eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
کودک ولی برای همیشه به خواب رفت وقتی که دید قصه بابا به «سر» رسید... 🏴شهادت سلام الله علیها تسلیت باد https://eitaa.com/piyroo
‌ گفت: راستۍ جبهہ چطور بود؟ گفتم: تا منظورت چہ باشد. گفت: مثل حالا رقابت بود؟ گفتم: آرۍ. گفت: در چۍ؟ گفتم: در خواندن نماز شب. گفت: حسادت بود؟ گفتم: آرۍ. گفت: در چۍ؟ گفتم: در توفیق شهادت. گفت: جرزنۍ بود؟ گفتم: آرۍ. گفت: برا چۍ؟ گفتم: براۍ شرکت در عملیات. گفت: بخور بخور بود؟ گفتم: آرۍ. گفت: چۍ مۍخوردید؟ گفتم: تیر و ترکش. گفت: پنهان کارۍ بود؟ گفتم: آرۍ. گفت: در چۍ؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچہ‌ها. گفت: دعوا سر پست هم بود؟ گفتم: آرۍ. گفت: چہ پستۍ؟ گفتم: پست نگهبانۍ سنگر کمین. گفت: آوازم مۍخوندید؟ گفتم: آرۍ. گفت: چہ آوازۍ؟ گفتم: شب‌هاۍ جمعہ دعاۍ کمیل. گفت: اهل دود و دم هم بودید؟ گفتم: آرۍ. گفت: صنعتۍ یا سنتۍ؟ گفتم: صنعتی، خردل، تاول‌زا، اعصاب. گفت: استخر هم مۍرفتید؟ گفتم: آرۍ. گفت: کجا؟ گفتم: اروند، کانال‌ ماهۍ، مجنون. گفت: زیر ابرو هم برمۍداشتید؟ گفتم: آرۍ. گفت: کۍ براتون برمۍداشت؟ گفتم: تک‌تیرانداز دشمن با تیر قناصہ. گفت: پس بفرمایید رژ لب هم مۍزدید؟ گفتم: آرۍ. خندید گفت: با چۍ؟ گفتم: هنگام بوسہ بر پیشونۍ خونین دوستان شهیدمان. سکوت کرد و چیزۍ نگفت :) ‌ 🤍 ... https://eitaa.com/piyroo
شهیداݧ برشهــادت خنده ڪردند بہ عطرخود بهاراݧ زنـــــده کردند🥀 بہ زیرلب بگفتـا لالـــــہ با خــود شہیداݧ لالہ را شرمـــــنده ڪردند🥀 شهید الله_طالبی و دردانه اش حنانه کوچولو💕 شادی روح شهدا صلوات🌺 https://eitaa.com/piyroo
😔 💝ابراهیـم‌ همیشہ‌ میگفـت : 🔺دنبالِ با نرید ؛ 〽️ چون آهسته آهسته خودتون رو بہ میڪشونید ! .... 😕 فضا، فضای مجازی است ، ولی ، نامحرم است ! برایش تک‌تک حرفها و شکلکها است. روی قلبش اثر میگذارد...💘 . 🚫 " حیای حقیقی" را قربانی "فضای مجازی" نکنیم https://eitaa.com/piyroo
4_466922237098721754.mp3
1.95M
درد و دلِ 🌷شهید 🌷 با شهدا فوق العاده زیبا چقدر سخت است حال عاشقی که نمی داند محبوبش نیز هـوای او را دارد یا نه ..!! 📎دلتنگ سید علمدار...🌺 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 همه چیز از نوروز ۹۳ و این سلام الهام چرخنده به رهبر انقلاب شروع شد! اینجا بود که خانم بازیگر طعم تلخ حملات مدعیان آزادی بیان را چشید اما بجای ترسیدن و پا پس کشیدن در راه حق محکم‌تر ایستاد... و حالا در اربعین ۹۹ که میلیون‌ها ایرانی در حسرت کربلا هستند خانم چرخنده به واسطه ازدواج با یک روحانی، مجاور حرم امام حسین (علیه السلام) است 👌گاهی یک ادب، عجیب عاقبت بخیری می‌آورد... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 🔸 بعد از چند سال به ایران برگشتم. سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت. حنانه دختر مریم، قد کشیده بود. کلاس دوم ابتدایی. اما وقار و شخصیتش عین مریم بود. از همه بیشتر، دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود. توی فرودگاه، همه شون اومده بودن. همین که چشمم بهشون افتاد، اشک، تمام تصویر رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم. شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن. هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت. حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود، باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید. محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم. خونه بوی غربت می داد. حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم. اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن. اما من، فقط گاهی، اگر وقت و فرصتی بود، اگر از شدت خستگی روی مبل، ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد، از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم. غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود. فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم، کمی آروم می شدم. چشمم همه جا دنبالش می چرخید. شب، همه رفتن و منم از شدت خستگی بی هوش. برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجادهک داشت قرآن می خوند. رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش. یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم. با اولین حرکت نوازش دستش، بی اختیار، اشک از چشمم فرو ریخت. - مامان، شاید باورت نشه، اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود. و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد. دستش بین موهام حرکت می کرد و من بی اختیار، اشک می ریختم. غم غربت و تنهایی، فشار و سختی کار و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم. - خیلی سخت بود؟ - چی؟ - زندگی توی غربت؟ سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم. حتی با چشم های بسته، نگاه مادرم رو حس می کردم. - خیلی شبیه علی شدی. اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت. بقیه شریک شادی هاش بودن، حتی وقتی ناراحت بود می خندید. که مبادا بقیه ناراحت نشن. اون موقع ها، جوون بودم. اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم. ناخودآگاه، با اون چشم های خیس، خنده ام گرفت. _دختر کوچولو چشم هام رو که باز کردم، دایسون اومد جلوی نظرم. با ناراحتی، دوباره بستم شون، - کاش واقعا شبیه بابا بودم. اون خیلی آروم و مهربون بود. چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ولی من اینطوری نیستم. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم. نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم. من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم. خیلی. سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم. اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت. دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم، کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم. علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی کردم. " و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم " زمان به سرعت برق و باد سپری شد. لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم. نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم. نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم. هواپیما که بلند شد، مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم. حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد. ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادی شده بود. حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم. هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید. اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد. نه فقط با من، با همه عوض می شد. مثل همیشه دقیق. اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود. ادب، احترام، ظرافت کلام و برخورد، هر روز با روز قبل فرق داشت. یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد. دیگه به شخصی زل نمی زد. در حالی که هنوز جسور و محکم بود، اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد. رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن. بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود، که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود. در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم. شیفتم تموم شد. لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد، - سلام خانم حسینی. امکان داره، چند وقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ میخواستن در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم. وقتی رسیدم از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید. نشست. سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. - خانم حسینی! می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم. اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم. این بار مکث کوتاه تری کرد ... - البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید. مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«أَلَا تُقَاتِلُونَ قَوْمًا نَّكَثُوا أَيْمَانَهُمْ وَهَمُّوا بِإِخْرَاجِ الرَّسُولِ وَهُم بَدَءُوكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ ۚ أَتَخْشَوْنَهُمْ ۚ فَاللَّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَوْهُ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ» آیا با گروهى که پیمانهاى خود را شکستند و تصمیم به اخراج پیامبر گرفتند، پیکار نمى کنید؟! در حالى که نخستین بار، آنها (پیکار با شما را) آغاز کردند. آیا از آنها مى ترسید؟! با این که اگر ایمان دارید، خداوند سزاوارتر است که از او بترسید. (سوره مبارکه توبه/ آیه ۱۳) https://eitaa.com/piyroo
با ذکر سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش السلام علیک یا محمد یا رســـول الله السلام علیک یا مـولا امـیرالمؤمنین السلام علیک یا فاطــمة الزهــــــرا السلام علیک یا مـعزالمـومنین یا حســــــــن ابن عـلی المـجتبـــی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین السلام علیک یا علی موسـی الرضـا السلام علیک یا ابا صـــالحَ المھــــــدی https://eitaa.com/piyroo