🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_655
-گند زدی بهش
پا به فرار گذاشت و باز هم داد مهتاب را در آورد.
_ترنج می کشمت.
***
صبح پنجشنبه باز هم مهتاب زودتر از همه رسیده بود.
امروز می توانست با خیال راحت تا عصر بماند و از سر صبر کارهایش را انجام دهد.
مثل دیروز خانم دیبا قبل از همه آمده بود و خوشبختانه آقای حیدری هم به موقع رسیده بود
و داشت چای را آماده می کرد.
مهتاب به خانم دیبا سلام کرد و رفت سمت آشپزخانه:
_سلام آقای حیدری.
_سلام.
لیوانش را با خجالت طرفش گرفت و گفت:
_ببخشید میشه چایتون آماده شد یک لیوان برا من بیارین؟
آقای حیدری لبخندی زد و گفت:
_چشم بفرما.
مهتاب هم لبخند تشکر آمیزی زد و رفت توی اتاق. سیستمش را روشن کرد.
نمی دانست آن روز باید چه کاری انجام بدهد. خانم دیبا حرفی نزده بود.
یعنی امکان داشت آن روز هیچ کاری به او داده نشود؟
از این فکر کمی دمغ شد و برای اینکه خیال خودش را راحت کند از جا بلند شد و رفت سمت خانم دیبا.
_خانم دیبا کاری برای من سفارش نگرفتین؟
خانم دیبا نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
_چرا اتفاقا. دیروز یکی دوتا کار براتون گرفتم. صبر کن بینم کجا یاداشت کردم.
بعد مشغول زیر و رو کردن کاغذهایش شد.
مهتاب دست به سینه مقابل میز او ایستاده بود که یکی دو نفر از طرح ها از راه رسیدند و بعد هم ماکان.
خانم دیبا جلوی ماکان بلند شد و مهتاب هم دست هایش را توی هم قلاب کرد و بدون اینکه به ماکان نگاه کند سلام کرد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_656
ماکان جواب هر دو را داد و رفت توی اتاقش.
بوی ادکلنش مثل خطی دنبالش راه افتاده بود و بعد از رفتنش هم از خودش ردی به جا گذاشته بود.
مهتاب نفس عمیقی کشید و گفت:
"چه عطر تندی می زنه آدم خفه میششه."
خانم دیبا بالاخره کاغذ مورد نظر را پیدا کرد و در حالی که نفس عمیقی می کشید کاغذ را به دست او داد.
_بیا برات یادداشت کردم.
مهتاب هم کاغذ را گرفت و نگاهش کرد و با دیدن مشخصات کارت ویزیت هایی که می بایست طراحی کند زیر لب غر زد: بازم کارت ویزیت.
طراحی کارت خیلی وقتش را نمی گرفت.
دوتا کارت برای طراحی داشت. یکی برای یک مرکز روان پزشکی بود و
دیگری هم یک فروگاه لوازم التحریر.
پشت میز نشست و مشغول شد.
چند دقیقه بعد آقای حیدری با چایی رسید و لیوان پری را مقابل مهتاب گذاشت.
مهتاب خجالت زده تشکر کرد و آقای حیدری هم با لبخند اتاق را ترک کرد.
مهتاب حوصله اش سر رفته بود.
دلش کار جدی تری می خواشت کاری که کمی خلاقیت داشته باشد.
جعبه بیسکوئیت کوچکی را از کیفش بیرون کشید و
مشغول خوردن با چایش شد.
همیشه برای کارش از طرح های آماده و اینترنتی الهام می گرفت.
ولی ان روز تصمیم گرفت کل کار را خودش
طراحی کند و برای روی کارت ها خودش طرح بزند.
ماکان هنوزنیم ساعت نبود که پشت میزی نشسته بود که موبایلش زنگ خورد. سوری خانم بود.
_سلام مامان. چی شده اول صبحی؟
_ماکان باید بری طلا فروشی اقای موسوی دو تا سکه بگیری. من کلا از ذهنم رفت دیروز قرار بود برم بگیرم فراموش
کردم.
ماکان بی حوصله به صندلی اش تکیه داد و گفت:
_مامان الان می گی من کلی کار دارم امروز.
_ماکان من چاره ندارم به خدا نمی رسم. مامان قربونت بره یادت نره پسرم.
دیگر بیشتر از این در برابر مادرش نمی توانست مقاومت کند. نفسش را بیرون داد و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_657
_باشه. زنگ می زنم می گم شاگردش بیاره شرکت . چون خودم نمی رسم برم.
_باشه تو فقط اینا رو برسون دست ما هر جور خودت راحتی.
_چشم مامان جان خیالت راحت.
_عصرم زود بیا نمی تونیم خیلی معطلت بشیم.
_چشم. امر دیگه.
_همین دیگه خداحافظ
_خداحافط.
موبایلش را قطع کرد و از توی لیست شماره ها شماره مغازه طلا فروشی اقای موسوی را پیدا کرد.
صاحب مغازه دوست صمیمی پدرشان بود که معمولا همه خرید هایشان را از ان می کردند.
خود موسوی جواب داد و ماکان درخواستش را گفت و قرار شد تا یکی دو ساعت دیگر به دستش برسد.
هنوز تلفنش را نگذاشته بود که کسی به در زد زیر لب نالید:" لعنتی امروز از اول صبح مثل اینکه قراره برامون برسه. "
بی حوصله گفت:
_بله؟
خام دیبا در اتاق را باز کرد و گفت:
_ببخشید جناب اقبال خانم معینی اومدن. می تون بیان تو؟
ماکان زیر لب گفت:
شهرزاد؟ این اینجا چکار می کنه؟
بعد به خانم دیبا نگاه کرد و گفت:
_بگو بیاد تو.
خانم دیبا در را بست و ماکان کمی روی میزش را مرتب کرد و به صندلی اش تکیه داد و به در خیره شده.
