eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 منتظر پاسخم حتی لحظه‌ای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست. به او گفته بودم در جایی را ندارم و نمی‌فهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از ترس تنهایی خالی! 💠 امشب که به می‌رسیدم با چه رویی به خانه می‌رفتم و با دلتنگی مصطفی چه می‌کردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم. دور خانه می‌چرخیدم و پیش مادرش صبوری می‌کردم تا اشکم را نبیند و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانی‌اش تشکر می‌کردم تا لحظه‌ای که مصطفی آمد. ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این محافظت کند و کسی متوجه خروجم از خانه نشود. 💠 درِ عقب را باز کردم و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد. دلخوری از لحنم می‌بارید و نمی‌شد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت. در سکوتِ مسیر تا فرودگاه دمشق، حس می‌کردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمی‌کَند که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد :«چند روز پیش دو تا ماشین بمبگذاری شده تو منفجر شد، پنجاه نفر کشته شدن.» 💠 خشونت خوابیده در خبرش نگاهم را تا چشمانش در آینه کشید و او نمی‌خواست دلبسته چشمانم بماند که نگاهش را پس گرفت و با صدایی شکسته ادامه داد :«من به شما حرفی نزدم که دلتون نلرزه!» لحنش غرق غم بود و مردانه مقاومت می‌کرد تا صدایش زیر بار غصه نلرزد :«اما الان بهتون گفتم تا بدونید چرا با رفتن‌تون مخالفت نمی‌کنم. ایران تو امنیت و آرامشه، ولی معلوم نیس چه خبر میشه، خودخواهیه بخوام شما رو اینجا نگه دارم.» 💠 به‌قدری ساده و صریح صحبت می‌کرد که دست و پای دلم را گم کردم و او راحت حرف دلش را زد :«من شما رو می‌خوام، نمی‌خوام صدمه ببینید. پس برگردید ایران بهتره، اینجوری خیال منم راحت‌تره.» با هر کلمه قلب صدایش بیشتر می‌گرفت، حس می‌کردم حرف برای گفتن فراوان دارد و دیگر کلمه کم آورده بود که نگاهش تا ایوان چشمانم قد کشید و زیرلب پرسید :«سر راه فرودگاه از رد میشیم، می‌خواید بریم زیارت؟» 💠 می‌دانستم آخرین هدیه‌ای است که برای این دختر در نظر گرفته و خبر نداشت ۹ ماه پیش وقتی سعد مرا به داریا می‌کشید، دل من پیش زینبیه جا مانده بود که به جای تمام حرف دلم تنها پاسخ همین سؤالش را دادم :«بله!» بی‌اراده دلم تا دو راهی زینبیه و داریا پر کشید، که ادا شد و از بند سعد آزادم کرد، دلی که دوباره شکست و نذر دیگری که می‌خواست بر قلبم جاری شود و صدای مصطفی خلوتم را پُر کرد :«بلیط‌تون ساعت ۸ شب، فرصت دارید.» 💠 و هنوز از لحنش حسرت می‌چکید و دلش دنبال مسیرم تا ایران می‌دوید که نگاهم کرد و پرسید :«ببخشید گفتید ایران جایی رو ندارید، امشب کجا می‌خواید برید؟» جواب این سوال در حرم و نزد (سلام‌الله‌علیها) بود که پیش پدر و مادرم شفاعتم کند و سکوت غمگینم دلش را بیشتر به سمتم کشید :«ببخشید ولی اگه جایی رو ندارید...» 💠 و حالا که راضی به رفتنم شده بود، اگرچه به بهای حفظ جان خودم، دیگر نمی‌خواستم حرفی بزنم که دلسوزی‌اش را با پرسشم پس دادم :«چقدر مونده تا برسیم ؟» فهمید بی‌تاب حرم شده‌ام که لبخندی شیرین لب‌هایش را بُرد و با خط نگاهش حرم را نشانم داد :«رسیدیم خواهرم، آخر خیابون حرم پیداست!» و چشمم چرخید و دیدم حرم در انتهای خیابانی طولانی مثل خورشید می‌درخشد. 💠 پرده پلکم را کنار زدم تا حرم را با همه نگاهم ببینم و بی‌تاب چکیدن شده بود که قبل از نگاهم به سمت حرم پرید و مقابل چشمان مصطفی به گریه افتادم. دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید، بی‌اختیار دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای پیاده شدن از ماشین پیش‌دستی کرد. او دنبالم می‌دوید تا در شلوغی خیابان گمم نکند و من به سمت حرم نه با قدم‌هایم که با دلم پَرپَر می‌زدم و کاسه احساسم شکسته بود که اشک از مژگانم تا روی لباسم جاری شده بود. 💠 می‌دید برای رسیدن به حرم دامن صبوری‌ام به پایم می‌پیچد که ورودی حرم راهم را سد کرد و نفسش به شماره افتاد :«خواهرم! اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از جلو در منتظرتون می‌مونم!» و عطش چشمانم برای زیارت را با نگاهش می‌چشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد :«تا هر وقت خواستید من اینجا منتظر می‌مونم، با خیال راحت زیارت کنید!»... ✍️نویسنده: 🚩 https://eitaa.com/piyroo
