🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_675
_باشه ولی جواب ارشیا رو خودت باید بدی.
_باشه. دندم نرم منتشو می کشم خوبه؟ حالا تو هم صداتو اینجوری نکن دل آدم می گیره.
_باشه زبون بریز من که تو رو می بینم بالاخره.
_حاضرم شرط ببندم الان عین پرتقال خونی شدی.
ترنج دیگر نتوانست نخندد و ماکان هم پیروزمندانه خندید و گفت:
_اومدم.
خداحافظ.
به طرف میز که برگشت چهره ها همه پر از سوال کنجکاوی و فضولی بود.
ماکان لبخند بدجنسی زد و گفت:
_شرمنده احضار شدم. من به شهرزاد جان گفتم امشب جایی دعوتم ولی خوب دلم هم نیومد دلش و بشکنم.
نیش شهرزاد باز شد ولی نمی توانست اسم هایی مونثی که از زبان ماکان شنیده بود فراموش کند ان هم با ان لحن
حرف زدنش.
ماکان با اینکه دلش می خواست کمی بقیه را اذیت کند ولی در آخر تصمیم گرفت موضوع را روشن
کند:
_امشب عروسی خواهر شوهر آبجی کوچیکه اس برای همین زنگ زده منو ترور کرده.
جمع خنده کوتاهی کرد و گفت:
_بد بختانه شوهرشم رفیق گرمابه و گلستان بنده اس که اونم کلی تهدید کرده.
سحر که انگار داشت فیلم مهیجی را تماشا می کرد گفت:
_پس سوری کیه؟
هادی دوستش با آرنج به پهلوی او زد که یعنی به تو چه ولی ماکان با خنده گفت:
_خوب می بینم اصلا به خودتون زحمت ندادین گوش ندین. نمایش رادیویی بود. نه؟
باز جمع خندید و ماکان گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