شهرزاد با تقه کوچکی به در وارد اتاق شد.
و به گرمی سلام کرد. ماکان مثل یک اسکنر فوق پیش رفته سر تا پای او را با یک نگاه
برانداز کرد.
شهرزاد واقعا زیبا و خواستنی بود. ناخوداگاه لبخند قشنگی روی چهره اش امد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_658
_اول صبحی چه سورپرایزی شدم. خوش اومدی.
شهرزاد یکی از آن خنده ای بی نظیرش را تحویل ماکان داد که باعث شد لبخند ماکان عریض تر شود.
ماکان با دست به مبل اشاره کرد و گفت:
-بفرما بشین.
شهرزاد مقابل ماکان نشست و به نرمی پای راستش را روی دیگری انداخت.
پالتوی پائیزه مشکلی اش که روی کمر کاملل چسبیده بود اندامش را بهتز و بیشتر نشان می داد.
شال ضخیم سفیدی هم سرش انداخته بود. موهایش از یک طرف کمی بیرون ریخته بود و مقداری از گردنش هم پیدا بود.
آرایش ملیح و زیبایی هم چهره اش را پوشانده بود.
ماکان با لذت تابلوی مقابلش را براندازد کرد و البته شهرزاد سخاوتمندانه این اجازه را به ماکان داد.
ماکان با همان لبخد گفت:
-چی می خوری بگم بیارن.
شهرزاد دستش را با حالت زیبایی بالا آورد و گفت:
-ممنون چیزی نمی خورم.
-تعارف نکنی ها.
-نه ماکان من که با تو تعرف ندارم.
ماکان توی دلش گفت:
معلومه خیلی زود پسر خاله شدی.
ولی بلند گفت:
-می دونم.
شهرزاد نگاهی به ساعت بند طلایی ظریفش انداخت و گفت:
-گفتم قبل از رفتن سر کار بیام سفارشمو بدم و برم. فردا جمعه اس از شنبه هم دارم با بچه ها می ریم دوبی تو این
فصل هواش عالیه یکی دو هفته ای نیستم.
گفتم این کار و راه بندازم خیالم راحت بشه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_659
ماکان کمی روی صندلی اش تاب خورد و گفت:
_باعث افتخاره.
شهرزاد باز هم لبخند زد و گفت:
_می خوام یک بروشور بزنی برامون ویزه فروشگاه. تابلو تبلیغاتی تونم می خوام اجاره کنم برای یک ماه.
ماکان با سرخوشی به شهرزاد نگاه می کرد:
-باشه. فقط تا دو ماه دیگه پره عیب نداره؟
شهرزاد دمق گفت:
-دو ماه؟؟
ماکان سر تکان داد و گفت:
-متاسفم قرار داد داریم باهاشون. تو نوبتن.
شهرزاد فکری کرد و گفت:
-دیگه چاره ای نیست.
ماکان برای اینکه او را راضی کند گفت:
-اتفاقا اونجوری بهتره.
شهرزاد چشمهایش را باریک کرد و گفت:
-از چه لحاظ؟
ماکان بدون اینه لبخندش را جمع کند و یا نگاهش را از چشمان شهرزاد بگیرد گفت:
-خوب دوماه دیگه تقریبا میشه دو ماه به عید.
شما یک ماهم که رو تابلو باشیم می شه نزدیکای عید معمولا نزدیک عید بیشتر تغییر مبلمان میدن.
شهرزاد از این حرف ماکان خوشش آمد و هومی کرد و گفت:
-بدم نمی گی.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_660
_قابل نداشت.
شهرزاد دوباره نگاهش به ساعتش انداخت و گفت:
-خوب من دیگه برم.
-خواهش می کنم خوشحال شدم. در ضمن به خانم دیبا بگو برای رزرو تابلو اسم فروشگاهتون و بنویسه.
شهرزاد بلند شد و گفت:
_اوکی.اونوقت بروشور چی؟
-برای اونم باید چند تا عکس برامون از فروشگاه و بیاری .
-ما که عکسی نداریم.
-عیب ندازه خودم یکی و می فرستم بگیره.
-وای ماکان دستت درد نکنه. ولی من باید عکس ها رو ببینم. تا کی اماده میشه.
-بستگی داره بخوای خاص باشه یا فرمش مثل اینایی که تو بازار ریخته باشه.
-نه نه یک چیز تک بزن برامون.
ماکان از پشت میز بیرون امد و گفت:
-باشه. عکس هارو برات میل میکنم ببین.
-وای ماکان خیلی ماهی کلی کار منو جلو می اندازی با این کارت.
ماکان توی دلش خنید و گفت:
تو هم خیلی جیگری.
شهرزاد رفت سمت در و ماکان با یک چشمک گفت:
-اونجا زیاد شیطونی نکن دختر خوبی باش.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_661
شهرزاد خنده ملوسی کرد و از اتاق خارج شد.
ماکان او را تا کنار میز خانم دیبا همراهی کرد و رو به خانم دیبا توضیحات لازم را داد.
وقتی داشت شهرزاد را تا کنار در خروجی بدرقه می کرد مهتاب با یک لیوان چای از آشپزخانه بیرون امد.
ناخودآگاه صدای صبحت آن دو باعث کنجکاوی اش شد و به ان سمت نگاه کرد.
ماکان پشت به او ایستاده بود و شهرزاد رو به او.
مهتاب چهره دختر را برانداز کرد و گفت:
چه نازه.
بعد ان را کنار ماکان گذاشت و گفت:
به هم میان.
شهرزاد از روی شانه ماکان نگاه خصمانه ای به مهتاب انداخت و آرام به ماکان گفت:
_این چرا به ما زل زده؟
ماکان برگشت و با این کار مهتاب حسابی دست پاچه شد.به سرعت سلام کرد:
_سلام آقای اقبال.
