eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.2هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
متولد ۱۳۵۹ و ساکن تهران بود. مهدی اولین شهید مدافع حرم نظام آباد تهران (منطقه ۷) و از بسیجیان هیأت یازهرا (س) ، که بیش از دو سال طی سفرهای مختلف ، داوطلبانه به سوریه می ‌رفت و در میان مستشاران نظامی برای آزادی شهرهای مختلف این کشور از چنگ تروریست ‌های تکفیری تلاش می ‌کرد. او که یکی از مستشاران زبده نظامی در سوریه بود در مهر ۱۳۹۵ به شهادت رسید . برادرش می گوید ، آقا مهدی خیلی تودار بود و چیز زیادی از سوریه برایمان نمی ‌گفت. به او می‌ گفتم ، مهدی تو این همه می ‌روی و می ‌آیی آنجا چه می ‌کنی؟ مسئولیتی داری؟ می‌ گفت ، نه من فقط یک راننده هستم ولی رفقایش می ‌گفتند ، برادرت آنجا چه کارهایی که نمی‌ کند. آنجا به او  می‌ گفتند ، مهدی بلدیه یا بلدیه حما ، یعنی شهردار حما. چون آنجا را مثل کف دستش بلد بود و به کارش وارد بود. همسرش می گوید ، مهدی هیچ ‌گاه شعار نمی‌ داد و محب اهل‌ بیت (ع) بودن خود را در عمل ثابت می ‌کرد. زمانی‌ که می‌ گفت ، اگر در عاشورا بودم ، با ارباب همراه می ‌شدم ، در واقعیت نیز همان را نشان می ‌داد. سال ۱۳۹۵ اولین مرتبه‌ای بود که وی برای ماه محرم در ایران حضور نداشت زمانی‌که به وی می ‌گویند ، اگر می ‌خواهی به ایران برگرد! پاسخ می‌ دهد ، حتی اگر تنهاترین سردار باشم ، امسال مراسم عزاداری سالار شهیدان را با کمک بچه‌ ها در سوریه برگزار می‌ کنم. ان ‌شالله حضرت زهرا (س) قبول می ‌کنند. وی ظهر اولین روز ماه محرم با لبان تشنه به آرزوی خود می ‌رسد.... 📕 سایت مشرق 🚩
اگر شهادت می ‌تواند نظام توحيديمان را حفظ كند ، اگر شهادت می ‌تواند دشمن را ذليل كند و تفكر و بينش اسلامی ‌مان را به دنيا اعلام كند ما آماده اين شهادتيم..... 🚩 https://eitaa.com/piyroo
🎖 علی علیه السلام : 🌸 فَاللهَ اللهَ أَنْ تَشْکُوا إِلَى مَنْ لاَ يُشْکِي شَجْوَکُمْ وَ لاَ يَنْقُضُ بِرَأْيِهِ مَا قَدْ أَبْرَمَ لَکُمْ ✨خدا را خدا را مبادا شکایت نزد کسی برید که نمی تواند آن را برطرف سازد , و توان گره گشایی از کارتان ندارد. 📚 ، ۱۰۵ °•کپی با ذکر آزاد است•° 🚩 https://eitaa.com/piyroo
🍃وی دلبستگی شدیدی به امام حسین و بانوی زهرا (سلام الله علیها) و حضرت مهدی(عج) داشت. وی مرتباً زیارت روز عاشورا را به صورت روزانه می خواند. وقتی مشغول خواندن دعای حضرت حجة بود ، اشک می ریخت. 🍃به محض شهادت، (او در روز دهم ماه رمضان تشنه شهید شد) ، اما علی رغم فتوای صادر شده در این باره، از شکستن روزه خود امتناع ورزید و پیکر وی به مدت 6 روز در میدان نبرد ماند و سپس زندگی خود را با یک مفقودالاثر از مفقودین شهید مانند مادرش زهرا سلام الله علیها ادامه داد. ❤ 🚩 https://eitaa.com/piyroo
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روایت یک عمر دوستی... ❤️حاج حسین مثل برادر بود برای حاج قاسم 🌹شهید_حسین پور جعفری 🌹شهید_حاج قاسم سلیمانی 🌷🌷🌷🌷🌷 🚩 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 ‌کجایی ببینی گلت کلاس اولیه... به مناسبت آغاز سال تحصیلی 💠 به یاد همه فرزندان شهدا به ویژه مدافعان حرم 🎤 سیدرضا_نریمانی 🌷🌷🌷🌷🌷 🚩 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌https://eitaa.com/piyroo
🔖 🌱 هر وقت از سوریه درمنزل میشد، میگفتن 3000 تاشیعه تو محاصره هستن و واجب هست که به فرمان گوش بدیم و کمر به همت ببندیم برای نجاتشون، حرف رهبر زمین نباید بمونه. 🌷 🚩 https://eitaa.com/piyroo
