامی باشد. اگر احترام نداشته باشید هر چند سزاوار احترام باشید و همیشه بیاد خداوند باشید و کارها را با خلوص نیت انجام دهید. برادران عزیز، سعی کنید که پیرو اسلام فقاهتی و روحانیت مبارز باشید و پشتیبان سر سخت ولایت فقیه باشید و در برابر نغمه های شوم ضد انقلاب با شدت بر خورد کنید و سعی کنید از افراط و تفریط بپرهیزید و صراط مستقیم را پیشه خود کنید که این راه هدایت است و در برابر کفار و مشرکین ضد انقلابیون مقاوم و استوار باشید و در بین خود ملاطفت و مهربانی رفتار کنید و از تعصبات و حساسیت های بی مورد پرهیز کنید و سعی کنید که آن اصالت حقیقی پاسدار اسلامی را حفظ کنید. برادران عزیز پاسدار: بدانید هم چنانکه شرط حقیقی ایمان داخل شدن ایمان در قلب انسان است شما نیز سعی کنید که آن معیار های اصیل یک پاسدار اسلام را در وجود خود متبلور کرده و بدانید که لباس فرم و ظاهرسازی انسان را پاسدار نمی کند و آنچه ملاک حقیقی است ایمان و باور قلبی است. که ضمیر وجود انسان را تغییر می دهد و جوانه های عشق و ایمان و محبت را در قلب انسان می رویاندو انسان را از داخل چاه های شهوات و راحت طلبی و اسفل السافلین بیرون می آورد و به صدرالمنتهای تکامل می رساند. برادران عزیز پاسدار آنچه را که بیشتر از همه چیزبر شما می ترسم چند مورد است یک اینکه مبادا که غرق در مادیات و شهوات و راحت طلبیها شوید و آخرت را فراموش کنید و وظیفه مهم و تاریخ سازی که بر عهده شماست از یاد ببرید و بدانید که این هم امکانات دنیا از قبیل مال زندگی، خانه، ماشین، زن و فرزند و تمام آنچه در زندگی قابل دل بستن است همه آنهابرای آزمایش ماست و روزی همه فرامی رسد که دست انسان از همه این ها کوتاه می شود.و آنروز نکند که یومالحسره باشدو حسرت بخورید که ایکاش از این امکانات در راه خدا استفاده می کردم و یا از این مال انفاق می کردم ولی آنجا پشیمانی سودی ندارد. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
طبق روال شــبانه هر بزرگواری 14 صلوات به نیابت از جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» و سلامتی رهبر عزیزمان شفای همه بیماران عاقبت بخیری شما عزیزان .... » اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸 ســـلام و صــلوات خــدا بر شـــهدا و امام شـــ.❤️ـــهدا 🕊ســـلام بـر شــــ🌷ــهید‌ ا https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️شروع صبحی زیبا با ذکر سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش السلام علیک یا محمد یا رســـول الله السلام علیک یا مـولا امـیرالمؤمنین السلام علیک یا فاطــمة الزهــــــرا السلام علیک یا مـعزالمـومنین یا حســــــــن ابن عـلی المـجتبـــی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین السلام علیک یا علی موسـی الرضـا السلام علیک یا ابا صـــالحَ المھــــــدی https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo
علیک یا ابا عبدالله یک زیارت عاشورا به نیابت از یک شهید امروز به نیابت از 🌷 ♦️ به نیت تعجیل در امر فرج ♦️ سلامتی رهبرمون ♦️ عاقبت بخیری همه ما ♦️ وسلامتی همه عزیزان و دفع بیماری کرونا https://eitaa.com/piyroo
بِــ ربّ الشهداء❤️ـــسمِ والصدیقین. 🕊 مواظب باش دل به دنیا نبندی که دنیا محل گذر است. حال هر چقدر که خود را به آن وابسته کنی بیشتر گرفتار می شوی. پس تا می توانی به دنبال معنویات باش تا مادیات https://eitaa.com/piyroo
تلنگـــــر شـهــــــدا چـه ڪردنـد ؟؟ چه ڪردند ڪه لیاقت پیدا ڪردند براے فدا شدن در راه حق ؟؟ چه ڪردند ڪه شدند معشوق پروردگارشان ؟؟؟ ڪه پروردگارشان فرمود : "وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه ڪسے ڪه من عاشق او بشوم ، او را مے ڪُشم و ڪسے ڪه من او را بڪُشم ، خونبهایش بر من واجب است ، پس خون بهاے او من هستم . پاے صحبت هاے همرزمانشان ڪه بنشینے ... مےشوند زبان دوستانشان و مے گویند ڪه چه شد ڪه شهـــــدا ... شهـــــید شدند ... وقتے صداے اذان بلند مےشد ... فرقے نمے ڪرد ڪه ڪجا هستند ... در میدان جنگ ... پشت خاڪریزها ... آر پے جے در دست ... هر جا و در هر حالتے ... لبیڪ مے گفتند به دعوت پروردگارشان .... هر روز حساب مےڪشیدند از این نَفْس ... براے خطاها استغفار مےڪردند و براے خوبے ها شُڪر ... و ڪم ڪم مے شدند آن ڪه از اول لیاقتش را داشتند... شهدا گاهی نگاهی و دست مارا هم بگیرید که سخت محتاجیم . https://eitaa.com/piyroo