ماکان نگاهی به لیوان چای دست مهتاب انداخت و با خودش گفت:
همه شو می خواد بخوره؟
مهتاب بدون اینکه منتظر جوابی از جانب ماکان باشد تقریبا توی اتاقش فرار کرد و خودش را به دیوار چسباند.
شهرزاد پر کنایه گفت:
_اینقدر چایی خورده که اینجوری غروب کرده.
ماکان متعجب برگشت سمت شهرزاد او هم ادامه داد:
-همیجور ادامه بده شب میشه.
ماکان از شبیه شهرزاد واقعا خنده اش گرفت.
شهرزاد خودش زیر خنده زد و ماکان هم ناخودآگاه خندید.
مهتاب شنید و حسابی دلخور شد. از تعریفی که از شهرزاد کرده بود پشیمان شد. از این حرف زدنش معلوم بود از ان دختر
های از خود متشکر لج در آر است.
نگاهی به لیوان دستش انداخت و گفت:
این بی جنبه چه هر هری راه انداخته. خجالت نمی کشه از خودش.
کمی از چایش را مزه مزه کرد:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_662
"یعنی اینقدر پوستم تیره اس؟"
باز کمی از چایش را خورد.
و رفت سمت میزش کیفش را برداشت و آینه اش را بیرون کشید و با دقت به خودش
نگاه کرد:
"خوب سبزه که هستم. ولی غروب و شب؟"
آینه اش را توی کیفش برگرداند و پشت میزش نشست.
حالا نه که خود ماکان بلوره.
خوب خودشم تقریبا سبزه اس حالا درسته از من روشن تره ولی خوب سبزه اس دیگه.
حالا اون دختره خودش....خوب اره هم خوشکله هم خیلی سفیده....
با این فکر لگدی به میز زد و گفت:
"حالا که چی؟ خوشکله به من چه. ولی بی ادبه. بله تازه شاعر میگه: ادب مرد به ز دولت اوست خوب که این چه
ربطی به زنا داره."
بعد هم شانه ای بالا انداخت و لیوان چایش برداشت و مشغول خوردنش شد.
دلم می خواد شب باشم به کسی چه
مربوطه.
مهتاب بعد از کلی غر غر کردن با خودش دوباره مشغول کارش شد.
گرچه سعی کرده بود به خودش دلداری بدهد ولی باز هم از خنده ماکان و آن دختر ناراحت شده بود.
کار طراحی دو تا تقریبا تمام شده بود که شاگر آقای موسوی هم رسید و سکه ها را تحویل ماکان داد و رفت. مهتاب
کار های تمام شده را برداشت و برد تحویل خانم دیبا داد و گفت:
-من این دوتا رو تمام کردم. دیگه چکار کنم؟
خانم دیبا با تعجب گفت:
-خانم سبحانی خیلی دستت تنده ها.
مهتاب با خودش گفت:
این خانم دیبا صد در صد چیزی از طراحی و گرافیک سرش نمی شه. وگر نه هر روز این سوال و نمی پرسید.
فلش
را روی میز گذاشت و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_663
-یه چیز دیگه.
خانم دیبا عینکش را بالا داد و نگاهش را از مانیتور گرفت و گفت:
_چی؟
_من می تونم ظهر توی شرکت بمونم؟
و نگاهش را گرداند روی خرت و پرت های روی میز خانم دیبا.
خانم دیبا چند دقیقه دست از کار کشید و گفت:
_برای چی بمونی؟
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
_خوب بخوام برم و بیام خسته کننده است. یک و نیم برم دوباره سه و نیم بیام.
_فکر نمی کنم عیبی داشته باشه بمونی ولی کاش صبح گفته بودی که به خود آقای اقبال گفته بودم. چون همین چند
دقیقه پیش رفتن و عصرم نمیان شب عروسی دعوت دارن.
مهتاب برای مجاب کردن خانم دیبا گفت:
_خوب در شرکت و که شما قفل می کنین غیر شما هم که کسی کلید نداره. پس مشکلی نیست.
خانم دیبا دوباره دست از کار کشید و به مهتاب نگاه کرد:
_باشه عیب نداره بمون.
مهتاب خوشحال گفت:
_مرسی.
خانم دیبا فلش را برگرداند و گفت:
_اینم پیش خودت باشه آقای اقبال که نیست.
مهتاب فلش را برداشت و برگشت به اتاقش. بیکار بود و ترجیح داد کمی به درس خواندن بگذراند.
به خودش گفت :
"حتما شب به خانواده اش زنگ بزند و خبر بدهد که سر کار می رود. نمی دانست عکس العمل پدرش چه خواهد بود
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_664
ولی خوب لازم نبود علت اصلی کارش را بگوید.
باید یک کارت تلفن هم می خرید با موبایل زنگ زدن خرجش را
بالا می برد و هی مجبور بود شارژ بخرد.
ساعت یک و نیم نشده کم کم همه عزم رفتن کردند.
مهتاب هنوز خیلی با بقیه آشنا نشده بود. یعنی رویش نشده
بود برود و خودش را یهو برای بقیه معرفی کند بقیه هم زیاد آمدن مهتاب برایشان مهم نبود.
اینجا هر کس بر اساس میزان کاری که انجام می داد درصد می گرفت پی کسی جای دیگری را تنگ نمی کرد.
خدا را شکر سفارشات هم اینقدر بالا بود که بقیه از قبول کار شانه خالی می کردند.
امدن نیروی جدید به نفعشان هم بود.
چون هر کس به میزان خاصی می توانست کار انجام دهد نه بیشتر.
خانم دیبا کیفش را روی شانه اش جابجا کرد و گفت:
-چیزی لازم نداری؟
مهتاب لبخند زد وگفت:
_نه ممنون.
_نهار چکار می کنی؟
_همرام آوردم.
_باشه. پس من سه و نیم اینجام.
مهتاب سری تکان داد و خانم دیبا بعد از کلی این پا و ان پا کردن گفت:
_به چیزی هم دست نزنی برای من مسئولیت داره.
مهتاب هم او را مطمئن کرد که کارش به هیچ چیز نیست.
در واقع برای دیدن بقیه جاها هیچ کنجکاوی هم نداشت.
قبلا همه جا را دیده بود.
خانم دیبا به سمت در رفت که مهتاب صدایش زد:
_خانم دیبا؟
_بله؟
_قبله از کدوم سمته؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_665
خانم دیبا جهت قبله را نشان داد و مهتاب هم از او تشکر کرد.
در که بسته شد مهتاب به سمت اتاقش برگشت.
ساندویچ کتلتی که برای خودش آماده کرده بود از کیفش بیرون آورد و آرام آرام خورد.
توی ان تنهایی و سکوت نهار و ان ساندویچ یخ کرده اصلا نچسبید برای همین نصفش را بیشتر نخورد.
با این وجود مدتی که گذشت خوابش گرفت.
سرش را روی میز گذاشت ولی به دقیقه نرسید گردنش درد گرفت با حرص بلند شد و گفت:
"عجب غلطی کردم موندم ها."
برای اینکه خوابش را بپراند وضو گرفت و یکی از روزنامه های روی میز جلوی اتاق ماکان برداشت و توی اتاق پهن کرد مهر کوچکی از کیفش بیرون آورد و مشغول نمازش خواندن شد.
بعد هم برای خودش چای دم کرد و خورد.
تمام این کارها فقط نیم ساعت طول کشید و تازه خوابش هم نپریده بود.
کمی توی اتاق ها چرخید و بعد به میز ترنج خیره شد. ترنج لپ تاپ داشت و روی میزش خالی بود.
مهتاب نگاهی به میز ترنج انداخت و به سمنش رفت.
میز را کمی هل داد تا به میز خودش چسبید.
کاغذها و وسایل اضافه را روی صندلی گذاشت. کیفش را روی میز خودش زیر سرش گذاشت و روی میز ترنج خوابید:
"وای خدا خیلی خوبه داشتم از خواب می مردم. فقط کاش یک کم گرم تر بود. لعنتی چرا این اتاق شوفاژ نداره. حتما
انباری چیزی بوده. تو رو خدا ترنجم رفته اتاق انتخاب کرده. خوب معلومه اتاق و تو تابستون برا خودش درست
کرده اگر زمستون بود عمرا اینو بر نمی داشت."
دست دراز کرد و کتابش را برداشت:
جهت خواب رفتن سریع این کتاب خوندن آی جواب میده خصوصا اگه کتاب درسی باشه.
هنوز دو خط نخوانده بود همانجور که خودش گفته بود.
چشم هایش بسته شد کتاب را کنار سرش روی میز گذاشت و به خواب رفت.
""
ماکان دزد گیر را زد و موبایلش را دست به دست کرد و گفت:
-من نمی دونم چرا هر وقت من کار دارم همه چی قاطی می شه.
ارشیا از پشت گوشی خندید و گفت:
-حالا مگه چی شده؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_666
_از صبح دارم می دوم این ور و اون.
_چرا؟
_هیچی این مرتیکه هدایتی مسئول تابلو دو روزه برق تابلو قطع شده امروز به من خبر داده مرتیکه الاغ.
_اوه بسه بابا.
ماکان موبایلش را با شانه نگه داشت و کلید را کرد توی در و چرخاند و غر زد:
_چرا این کوفتی باز نمیشه.
_ماکان کجایی تو؟
_دارم می رم شرکت. یه چیزی جا گذاشتم ببین من بعدا زنگ می زنم بهت.
_باشه برو.
ماکان گوشی را توی جیب کتش گذاشت و در را محکم جلو کشید بالاخره باز شد. ماکان با سرعت از پله بالا دوید
در بالایی را هم باز کرد و وارد شد.
سکه ها را جا گذاشته بود.
تا خانه رفته بود و دوباره برگشته بود. داشت از خستگی هلاک می شد.
دلش می خواست یکی دو ساعتی بخوابد با این حال و روز مراسم شب کوفتش می شد.
وارد اتاق شد. و از توی کشو سکه ها را برداشت و بیرون امد در را قفل کرد و رفت سمت در که احساس کرد. گاز توی آشپزخانه روشن مانده.
با عصبانیت سمت آشپزخانه رفت.
بله گاز روشن بود. گرچه شعله اش خیلی کم بود ولی روشن بود و کتری و قوری چای هم رویش بود.
اینجا چه خبره؟ حیدری از این حواس پرتی ها نداشت.
گاز را خاموش کرد و برگشت تا از آنجا خارج شود که جلوی در خشک شد.
مهتاب روی میز مچاله شده بود و به
خواب رفته بود.
ماکان گیج به سمت اتاق رفت:
این اینجا چکار می کنه؟
همان لباس های دیروز تنش بود با این تفاوت که جای روسری مقنعه سر کرده بود.
ژاکت پرتقالی اش را به تنش فشرده بود:
معلومه سردشه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_667
ناخودآگاه به میز نزدیک شد.
ساندویچ خانگی نیمه خورده توی پاکت پلاستیکی روی میز بود.
کنارش یک لیوان چای و بعد هم کتاب چاپ ماشینی.
ماکان با خودش فکر کرد چقدر این دختر همه چیزش ساده است.
مهتاب تمام آنچه درباره دخترها می دانست را زیر سوال برده بود.
دختر هایی که او دور و برش دیده بود خیلی کم پیش می آمد که یک لباس را دوبار مقابل یک نفر بپوشند.
حالا مهتاب یک لباس را دو روز پشت سر هم پوشیده بود آن هم
توی محل کارش.
شاید ترنج تنها دختر ساده ای بود که می شناخت تازه سادگی ترنج از نوع دیگری بود.
وگر نه اوهم تنوع لباس را بیشتر مواقع رعایت می کرد. بعد از آن مطمئن بود هیچ کدام از آنها حاضر نیستند روی میز شرکت شان بخوابند و نهار
ساندویچ خانگی بخورند.
ماکان نگاهش را از وسایل روی میز گرفت و به صورت مهتاب نگاه کرد.
مهتاب مژه های بلندی داشت و حالا که خوابیده بود. طرح مژه های بلندش روی گونه با آن لب های سرخ قلوه ای تصویر زیبایی
ایجاد کرده بود.
دسته ای از موهایش از مقنعه بیرون زده بود و روی گونه اش افتاده بود.
چقدر چهره اش کودکانه و معصوم بود.
دست ماکان تا نزدیکی لب های مهتاب رفت و بعد انگار که به خودش امده باشد ناگهان پس کشید:
خل شدی پسر؟ الان دقیقا داری چه غلطی می کنی؟
یک قدم به عقب برداشت مهتاب کتانی هایش را پائین میز کنده بود و جوراب های عروسکی بامزه ای پایش بود که
دو تا کله خرس عروسکی در طرفینش داشت.ماکان به جوراب های او لبخند زد:
واقعا که کوچولویی جوراباشو نگا عین بچه پیش دبستانیا.
دوباره عقب رفت که پایش را روزنامه پهن شده گوشه اتاق گرفت و خش خشی توی اتاق پیچید.
ماکان وحشت زده به زیر پایش نگاه کرد:
لعنتی این اینجا چکار میکنه؟
ولی با دیدن مهر کوچکی روی روزنامه همه چیز را فهمید.
دوباره نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
انوقت تو بی شعور می خواستی چه غلطی بکنی. الاغ.
با این فکر عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد.
سریع به طرف در رفت و از شرکت خارج شد. باد سردی که به تنش
خورد تازه فهمید چقدر عرق کرده.
دزدگیر را زد و توی ماشین پرید و به سرعت از آنجا دور شد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_668
از دست خودش کلافه بود.
مگر این دختر ساده شهرستانی با چهره معمولی چه داشت که فکر او را به خود مشغول کرده بود.!؟
برای فراموش کردن چیزی که دیده بود موبایلش را برداشت و با شهرزاد تماس گرفت.
مهتاب اصلا تیکه او نبود.
اصلا هیچ ارتباطی به دنیای ماکان نداشت.
تنها نقطه اشتراکشان همان رشته درسی شان بود و تمام.
اصلا مهتاب از یک قماش دیگر بود.
در عوض شهرزداد تمام ملاک هایی که ماکان توی ذهنش داشت بدون کم و کاست دارا بود.
تازه خیلی هم زیباتر بود. در این که شکی نبود.
با چه قدرتی یک شعبه از فروشگاه را مدریت می کرد که در واقع هر سه را او مدریت می کرد.
دختر متقدر و خودساخته ای بود.
از ان دسته زن ها که آدم می تواند به همه با افتخار پز بدهد که زنش چه کار ها که بلند نیست.
موبایل شهرزاد در دسترس نبود.
ماکان پکر شد و گوشی را روی صندلی پرت کرد. بعد حواسش را داد سمت
عروسی شب و سعی کرد فکرش را فعلاربه چیزی مشغول نکند.
برای خودش برنامه ریخت که به خانه که رسید اول
نهار بخورد و بعد هم یکی دو ساعت تخت بخوابد.
بعد هم مثل یک شاهزاده اماده شود و برود عروسی تا دل هر چی
دختر توی فامیل مهرابی هست ببرد.
از این فکر خنده موذیانه ای کرد و پدال گاز را بیشتر فشرد.
***
ترنج به در اتاق زد و گفت:
_ماکان من برم؟ ارشیا اومده نبالم.
ماکان در حالی که داشت با کراواتش کلنجار می رفت در را باز کرد:
_این لعنتی درست نمی شه.
ترنج وارد اتاق شد و چادرش را روی کاناپه گذاشت و رفت سمت ماکان:
_بده ببینم.
ارشیا که از امدن ترنج ناامید شده بود از پله بالا دوید.
در اتاق ماکان باز بود ارشیا توی اتاق سرک کشید ترنج داشت
کراوات ماکان را درست می کرد.
ارشیا لبش را جوید و رفت تو:
_ترنج چرا نمی آی؟
ترنج بدون اینکه رویش را برگرداند گفت:
_نمی بینی. دارم کروات این و می بندم ولش کنین تا دو ساعت دیگه لنگه اینه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_669
ماکان برای ارشیا که کمی اخم کرده بود ابرویی بالا انداخت و گفت:
_چیه حسود.آبجی خودمه.
ارشیا یک وری به دیوار تکیه داد و گفت:
_من فلسفه این کراوات و آخرشم نفهیدم.
ماکان برای ارشیا دهن کجی کرد و گفت:
_برو بینیم بابا. تو ول کن نیستی. من نمی دونم کی از رو می ری.
ارشیا پوزخندی زد و گفت:
_راست می گی به من چه.
و کلافه به ساعتش نگاه کرد.
_ترنج زود باش دیگه.
_بیا تمام شد.
بعد سریع چادرش رابرداشت و گفت:
_بریم ارشیا که خیلی دیر شد.
و دست ارشیا را گرفت و گفت:
_خیر سرم عروس خانواده ام ها دارم این همه دیر می رم.
ارشیا دنبال ترنج راه افتاد و کنار گوشش گفت:
_ترنج دلم قیلی ویلی رفت. ای من فدای این عروس خانواده.
ترنج خندید و جلوی آینه چادرش را سر کرد.