✍️ 💠 از چشمان‌شان به پای حال خرابم خنده می‌بارید و تنها حضور حرم (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره‌شان سرم پایین بود و بی‌صدا گریه می‌کردم. ای‌کاش به مبادله‌ام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بی‌تاب‌شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند. 💠 احساس می‌کردم از زمین به سمت آسمان آتش می‌پاشد که رگبار گلوله لحظه‌ای قطع نمی‌شد و ترس رسیدن نیروهای به جان‌شان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار می‌کردند :«ما می‌خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!» صدایش را نمی‌شنیدم اما حدس می‌زدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می‌کند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. 💠 پیکرم را در زمین فشار می‌دادم بلکه این سنگ‌ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه‌ام را با تمام قدرت کشید و تن بی‌توانم را با یک تکان از جا کَند. با فشار دستش شانه‌ام را هل می‌داد تا جلو بیفتم، می‌دیدم دهان‌شان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه می‌کشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود. 💠 پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم می‌دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه‌پله زمین خوردم. احساس کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام (علیهاالسلام) به لب‌هایم نمی‌آمد که حضرت را با نفس‌هایم صدا می‌زدم و می‌دیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. 💠 دلم می‌خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی‌دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه‌ام را فشار می‌دادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می‌کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی‌رفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می‌زند. مسیر حمله به سمت را بررسی می‌کردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. 💠 کریه‌تر از آن شب نگاهم می‌کرد و به گمانم در همین یک سال به‌قدری خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجره‌ام آماده می‌شد که دندان‌هایش را به هم می‌سایید و با نعره‌ای سرم خراب شد :«پس از افغانستانی؟!» 💠 جریان خون به زحمت خودش را در رگ‌هایم می‌کشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی‌صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف می‌زنی یا همینجا ریز ریزت می‌کنم!» و همان برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی‌اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می‌برّم زبونته! کاری باهات می‌کنم به حرف بیای!» 💠 قلبم از وحشت به خودش می‌پیچید و آن‌ها از پشت هلم می‌دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت. از شدت وحشت رمقی به قدم‌هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس می‌کردم زمین زیر تنم می‌لرزد و انگار عده‌ای می‌دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. 💠 رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش می‌کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکان‌های قفسه سینه‌اش را روی شانه‌ام حس می‌کردم و می‌شنیدم با هر تکان زیر لب ناله می‌زند :«!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می‌شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر ناله‌ای هم نمی‌زد که فقط خس‌خس نفس‌هایش را پشت گوشم می‌شنیدم. 💠 بین برزخی از و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی‌وقفه، چیزی نمی‌فهمیدم که گلوله باران تمام شد. صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی‌دیدم و تنها بوی و باروت مشامم را می‌سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد. 💠 گردنم از شدت درد به سختی تکان می‌خورد، به‌زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره‌پاره‌اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می‌چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می‌داد... ✍️نویسنده: 🚩 https://eitaa.com/piyroo