eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊شهـــید مصطفی چمران: خدایا، آنان که به من بدی کردند مرا هوشیار کردند، آنان که از من انتقاد کردند به من راه و رسم زندگی آموختند، آنان که به من بی اعتنایی کردند به من صبر و تحمل آموختند، آنان که به من خوبی کردند به من مهر و وفا آموختند. 🙏 پس خدایا، به همه اینان که باعث تعالی دنیا و آخرت من شدند، خیر و نیکی برسان. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
شَھادت یعنے وارد شدن درحریم خلوت الھےو میھمانـ شدن برسرسفره ے ضیافتـ الھے این ڪم چیزے نیست این خیلے بـاعظمتـ استـ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 اب دهنم و فرو دادم تا بغضم باز نشه. وقتی می خواستم پیاده شم از راننده اسم خواننده رو پرسیدم. به صورت داغون من نگاه کرد و اسم خواننده رو گفت و سری با تاسف تکون داد. با قیافه زار و نزار وارد خونه شدم. توی حیاط صورتمو شستم و آروم در و باز کردم. خدا رو شکر کسی توی سالن نبود.سعی کردم مثل هر روز باشم.پس بلند سال کردم: _سلام ترنج اومد. و بعدم دویدم طرف اتاقم. صدای مامان و از آشپزخونه شنیدم. _معلوم هست کجایی؟ دیگه می خواستم زنگ بزنم ماکان بیاد دنبالت. از همون بالای پله داد زدم: _برامون فیلم گذاشته بودن یک کم طول کشید. بعدم خودمو پرت کردم تو اتاقم لباسامو در اوردم و رفتم تو حمام. دلم نمی خواست مامان اینا بویی از این ماجرا ببرن. ده باره و صد باره اتفاقات عصر و برای خودم تکرار کردم و توی حمام هم کلی اشک ریختم. هر بار که اتفاقات عصر و مرور می کردم به یک نتیجه می رسیدم. حرف زدن با ارشیا احمقانه ترین کار دنیا بود.و قتی از احساس اون نسبت به خودم مطمئن نبودم خیلی بی شعور بودم که رفتم مستقیم با خودش حرف زدم. حرفای ارشیا که یادم می اومد چیزی توی سینه ام فشرده میشد. چیزی مثل بغض. مثل درد. هیچ وقت توی عمرم اینقدر احساس بدبختی نکرده بودم. انگار تا حالا به جایی چنگ زده و امید داشتم و یهو رها شده بودم. انگار که توی فضایی که نمی دونی کجاست رها شده باشی.آرزو و امید هام به باد رفته بود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 از اون روز انگار ترنج سابق مرد. در واقع برام خیلی سخت بود که شاد باشم و نقش یک دختر شاد و سرخوش و بازی کنم. من دختر پونزده ساله ای بودم که توی اولین تجربه عاشقانه زندگیش شکست بدی خورده بود اونم از کسی که روش حساب ویژه ای باز کرده بود و فکر میکرد خیلی خوب می شناسش. ناگهان بزرگ شدم. دنیای پر شیطنت گذشته انگار مال سالها پیش بود. مال بچه گی هام. ارشیا دیگه به خونه ما نیومد. انگار همونطور که خودش گفته بود دیگه نمی خواست چشمش به چشم من بیافته. نمی دونم چه بهونه ای جور کرده بود که دیگه نمی اومد. ولی سر حرفش ایستاد. چقدر دلتنگش بودم. خودم و لعنت می کردم که رفتم و باهاش حرف زدم کاش همه چیز بر می گشت به هفته گذشته اونوقت بدون شک دیگه نمی رفتم دیدن ارشیا. بدتر ازهمه ماجرای خواستگاری بود. تا شب بشه و صبح بشه و مامان زنگ بزنه به مهرناز خانم من مردم و زنده شدم. ارشیا روی حرفش ایستاده بود و زیر بار نرفته بود همین باعث میشد بیشتر به خودم بد و بی راه بگم. کاش صبر کرده بودم و چیزی نگفته بودم. تمام این حرفها بی فایده بود. اتفاق افتاده بود و من مطمئن شده بود که توی قلب ارشیا جایی ندارم.ولی با تمام این حرفها 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 اتفاقات انگار سر سوزنی از علاقم به ارشیا کم نشده بود. خودم توقع داشتم بعد از اون ماجرا ازش متنفر باشم ولی اینطور نبود. روز ها و شب های من بی شباهت به گذشته می گذشت. رنگ تیره اتاق برام جذابیت نداشت به اندازه کافی دلم تنگ بود که این دیوار های تیره هم بخوان اذیتم کنن. برای همین یک روز با بابا درباره رنگ دیوارهای اتاقم صحبت کردم. خیلی جدی و بدون مسخره بازی و اصرارهای بچه گانه. _بابا می تونم چند دقیقه وقت تون و بگیرم. بابا که داشت روزنامه می خوند با تعجب به من که برای اولین بار توی عمرم داشتم مثل ادم حرف می زدم نگاه کرد و گفت: _البته دخترم. روبروی بابا روی مبل نشستم و آرنجامو گذاشتم روی زانوهام. بعد به دستام زل زدم و گفتم: _یک خواهش از تون داشتم. بابا روزنامه شو بست و با دقت بهم گوش داد انگار لحن صحبتم نشون می داد که خیلی جدی دارم صحبت می کنم _می شنوم. _میشه یه نقاش بیارین اتاق منو رنگ بزنه. یک رنگ روشن!؟ بد از این جمله به بابا نگاه کردم.بابا با دقت به من زل زده بود. _چی شد که تصمیمت عوض شد؟ _از این رنگ خسته شدم. اتاقم دلگیر شده احساس افسردگی میکنم. بابا هومی گفت و چونه اشو خاروند.بابا سکوت کرده بود منم حوصله بحث و اصرار نداشتم. بنابراین گفتم: _اگه جوابتون نه هست اشکال نداره. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت 1045 روایتگری شهدایی 🎥 تلفنی به دختر شهید مغنیه گفت من امشب به مقتل خودم می‌روم!💔 روایت سردار حجازی از ساعاتی پیش از شهادت سردار سلیمانی https://eitaa.com/piyroo