و از توی آینه نگاهی به ارشیا انداخت که کت و شلوار سورمه ای طرح ساده خوش دوختی تنش کرده بود. پیراهنش سفید بود و دکمه یقه اش را باز گذاشته بود.
دستش توی جبیش بود و داشت ترنج را نگاه می کرد
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_670
ترنج بعد از مرتب کردن چادرش برگشت و یک نیم نگاه سریعی به پله انداخت و بوسه کوچکی به لب های ارشیا
زد و بعد هم دست او را گرفت و کشید:
_بدو دیر شد.
ارشیا که غافل گیر شده بود خندید وگفت:
_وای من و این همه خوشبختی؟
ترنج در حالی که همچنان دست او را توی دست داشت و به طرف در می کشید کمی شوخی کمی جدی گفت:
_امشب باید خیلی مواظبت باشم. زیادی خوش تیپ کردی.
ارشیا از شوق خنده بلندی کرد .اگر احتمال رسیدن ماکان نبود همانجا ترنج را بغل می کرد و اینقدر می بوسید تا
دلش خنک شود.
وقتی توی ماشین نشستند.
تازه حرص خوردن های ترنج شروع شد:
_وای ارشیا تند برو. خیلی بد شد. دیر می رسیم ما باید قبل از عروس خونه باشیم.
ارشیا که از ذوق و خوشی حالش را نمی فهمید گفت:
_بی خیال خودمون و عشق است.
_ارشیا توروخدا اذیت نکن من به مامانت گفتم زود میام.
ارشیا یا خنده سری تکان داد و بالاخره ماشین را راه انداخت.
دنبال سر انها هم ماکان دوان دوان از پله پائین آمد و
باز یادش امد ادکلن نزده دوباره پله ها را با حرص بالا دوید و برگشت.
تا در خانه را باز کرد ارشیا و ترنج رفته بودند.
سریع سوار ماشین شد و به طرف خانه آقای مهرابی حرکت کرد.
چیزی نمانده بود برسد که موبایلش زنگ خورد.
شهرزاد بود.
_سلام شهرزاد خانم.
_سلام خوبی؟
_ممنون.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_671
_می خواستم ببینمت.
ماکان با تعجب گفت:
_الان؟
_آره دیگه. فردا کلی کار دارم نمی رسم ازت خداحافظی کنم. گفتم الان بیای ببینمت.
ماکان نگاهی به ساعتش انداخت می توانست یک ساعتی را با شهرزاد بگذاراند خیلی هم واجب نبود که سر وقت
برسد عروسی مگر او چکاره بود که اول از همه توی مجلس باشد؟
_کجایی؟
_با چند تا از دوستام اومدیم بیرون.
_من خیلی نمی تونم بمونم.
_ اِ ماکان خسیس بازی در نیار. یه شبه دیگه.
_بابا جایی دعوتم.
شهرزاد دلخور گفت:
_کجا؟
_عروسی یکی از اقوم.
_خیلی خوب بیا هر وقت خواستی برو.
_باشه کجا بیام.
_رستوران....
_اومدم.
ماکان موبایلش را توی جیبش برگرداند و در حالی که توی آینه نگاه می کرد راهنما زد و دور زد.
همان رستوران دفعه قبل بود.
از در وارد نشده شهرزاد را کمی دور تر دید که برایش دست تکان می دهد. با خودش گفت:
چقدر از دفعه قبل تا حالا با هم صمیمی شدیم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_672
لبخند همیشگی اش را به لب آورد و رفت طرف میز شهرزاد.
شهرزاد باز هم غوغا کرده بود.
مانتویش سرخ بود و شالش سفید شلوار تنگ سفیدی هم پایش بود.
چقدر قرمز به او می آمد. آرایشش کمی بیشتر از همیشه بود و
لبهایش را هم سرخ کرده بود.
ماکان باز هم با لذت سرتاپای او را برانداز کرد و خدا را شکر کرد که داشت می رفت عروسی و حسابی به خودش رسیده بود.
کت و شلوارش نوک مدادی بود پیراهن مشکی و کراوتش یکی دو درجه از کتش تیره تر بود.
رنگی بین پیراهن و کتش.
شهرزاد هم با لذت سرتا پای ماکان را برانداز کرد و از اینکه مردی به جذابی ماکان در کنارش بود از خوشی
نزدیک به ذوق مرگ شدن بود.
پنج شش نفر دیگر هم دور میز حضور داشتند.
همه سرها به طرف ماکان برگشت. شهرزاد با عشوه ظریفی که جزئی
از حرکاتش بود به سمت ماکان رفت و گفت:
_چقدر دیر کردی؟
_ببخشید خیابونا شلوغ بود. یک مدتم داشتم دنبال جای پارک می گشتم.
و لبخندش را به چهره او پاشید.
شهرزاد بدون هیچ حرف دیگری دست انداخت و زیر بازوی ماکان را گرفت و برد
سمت میز. ابروهای ماکان فنری بالا پرید.
این چه ریلکس شد یهو.
شهرزاد رو به بقیه گفت:
_اینم ماکان عزیز من!
ماکان توی دلش تکرار کرد:
ماکان عزیز من؟؟؟؟ از کی تا حالا اونوقت؟ چرا که نه.کی بدش مال همچین پری رویی باشه.
ژستش را به هم نزد.
خیلی مودبانه به چهار دختر و دو پسری که اطراف میز را اشغال کرده بودند سلام کرد و با همه
دست داد.
بعد هم صندلی را برای شهرزاد نگه داشت تا بنشیدند.
چشم ها مثل دستگاه های اسکن در حال تخمین
زدن سر تاپای ماکان بودند. یکی از دخترها رو به شهرزاد گفت:
_شهرزاد رو نکرده بودی؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_673
بقیه هم با سر تائید کردند.