عشق و علاقه بسیاری به شهادت داشت . لیاقتش را هم داشت که شهید بشود .❤️ وقتی به او می گفتیم سید جان ! نکند بروی و ما را تنها بگذاری ها . می گفت : هر کسی نمی تواند برود . باید خودمان را صاف کنیم . ☝️ شهید سید امیر از همه ما ها صاف تر بود .👌 * به خاطر اینکه بچه ها در آسایش باشند با کمک بچه ها شروع کردند به کندن چاه تا به آب رسید . الان همان چاه در دل تفتیده دشت ، سیراب کننده کسانی است که می خواهند راه و هدف سید امیر تا ابد زنده بماند .😊 * شهید عزیزمان سید امیر در گرمای 50 درجه فکه علاوه بر روزه های واجب ، روزه های مستحبی نیز می گرفتند که این از توان یک فرد عادی خارج است .🌹 * عشق ایشان به کار از همه افراد تفحص بیشتر بود . خستگی برای آقا سید مفهومی نداشت . علی رغم اشتیاق شدیدش به کار ، احتیاط خودش را در کلیه کارها از دست نمی داد . در میدان مین که می رفت خیلی احتیاط می کرد . عجیب این که در میدان مین خیلی مطمئن حرکت می کرد . او فردی آشنا به کار بود . 💔 شهید جستجو گر نور سید امیر تشت زرین🌹 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
یک آرزو داشت و همیشه ورد زبانش بود ، می گفت ، دوست دارم روز عاشورای امام حسین ، عاشورایی بشم ! روز عاشورا بود داشت جعبه های مهمات را جابجا می کرد که صدای انفجار بلند شد . وقتی گرد و خاک خوابید ، دیدم سر از بدنش جدا شده ، و عاشورایی شد.... سردار 📕 خط عاشقی ، ج1 https://eitaa.com/piyroo
این عکس ، ﺁﺩﻡ را خجالت‌زده می‌کند ، یکی از حزن انگیزترین ودر عین حال حماسی‌ترین لحظات فکه ، ماجرای گردان حنظله است؛ 300 تن از رزمندگان این گردان درون یکی از کانال‌ها به محاصره‌ی نیروهای عراقی در می‌آیند، آنهاچند روز وصرفا با تکیه برایمان سرشار خود به مبارزه ادامه می‌دهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و باعطش مفرط به شهادت می‌ﺭﺳﻨﺪ، ساعتهای آخرمقاومت بچه‌ها در کانال، بیسیم‌چی گردان حنظله حاج همت را خواست، حاجی آمد پای بیسیم و گوشی رابه دست گرفت. صدای ضعیف وپر از خش خش را از آن سوی خط شنیدم که میگوید: احمد رفت، حسین هم رفت. باطری بی‌سیم دارد تمام می‌شود، بعثیها عن قریب می‌آیند تاما را خلاص کنند، من هم خداحافظی میکنم. حاج همت که قادر به محاصره‌ی تیپ‌های تازه نفس دشمن نبود، همان طور که به پهنای صورت اشک می ‌ریخت، گفت: بی‌سیم را قطع نکن.حرف بزن، هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن ، صدای بی‌سیم‌چی را شنیدم که می‌گفت: سلام ما را به امام برسانید، از قول ما به امام بگویید:همانطور که فرموده بودید حسین‌وار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ایستادیم https://eitaa.com/piyroo
ای برادر !! به کجا می روی؟! ، کمی درنگ کن !! آیا با کمی گریه و یک فاتحه خواندن بر مزار من و امثال من ، مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گماشته ایم ، از یاد خواهی برد ؟! ما نظاره می کنیم که تو با این مسئولیت سنگین چه خواهی کرد ، و اما مسئولیت ، ادامه دادن راه ماست ..... 📕 پنجاه سال عبادت ، ص63 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻عزیزی تعریف می کرد وقتی که حاج قاسم فرمانده لشکر۴۱ثارلله کرمان بود در جلسه ای خانوادگی نشسته بودیم. دختر حاج قاسم روی پایش نشسته بود و از گرمای وجود پدر استفاده می کرد. ✍ میهمانانی آمدند که در بین آنها دو دختر شهید بود.ایشان فرزند خود را روی زمین گذاشتند و آن دو کودک خردسالِ فرزند شهید را روی پای خود نشاندند. حس و حال آن دو کودک آنچنان بود که گویی در آغوش پدر خود هستند... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo