eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
پس کی نماز میخونی؟ با قایق از صبح تا عصر گشت میزدیم بهمان گفت: بیخود، نمازتان را اول وقت بخوانید✨ بخشی از خاطرات شهید حسین خرازی(رحمت ✨الله✨علیه) https://eitaa.com/piyroo
: اگر برای خدا جنگ می‌كنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش كنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر كار برای خداست گفتنش برای چه؟ https://eitaa.com/piyroo
❤️او همیشه با وضو بود.نمازش توام با گریه و شور و حال بود و نماز شبش ترک نمیشد. او معتقد هر چه میکشیم و هر چه به سرمان می آید از نافرمانی خداست و همه،ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد. دقت فوق‌العاده ای در اجرای دستورات الهی داشت و این اعتقاد را بار ها به زبان می آورد که سهل انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزی ها دارد. https://eitaa.com/piyroo
حسین ساده بود. حاج حسین خرازی ساده بود و هیچ‏گاه از مقامش برای پیشبرد کارهای شخصی استفاده نکرد. فرماندهی لشکر برای او به معنای مسئولیت بزرگ‏تر و کار بیشتر بود، به معنای صبر و اندوهی بی‏اندازه. وقتی ازدواج کرد، حقوقش مثل دستمزد همه بسیجی‏ها فقط کفاف یک زندگی ساده را می‏داد. 2200 تومان در ماه. به تنها چیزی که فکر نمی‏کرد پاداش‏های دنیوی بود. هیچ‏گاه شرایطی بهتر از نیروهایش نداشت. https://eitaa.com/piyroo
بیست و پنجم به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم ... وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم ...جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم ..... اگر از اونجا هم بیرونم می کردن... تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم ... خدایا کمکم کن ... یا مریم مقدس؛ به فریادم برس ..... پدر من از کاتلویک های متعصبه ... اون با تمام وجود به شما ایمان داره .... کمکم کنید ... خواهش می کنم... که بهم افتاد خورد .. قلبم اومده بود توی دهنم رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم ... مادرم در رو باز کرد ... چشمش ... شقیقه هام می سوخت ... چند دقیقه بهم خیره شد ... پرید بغلم کرد ... گریه اش گرفته بود... اوه؛ خدایای من، متشکرم ... متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی... بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصی بغلش کرد ... - آنیتا ... فقط خدا می دونه . توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ...... من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم ... تهران، جنگ نشده بود ... یهو حواسم جمع شد... -پدر؟ ... نگران من بود... چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ... همین طور که دست ارتا توی دستش بود و اون رو می بوسید ... نفس عمیقی کشید ... به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد به خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود... دارد... https://eitaa.com/piyroo
بیست و ششم خیالم تقريبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم به مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم... | مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم... صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ..... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم .. با لبخند به پدرم سلام کردم ... چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ... چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری... در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد -خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت... مادرم با دلخوری اومد سمت ما ... حرف نمی زدی این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش ... اون وقت شکایت هم می کنی... تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ...... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ... میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ... -کی برمی گردی؟... مادرم بدجور عصبانی شد ... واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش... هیچ وقت ... مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم، گفتم...خیالم تقريبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم به مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم... | مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم... صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ..... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم .. با لبخند به پدرم سلام کردم ... چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ... چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری... در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد -خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت... مادرم با دلخوری اومد سمت ما ... حرف نمی زدی این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش ... اون وقت شکایت هم می کنی... تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ...... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ... میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ... -کی برمی گردی؟... مادرم بدجور عصبانی شد ... واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش... هیچ وقت ... مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم، گفتم... دارد... https://eitaa.com/piyroo
8.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕙سـاعـت عـاشقـے 💠دعـــــاے فـــرج💠 ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