شهرزاد که از خوشی در حال مردن بود، خانه خراب کن ترین نگاهی که داشت را به ماکان انداخت و گفت:
_خوب دیگه همه چیز و که همه جا رو نمی کنن.
ماکان دست به سینه و با لبخند داشت مکالمه آنها را گوش می داد.
یکی دیگر از جمع گفت:
-نمی خوای ما رو معرفی کنی شهرزاد جان.؟
شهرزاد که از حضور ماکان واقعا خوشحال بود.
دوباره بازوی او را گرفت و خودش را آویزان ماکان کرد و گفت:
-ماکان دوستای من.
سمیرا. نسترن. روژان. سحر. و آقایون. امیر و هادی.
ماکان سری برای بقیه تکان داد و اظهار خوشبختی کرد. جمع صمیمی و راحتی بودند و خیلی زود با امیر و هادی گرم
گرفت و زمان از دستش در رفت.
در طول صحبت هایشان هم شهرزاد مدام از او پذیرائی می کرد.
شهرزاد شام را هم سفارش داده بود.
میز از چند مدل غذا و سالاد پر شده بود.ماکان اگر تلفنش زنگ نخورده بود.
کلا عروسی را به فراموشی می سپرد.
ترنج بود.
ناخودآگاه گفت:
اوخ.
شهرزاد مشکوک نگاهش کرد:
-کیه؟
ماکان فقط گفت:
-ترنج!
و بعد توی گوشی با لحن آرامی گفت:
-جانم؟
صدای گله مند ترنج توی گوشش پیچید:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_674
_داداش. هیچ معلوم هست کجایی؟
ماکان نگاهی به جمع انداخت و گفت:
_حالا چرا اینقدر حرص می خوری؟
_مامان نزدیکه سکته کنه.
مدام غر می زنه چرا ماکان نمی اد.
ماکان بلند شد و کمی از میز فاصله گرفت ولی همه به وضوح صدایش را می شنیدند کسی هم اصلا تظاهر نمی کرد
که به حرف های او گوش نمی دهد.
_دیگه دارم میام.
جیغ ترنج هوا رفت:
_هنوز دااااااری می ای؟ ماکان تا نیم ساعت دیگه می خوان شام و بیارن.
صدای ترنج حسابی دلخور بود:
_ارشیا از دستت کلی ناراحته.
ماکان دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
_خیلی خوب تو حرص نخور من اومدم.
_باشه. زود اومدی ها.
ترنج می خواست خداحافظی کند که ماکان گفت:
_ترنج!
_جانم؟
_خودت یه جوری درستش کن این سوری جون امشب بی خیال من بشه.
_ای خدا از دست تو. من نمی تونم دروغ بگم.
_من کی گفتم دروغ بگو.بپیچونش دیگه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_675
_باشه ولی جواب ارشیا رو خودت باید بدی.
_باشه. دندم نرم منتشو می کشم خوبه؟ حالا تو هم صداتو اینجوری نکن دل آدم می گیره.
_باشه زبون بریز من که تو رو می بینم بالاخره.
_حاضرم شرط ببندم الان عین پرتقال خونی شدی.
ترنج دیگر نتوانست نخندد و ماکان هم پیروزمندانه خندید و گفت:
_اومدم.
خداحافظ.
به طرف میز که برگشت چهره ها همه پر از سوال کنجکاوی و فضولی بود.
ماکان لبخند بدجنسی زد و گفت:
_شرمنده احضار شدم. من به شهرزاد جان گفتم امشب جایی دعوتم ولی خوب دلم هم نیومد دلش و بشکنم.
نیش شهرزاد باز شد ولی نمی توانست اسم هایی مونثی که از زبان ماکان شنیده بود فراموش کند ان هم با ان لحن
حرف زدنش.
ماکان با اینکه دلش می خواست کمی بقیه را اذیت کند ولی در آخر تصمیم گرفت موضوع را روشن
کند:
_امشب عروسی خواهر شوهر آبجی کوچیکه اس برای همین زنگ زده منو ترور کرده.
جمع خنده کوتاهی کرد و گفت:
_بد بختانه شوهرشم رفیق گرمابه و گلستان بنده اس که اونم کلی تهدید کرده.
سحر که انگار داشت فیلم مهیجی را تماشا می کرد گفت:
_پس سوری کیه؟
هادی دوستش با آرنج به پهلوی او زد که یعنی به تو چه ولی ماکان با خنده گفت:
_خوب می بینم اصلا به خودتون زحمت ندادین گوش ندین. نمایش رادیویی بود. نه؟
باز جمع خندید و ماکان گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_676
_سوری خانم تاج سر بنده هستند
و نگاهی به شهرزاد که یکی دو درجه رنگش تیره شد بود انداخت و با لبخند و چشمکی گفت:
_سوری خانم مامانمه.
رنگ شهرزاد به حالت طبیعی برگشت و یکی از آن لبخند های اغوا کننده اش را به ماکان جایزه داد.
ماکان با خنده از همه خداحافظی کرد.
شهرزاد دست او را گرفت و تا کنار ماشینش همراهی اش کرد.
_چیزی نمی خوای از اون ور بیارم برات؟
_نه مرسی.
_تعارف نکنی با من ها.
ماکان جمله شهرزاد را به خودش تحویل داد.
_من که با تو تعارف ندارم.
بعد سمت ماشین رفت و گفت:
_خوب من دیگه برم که امشب خونم حلال شده.
شهرزاد مثل بچه ها لب برچید و گفت:
_نمی خوای از من خداحافظی کنی؟
ماکان سریع برگشت طرف شهرزاد و دستش را به طرف او دراز کرد:
_ اِ یادم رفت. کاری نداری؟
شهرزاد دستی به کمر زد و با آن یکی دستش به دست ماکان اشاره کرد و گفت:
_اینجوری؟
ماکان گیج به دستش نگاه کرد و با خودش گفت:
پس چه جوری؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_677
ولی قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد.