✍️ 💠 بی‌هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستون‌های آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بی‌وفایی از در و دیوار حرم خجالت می‌کشیدم که قدم‌هایم روی زمین کشیده می‌شد و بی‌خبر از اطرافم ضجه می‌زدم. از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا می‌دیدم (علیهاالسلام) دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار می‌زدم بلکه این زینب را ببخشد. 💠 گرمای نوازشش را روی سرم حس می‌کردم که دانه‌دانه گناهانم را گریه می‌کردم، او اشک‌هایم را می‌خرید و من را غرق بوسه می‌کردم و هر چه می‌بوسیدم عطشم برای بیشتر می‌شد. با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستون‌ها زانو زده بودم، می‌دانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی شوم که تمنا می‌کردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمی‌دانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود. 💠 حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور (علیهاالسلام) راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم. گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در دنبال مصطفی می‌گشتم که نگاهم از نفس افتاد. چشمان مشکی و کشیده‌اش روی صورتم مانده و صورت گندمگونش گل انداخته بود. 💠 با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمی‌شد که تنها نگاهم می‌کرد و دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بی‌صدا زمزمه کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی زینب؟» نفسم به سختی از سینه رد می‌شد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی‌اش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفس‌نفس افتادم. 💠 باورم نمی‌شد او را در این حرم ببینم و نمی‌دانستم به چه هوایی به آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم. در این مانتوی بلند مشکی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه را تماشا می‌کرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را صدا می‌زد. 💠 عطر همیشگی‌اش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس می‌کردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمی‌شد که بین بازوان مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه می‌کردم و او با نفس‌هایش نازم را می‌کشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد. مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد. 💠 هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمت‌شان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم :«برادرمه!» دستان مصطفی سُست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل می‌چرخید و هنوز از ترس مرد غریبه‌ای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. 💠 ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد :«برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده ؟» در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی می‌درخشید، پیشانی‌اش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمت‌مان آمد و بی‌مقدمه از ابوالفضل پرسید :«شما از نیروهای هستید؟» 💠 از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد :«دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟» نگاه مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بی‌کسی‌ام در ایران گریه می‌کردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد :«من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو می‌گرفتم و از این کشور می‌بردم!» 💠 در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید :«تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!»... ✍️نویسنده: 🚩 https://eitaa.com/piyroo
