eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
❁﷽❁ رمضـ🌙ـان ، قطعہ اے از ❣آغاز مےڪنم سخنم را بہ در مےزنم بہ خانہ ے معبود با حسین 💐 ❣ڪارے بہ خاطرِ رمضانم نڪرده ام اما گرفٺ دسٺِ تُهےِ مرا 💐
🌹بـہ فــداے شـور و شـیـن شـهـدا 🌹اسـم رمـز #یـا_حـسـیـن شـهـدا 🌹هـرکـہ بـاشـیـم و بـہ هـر جـا بـرسـیم 🌹زیـر دیـنـیـم، زیـر دیـن شـهـدا 🌷 #السلام‌علیکم‌ایها‌الشهداءوالصدیقین
▪️فرقی نمی کند دهه هفتاد شهید بشوی یا دهه هفتاد به دنیا بیایی ، توی خط که باشی رهبرت برای بوسه بر پیکرت سرخم می کند. #سلام_بر_شهید_عزیز_محسن_حججی #سلام_من_بر_شهیدلن #شبتون_شهدایی #یا_حسین علیه السلام https://eitaa.com/piyroo
با ذکر #یا_حسین از زن و فرزند و زندگی گذشتند ..! 🙏اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین🙏 https://eitaa.com/piyroo
ی شهیدی ڪه پنج دقیقه میگفت ... درجاده بصره_خرمشهر وقتی ڪه شهید به شهادت رسید ، ایشون همان طور ڪه میدوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش جداشد ... در همان حال ڪه تنش داشت میدوید سرش روی زمین می غلتید ... سر این شهید بزرگوار حدود پنج دقیقه فریاد یا حسین یا حسین سر میداد ... همه داشتند گریه میڪردند ... چند دقیقه بعد از توی ڪوله پشتی اش وصیتنامه اش رو برداشتند نوشته بود : خدایا من شنیده ام ڪه امام حسین علیه السلام با لب تشنه شهید شده ، من هم دوست دارم این گونه شهید بشم . خدایا شنیده ام ڪه سر امام حسین را از پشت بریده اند ؛ من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشه ... خدایا شنیده ام سر امام حسین علیه السلام بالای نیزه قرآن خونده ؛ من ڪه مثل امام اسرار قرآن را نمی دونم ولی به امام حسین علیه السلام خیلی عشق دارم ... دوست دارم وقتی شهید میشم سر بریده ام به ذڪر یا حسین یا حسین باشه . 🕊 📗نقل از ڪتاب روایت مقدس، ص300 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══✼🍃 🌺 🍃 ✼═══┅┄
🔥 همہ از خوش عطرش می شناختنش . هر ڪجا می رفت آنجا را نیز می ڪرد . وقتی از نام می پرسیدیم ؛ همیشہ جواب بالا می داد . شهید ڪه شد در نامہ اش نوشتہ بود : بہ قسم ؛ هیچ گاه بہ خودم نزدم . هر وقت می خواستم شوم از تہ دل می گفتم : (ع ) 🖤 🏴 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنيتي لحظه على بابك 🔰آدم تا حسینی نشود نمي‌داند كه حسیني‌ها چه از حسین مي‌خواهند 🌟 🔹شهادت ذروه‌ی بلند تكامل انسانی است و خون شهید سبزینه‌ی حیات طیبه‌ی اخروی و تربت او دار الشفای آزادگان. شهیدان در جوار رحمت حق شاهدانِ محفل انس‌اند. 🔹 چرا باید برای آنها دلتنگ باشیم؟ برای خود دلتنگ باشیم كه اموات قبرستان عادات و تعلقاتیم و گمگشته‌های فراموشخانه‌ی نفس. 🍃 حسین سرسلسله‌ی شیداییان عشق است و شیدایی را به هر كسی نمي‌بخشند؛ شیدایی حق پاداش از خود گذشتگی است، اما خودپرستان مفتون شیطانند. 🍃 آن نیز جنون است، اما از آن جنون تا این شیدایی امانتداران امانت ازلی، فاصله از زمین تا آسمان است. شهدا كلیدداران كعبه‌ی شیدایی هستند و كعبه‌ی شیدایی كربلاست. 👈یكی گفته بود كه من نمي‌دانم اینها چه از حسین مي‌خواهند. آدم تا حسینی نشود نمي‌داند كه حسیني‌ها چه از حسین مي‌خواهند و حسیني‌ها هم راز خود را با هر نامحرمی در میان نمي‌گذارند: گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش. ┄┅══════┅┄ https://eitaa.com/piyroo 🕊
✍️ 💠 از چشمان‌شان به پای حال خرابم خنده می‌بارید و تنها حضور حرم (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره‌شان سرم پایین بود و بی‌صدا گریه می‌کردم. ای‌کاش به مبادله‌ام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بی‌تاب‌شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند. 💠 احساس می‌کردم از زمین به سمت آسمان آتش می‌پاشد که رگبار گلوله لحظه‌ای قطع نمی‌شد و ترس رسیدن نیروهای به جان‌شان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار می‌کردند :«ما می‌خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!» صدایش را نمی‌شنیدم اما حدس می‌زدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می‌کند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. 