گرمی لب های نرم شهرزاد را روی گونه اش احساس کرد. و بعد هم تماس
بدنش با او. برای یک لحظه برق از کله اش پرید:
"این دیونه داره چکار میکنه."
درست که با دخترهای زیادی مراوده داشت ولی از یک حدی جلوتر نرفته بود.
دست شان را می گرفت کنارشان می نشست و در همین حد.
نه خودش پا را از حدش فراتر گذاشته بود و نه انها چنین اجازه ای به او داده بودند.
ولی مثل اینکه شهرزاد با همه آنها فرق داشت.
شهرزاد عقب کشید و موذیانه نگاهش کرد.
_اینجوری خداحافظی می کنند عزیزم.
ماکان دست و پایش را جمع کرد.
نمی فهمید چرا ضربان قلبش بالا رفته.
شهرزاد بی توجه به حال او دستی برایش تکان داد و دور شد.
ماکان مثل مجسمه ای به اندام شهرزاد که پیچ و تاب خوران از او دور می شد نگاه کرد و با
حرص سوار ماشینش شد.
ماشین به سرعت از جا کنده شدو از آنجا دور شد و شهرزاد با لبخندی پیروزمندانه وارد رستوران شد.
*
راه افتاد سمت آشپزخانه و از توی یخچال دو تا تخم مرغ برداشت.
بازم باید تنهایی شام بخورم. اه
ماهیتابه رابرداشت و رفت سمت اتاق.
_بچه ها بفرما.
_مرسی ما خوردیم.
مهتاب شامش را خورد و نمازش را خواند ساعت ده نشده بود که بی هوش شد.
ترنج با حرص در ورودی را می پائید.
عرق تا روی گردنش کش امده بود توی آن شال داشت خفه می شد.
سالن بزرگ خانه از جمعیت در حال انفجار بود. ترنج کمی خودش را باد زد و گفت:
مجبور بودن تا هفتاد پشتشون و دعوت کنن. اه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_678
دست ارشیا به بازویش خورد:
_ترنج خوبی؟
_نه دارم از گرما می میرم.
حالم هم داره بد میشه. این ماکانم که اعصاب برام نذاشته.
_چرا زودتر نگفتی.
بعد دست او را گرفت و دنبالش کشید.
_بیا بریم اتاق من.
_نه زشته.
ارشیا جدی گفت:
_اصلانم زشت نیست. بعد از اون تو لازم نیست حرص اون داداش بی فکر مسخره الاغ بی شعورت و بخوری.
دلخوری ارشیا از توی صدایش معلوم بود.
و ترنج به خوبی آن را از الفاظی که پشت هم ردیف می کرد می فهمید.
حتی حال نداشت لبخند بزند. تمام طول شب را مجبور شده بود نگاه های پرکنایه اطرافیانش را تحمل کند.
همه کسانی که توقع داشتند ارشیا دختر یکی از انها را انتخاب کند.
از جوان تر ها فقط او حجاب داشت و بقیه اگر حجاب داشتند مادربزرگ و زن های مسن بودند.
ترنج نگاه پر از پوزخند بقیه را تحمل کرده بود گرچه مهرناز خانم همه جا مثل شیر پشتش بود و ارشیا هم یک دقیقه او را تنها
نگذاشته بود ولی باز هم کم گوشه و کنایه نشنیده بود.
با این حال سکوت کرده بود و حرفی نمی زد دلش نمی خواست ارشیا را دلخور کند.
چند تا از حرف های مهمانان خیلی اذیتش کرده بود:
"این بچه زن ارشیاست."
"ارشیا خیلی سر تره."
"من نمی دونم رو چه حسابی اینو گرفته."
ترنج اصلا پیش بینی نکرده بود که قرار است از این دست حرفها بشنود.
همه تعجب می کردند سوری خانم مادر ترنج بود. و تفاوت مادر و دختر برای بقیه قابل درک نبود.
دخترهای جوان فکر می کردند که ترنج برای به دست
آوردن دل او خودش را همر نگ ارشیا کرده است کاری که هیچ کدام حاضر نبودند انجام بدهند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_679
بعضی مادرها به دختر هایشان نق می زدند:
"نگفتم. می مردی تو دو تا مهمونی یه چیزی می انداختی سرت بعد که همه چی تمام میشد اونوقت هر غلطی دلت می خواست می کردی."
ارشیا ترنج را توی اتاقش برد و خودش شالش را باز کرد:
_اینو در بیار یه کم خنک شی.
ترنج بی حال روی تخت ارشیا نشست. ارشیا پاهای او بلند کرد و روی تخت گذاشت و گفت:
_دراز بکش.
ترنج با اینکه سر گیجه داشت گفت:
_وای نه یکی میاد زشته.
_هیچ کس این بالا نمی اد خیالت راحت.
ترنج رنگش کمی پریده بود و صورتش عرق کرده بود. آرایش خیلی زیادی نداشت که با عرق کردن به هم بریزد.
ارشیا به چهره رنگ پریده او نگاه کرد و گفت:
_من می رم پائین تو با خیال راحت و بدون استرس دراز بکش. خودم برای شام صدات می کنم.
بعد بوسه ای به پیشانی او زد و رفت سمت در که ترنج صدایش کرد:
_ارشیا!
_جانم؟
_ماکان اومد منو خبر کن
_باشه عزیزم تو استراحت کن.
بعد کلید اتاقش را برداشت و کلید ها را از هم جدا کرد و یکش را گذاشت روی میز کنار ترنج و گفت:
من در و قفل می کنم که خیالت راحت باشه کسی نمی اد. اینم کلیدش.
یک کلیدم برا خودم می برم هر وقت خواستم
می ام تو.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