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد هیچ‌ کس حدس نمی‌زد که چنین سر برسد پدرش چیز زیادی که نمی خواست ، فرات یک دو قطره ضرری داشت به برسد؟ 💔🥀 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت768 🎥 🔺 این راه قربانی می‌خواهد و اسمش شهید فی سبیل‌الله است 👈 فیلمی دیده نشده از سردار شهید قاسم سلیمانی در جمع مدافعان حرم و روحیه‌دادن متفاوت سردار به آنها پیش از عملیاتی مهم 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
🕊، فرزند كريم و نساء، در اول بهمن ماه سال 1338 در شهرستان سمنان به دنيا آمد.دوره ابتدايي را در دبستان توكل (محرم فعلي ) و دوره دبيرستان را در دبيرستان كوروش كبير- كه از دبيرستان هاي سطح بالاي آن زمان از لحاظ علمي بود- در رشته رياضي فيزيك گذراند.آخرين سال هاي تحصيلي اش همزمان بود با قيام مردم مسلمان ايران، او نيز با هماهنگ كردن جوانان محله به طور جدي مبارزاتش را آغاز نمود.تشكيل كتابخانه و كلاس هاي فكري از ديگر اقدام هاي انقلابي او بود. مسجد را پايگاهي براي درگيري با رژيم و گروهك هاي ملحد انتخاب كرده بود. آن زمان با اين كه حرف زدن از امام خميني سخت و داشتن عكس امام جرم بود، اما عكس امام خميني را بر ديوار خانه نصب نمود و در تمام تظاهرات حضور داشت و ديگر جوان ها را ترغيب به شركت مي كرد.با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي از اولين كساني بود كه عضو آن شد و در مدت كوتاهي استعداد و لياقتش به لحاظ فرماندهي آشكار گرديد.او فرماندهي گروهي را در تپه هاي تكاب به عهده داشت كه جنگ شروع شد. بعد از شروع جنگ فرماندهي اولين گروه اعزامي از سپاه سمنان به جبهه هاي نور به عهده او گذاشته شد. 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🕊#شهیدمحمدرضاخالصي، فرزند كريم و نساء، در اول بهمن ماه سال 1338 در شهرستان سمنان به دنيا آمد.دوره اب
به خاطر تواضع و تقوايش همه رزمندگان او را دوست داشتند و او را به عنوان امام جماعت انتخاب كرده بودند. هر چند او به خاطر فروتني خود اما وقتي «. همه شما از من لايق تريد » : ابتدا قبول نكرده بود و گفته بود«. اگر قبول نكني، به طور فرادا نماز مي خوانيم » : رزمندگان گفته بودندقبول كرده بود.به نيروهاي بسيجي خيلي علاقه داشت . وقتي معاون گردان به او مي گويد كه امكانات كم است، بسيجي ها خسته شد ه اند ، مي گويد : نيروهاي بسيجي هيج وقت خسته نمي شوند، روحيه آنها خيلي قوي » است، ما خسته مي شويم و روحيه ماندن نداريم ، بسيجي ها را بدنام نكنيد براي اينكه بيشتر در جبهه باشد، خانواده اش را از سمنان به دزفول منتقل كرد. برادر كوچكش حسن، به شهادت رسيد. حسن آخرين فرزند خانواده و رضا خيلي با او صميمي بود، اما شهادت او خللي در اراده اش ايجاد نكرد .وقتي از او خواسته مي شود به خاطر شهادت برادرش به مرخصي برود ، مي گويد: الآن چه وقت مرخصيه. او كار خودش را كرد، ما هم بايد كار خودمان را انجام بدهيم. من الآن برم مرخصي، جواب حسن را در آن دنياچگونه بدهم هنگام حمله منافقان در عمليات مرصاد، بر اثر آتش آرپي جي صورتش به قول حاج » : سوخته بود. وقتي رزمندگان علتش را مي پرسيدند، مي گفت و اين آخرين ديدار او با دوستان و «. محمود، خانم منافقه گازگرفته همرزمان بود. در عمليات مرصاد، منطقه اسلا م آباد بر اثر اصابت تركش به ناحيه دست و قطع شدن دست راست به شهادت رسيد. سوار تويوتا شديم.در مورد نحوه شهادتش، حسن ادب نقل مي كند تنگه چهارزبركه حالا مرصاد مي گويند- توقف كرديم . رضا با فرمانده گروهان صحبت كرد. به او گفت: به بچه ها بگو به هيچ چيز دست نزنند. تا منطقه آلوده است، غنيمت بي غنيمت . دوباره سوار ماشين شد يم. ازاسلام آباد و كرند غرب عبور كرديم. حاج محمود سرعت را كم كرد. صداي شليك آمد. پريديم پايين. آرپي ج ي به ماشين خورده بود . محمدرضا، تقي مداح و رضا قنبري شهيد شده بودند و حاج محمود به سختي مجروح شده بود. در نوشته است من نااميد نيستم. مي دانم صداي العفو مرا مي شنوي و مرا از لطف خودنااميد نمي كني، شما اي ملت شهيد پرور، برخيزيد و سلاح شهداي گلگون كفن را برداريد و راهي صحنه نبرد شويد كه امروز كربلا تكرار شده است .اگر امروز حسين زمان را ياري نكنيد در دنيا و آخرت مورد خشم و غضب الهي خواهيد بود. اما شما خانواده معظم شهدا، مقاومت و ايثارگري شما باعث حسرت و نااميدي دشمنان خدا خواهد شد.