💠 پیکرم را در زمین فشار می‌دادم بلکه این سنگ‌ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه‌ام را با تمام قدرت کشید و تن بی‌توانم را با یک تکان از جا کَند. با فشار دستش شانه‌ام را هل می‌داد تا جلو بیفتم، می‌دیدم دهان‌شان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه می‌کشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود. 💠 پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم می‌دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه‌پله زمین خوردم. احساس کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام (علیهاالسلام) به لب‌هایم نمی‌آمد که حضرت را با نفس‌هایم صدا می‌زدم و می‌دیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. 💠 دلم می‌خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی‌دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه‌ام را فشار می‌دادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می‌کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی‌رفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می‌زند. مسیر حمله به سمت را بررسی می‌کردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. 💠 کریه‌تر از آن شب نگاهم می‌کرد و به گمانم در همین یک سال به‌قدری خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجره‌ام آماده می‌شد که دندان‌هایش را به هم می‌سایید و با نعره‌ای سرم خراب شد :«پس از افغانستانی؟!» 💠 جریان خون به زحمت خودش را در رگ‌هایم می‌کشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی‌صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف می‌زنی یا همینجا ریز ریزت می‌کنم!» و همان برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی‌اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می‌برّم زبونته! کاری باهات می‌کنم به حرف بیای!» 💠 قلبم از وحشت به خودش می‌پیچید و آن‌ها از پشت هلم می‌دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت. از شدت وحشت رمقی به قدم‌هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس می‌کردم زمین زیر تنم می‌لرزد و انگار عده‌ای می‌دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. 💠 رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش می‌کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکان‌های قفسه سینه‌اش را روی شانه‌ام حس می‌کردم و می‌شنیدم با هر تکان زیر لب ناله می‌زند :«!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می‌شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر ناله‌ای هم نمی‌زد که فقط خس‌خس نفس‌هایش را پشت گوشم می‌شنیدم. 💠 بین برزخی از و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی‌وقفه، چیزی نمی‌فهمیدم که گلوله باران تمام شد. صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی‌دیدم و تنها بوی و باروت مشامم را می‌سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد. 💠 گردنم از شدت درد به سختی تکان می‌خورد، به‌زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره‌پاره‌اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می‌چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می‌داد... ✍️نویسنده: 🚩 https://eitaa.com/piyroo
🍃مادرش درباره خبر شهادت فرزندش می گوید: چهل روز قبل از شهادت فرزندم همزمان با پایان نخستین مرحله حمله سپاه به گروهک پژاک در عالم خواب دیدم که همرزمان فرزندم لباس مشکی به تن دارند و به خانه ما آمده‌اند اما فرزندم در بین آنها نبود و زمانی که صدایم کردند و از خواب بیدار شدم سه بار فریاد سر دادم...."✨ 🍃شهید صمد امیدپور در سال ۱۳۸۴ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و پس از گذراندن دوره آموزش افسری در دانشگاه امام حسین(ع) عضو شد... شهید صمد امید پور چهره زیبایی داشتند و توی یگان به یوزارسیف معروف بود همیشه می گفت: "من اگر لیاقت را داشته باشم، بزرگ‌ترین هدیه الهی است..."🎁 🍃سرانجام در شهریور سال نود در عملیات پاکسازی مرزهای شمال غرب کشور از وجود اشرار و گروهک تروریستی پژاک در ارتفاعات جاسوسان در نبردی سخت به آرزوی دیرینش رسید و به فیض شهادت نائل شد.🕊 🌹 🚩 https://eitaa.com/piyroo