🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_674
_داداش. هیچ معلوم هست کجایی؟
ماکان نگاهی به جمع انداخت و گفت:
_حالا چرا اینقدر حرص می خوری؟
_مامان نزدیکه سکته کنه.
مدام غر می زنه چرا ماکان نمی اد.
ماکان بلند شد و کمی از میز فاصله گرفت ولی همه به وضوح صدایش را می شنیدند کسی هم اصلا تظاهر نمی کرد
که به حرف های او گوش نمی دهد.
_دیگه دارم میام.
جیغ ترنج هوا رفت:
_هنوز دااااااری می ای؟ ماکان تا نیم ساعت دیگه می خوان شام و بیارن.
صدای ترنج حسابی دلخور بود:
_ارشیا از دستت کلی ناراحته.
ماکان دستی به پیشانی اش کشید و گفت:
_خیلی خوب تو حرص نخور من اومدم.
_باشه. زود اومدی ها.
ترنج می خواست خداحافظی کند که ماکان گفت:
_ترنج!
_جانم؟
_خودت یه جوری درستش کن این سوری جون امشب بی خیال من بشه.
_ای خدا از دست تو. من نمی تونم دروغ بگم.
_من کی گفتم دروغ بگو.بپیچونش دیگه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