شما بسيجيان غيور، به جبهه ها هجوم ببريد و با يك ضربه كاري كار صدام و صداميان را به پايان برسانيد و دل امام زمان(عج) را شاد كنيد.شما پاسداران، آنچه لياقت سخن امام كه فرموده: اي كاش من هم يك پاسدار بودم، انجام دهيد. تا مديون امام و شهدا نباشيد. و شما مسئوليني كه امور امت حزب الله در دست شماست، مبادا خون شهدا را با كارهايي كه در شأن يك مسئول در جمهوري اسلامي نيست به هدر دهيد . در پايان همه را به تقوا سفارش مي كنم، به اميد آن روزي كه كربلا و قدس آزادشود. پيكر پاكش به همراه شهيد حاج محمود اخلاقي، شهيد نوروز ايماني نسب و شهيد تقي مداح، پس از تشييع در جوار مرقد امام زاده يحييبن موسي بن جعفر(ع) در شهرستان سمنان به خاك سپرده شد. 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
طبق روال شــبانه هر بزرگواری 14 صلوات به نیابت از جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» و سلامتی رهبر عزیزمان شفای همه بیماران عاقبت بخیری شما عزیزان .... » اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸 ســـلام و صــلوات خــدا بر شـــهدا و امام شـــ.❤️ـــهدا 🕊ســـلام بـر شــــ🌷ــهید‌ ا 🚩 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️شروع صبحی زیبا با ذکر سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش السلام علیک یا محمد یا رســـول الله السلام علیک یا مـولا امـیرالمؤمنین السلام علیک یا فاطــمة الزهــــــرا السلام علیک یا مـعزالمـومنین یا حســــــــن ابن عـلی المـجتبـــی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین السلام علیک یا علی موسـی الرضـا السلام علیک یا ابا صـــالحَ المھــــــدی 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم: یا فاطمة! کل عین باکیه یوم القیامة الا عین بکت علی مصاب الحسین فانها ضاحکة مستبشرة بنعیم الجنة. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: فاطمه جان! روز قیامت هر چشمی گریان است، مگر چشمی که در مصیبت و عزای حسین گریسته باشد، که آن چشم در قیامت خندان است و به نعمتهای بهشتی مژده داده می شود. بحار الانوار، ج 44، ص .293 🚩 https://eitaa.com/piyroo
حاج قــاسم..! رفیق خوشبخت ما ! جای خالے ات در مجالس روضه اربـاب، نفس هایمان را تنگ میڪند. این محرم، اولین محرمے ست ڪه مهمان سیدالشهداء هستے . انگار تقدیر این بود ڪه قطره اے از دریاے مصیبت حسین(ع) را هنگام دیدن دست بریده علمدارش بچشیم.. و چه تلخ بود این تقدیر! چه بهاے سنگینے پاے آن دادیم! خدا صبور ڪند ما را در مصیبتت .. حقا ڪه همنشینے با حسین بن علے، تنها سزاوار خودت بود و بس! ما ملت امام حسينيم 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خودشو از سوریه میرسوند به مجلس روضه خانگی! 🔻روایتی جذاب از سیره سردار سلیمانی برای برگزاری روضه خانگی ساده در ماه محرم ☜【 روایتگری_شهدا 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمانده چقدر اربا اربا شده‌ای فرمانده چقدر مثل مولا شده‌ای ای جسم مقطعه در آغوش حسین مانند علی اکبر لیلا شده ای 🎤سید رضا نریمانی برای شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷🌷🌷🌷🌷 🚩 https://eitaa.com/piyroo
پاسدار بسیجی احمد اعطایی متولد ۷ شهریور ۱۳۶۴ و ساکن محله فلاح تهران بود و مهندسی برق می‌خواند. در سال ۸۸ ازدواج نمود . با حمله داعش ، او داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم و مردم مظلوم سوریه ، راهی آن دیار می ‌شود که در ۲۱ آبان ماه ۹۴ در آخرین روز ماه محرم الحرام ، همراه با سه تن دیگر از دوستانش «سید مصطفی موسوی» ، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به شهادت می ‌رسد... مدافع حرم 📕 نوید شاهد 🚩 https://eitaa.com/piyroo
💥شهیدی که بین زمین و آسمان درحال عبادت بود💥 🍂آیت الله حق‌شناس تعریف ڪردند: ✍من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم... به جز بنده وخادم مسجد ، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. 💥دیدم که یک جوانی در حال سجده است. امـا نــه روی زمـــین ! بلڪه بین زمــین وآســمان !! مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است! بعد که نمازش تمام شد پیـش مـن آمـد و گـفـت : «تا زنده ام به ڪسـی حرفی نزنید..» 🚩 https://eitaa.com/piyroo