eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
3.9هزار دنبال‌کننده
37.4هزار عکس
17.7هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان جواب هر دو را داد و رفت توی اتاقش. بوی ادکلنش مثل خطی دنبالش راه افتاده بود و بعد از رفتنش هم از خودش ردی به جا گذاشته بود. مهتاب نفس عمیقی کشید و گفت: "چه عطر تندی می زنه آدم خفه میششه." خانم دیبا بالاخره کاغذ مورد نظر را پیدا کرد و در حالی که نفس عمیقی می کشید کاغذ را به دست او داد. _بیا برات یادداشت کردم. مهتاب هم کاغذ را گرفت و نگاهش کرد و با دیدن مشخصات کارت ویزیت هایی که می بایست طراحی کند زیر لب غر زد: بازم کارت ویزیت. طراحی کارت خیلی وقتش را نمی گرفت. دوتا کارت برای طراحی داشت. یکی برای یک مرکز روان پزشکی بود و دیگری هم یک فروگاه لوازم التحریر. پشت میز نشست و مشغول شد. چند دقیقه بعد آقای حیدری با چایی رسید و لیوان پری را مقابل مهتاب گذاشت. مهتاب خجالت زده تشکر کرد و آقای حیدری هم با لبخند اتاق را ترک کرد. مهتاب حوصله اش سر رفته بود. دلش کار جدی تری می خواشت کاری که کمی خلاقیت داشته باشد. جعبه بیسکوئیت کوچکی را از کیفش بیرون کشید و مشغول خوردن با چایش شد. همیشه برای کارش از طرح های آماده و اینترنتی الهام می گرفت. ولی ان روز تصمیم گرفت کل کار را خودش طراحی کند و برای روی کارت ها خودش طرح بزند. ماکان هنوزنیم ساعت نبود که پشت میزی نشسته بود که موبایلش زنگ خورد. سوری خانم بود. _سلام مامان. چی شده اول صبحی؟ _ماکان باید بری طلا فروشی اقای موسوی دو تا سکه بگیری. من کلا از ذهنم رفت دیروز قرار بود برم بگیرم فراموش کردم. ماکان بی حوصله به صندلی اش تکیه داد و گفت: _مامان الان می گی من کلی کار دارم امروز. _ماکان من چاره ندارم به خدا نمی رسم. مامان قربونت بره یادت نره پسرم. دیگر بیشتر از این در برابر مادرش نمی توانست مقاومت کند. نفسش را بیرون داد و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _باشه. زنگ می زنم می گم شاگردش بیاره شرکت . چون خودم نمی رسم برم. _باشه تو فقط اینا رو برسون دست ما هر جور خودت راحتی. _چشم مامان جان خیالت راحت. _عصرم زود بیا نمی تونیم خیلی معطلت بشیم. _چشم. امر دیگه. _همین دیگه خداحافظ _خداحافط. موبایلش را قطع کرد و از توی لیست شماره ها شماره مغازه طلا فروشی اقای موسوی را پیدا کرد. صاحب مغازه دوست صمیمی پدرشان بود که معمولا همه خرید هایشان را از ان می کردند. خود موسوی جواب داد و ماکان درخواستش را گفت و قرار شد تا یکی دو ساعت دیگر به دستش برسد. هنوز تلفنش را نگذاشته بود که کسی به در زد زیر لب نالید:" لعنتی امروز از اول صبح مثل اینکه قراره برامون برسه. " بی حوصله گفت: _بله؟ خام دیبا در اتاق را باز کرد و گفت: _ببخشید جناب اقبال خانم معینی اومدن. می تون بیان تو؟ ماکان زیر لب گفت: شهرزاد؟ این اینجا چکار می کنه؟ بعد به خانم دیبا نگاه کرد و گفت: _بگو بیاد تو. خانم دیبا در را بست و ماکان کمی روی میزش را مرتب کرد و به صندلی اش تکیه داد و به در خیره شده. شهرزاد با تقه کوچکی به در وارد اتاق شد. و به گرمی سلام کرد. ماکان مثل یک اسکنر فوق پیش رفته سر تا پای او را با یک نگاه برانداز کرد. شهرزاد واقعا زیبا و خواستنی بود. ناخوداگاه لبخند قشنگی روی چهره اش امد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _اول صبحی چه سورپرایزی شدم. خوش اومدی. شهرزاد یکی از آن خنده ای بی نظیرش را تحویل ماکان داد که باعث شد لبخند ماکان عریض تر شود. ماکان با دست به مبل اشاره کرد و گفت: -بفرما بشین. شهرزاد مقابل ماکان نشست و به نرمی پای راستش را روی دیگری انداخت. پالتوی پائیزه مشکلی اش که روی کمر کاملل چسبیده بود اندامش را بهتز و بیشتر نشان می داد. شال ضخیم سفیدی هم سرش انداخته بود. موهایش از یک طرف کمی بیرون ریخته بود و مقداری از گردنش هم پیدا بود. آرایش ملیح و زیبایی هم چهره اش را پوشانده بود. ماکان با لذت تابلوی مقابلش را براندازد کرد و البته شهرزاد سخاوتمندانه این اجازه را به ماکان داد. ماکان با همان لبخد گفت: -چی می خوری بگم بیارن. شهرزاد دستش را با حالت زیبایی بالا آورد و گفت: -ممنون چیزی نمی خورم. -تعارف نکنی ها. -نه ماکان من که با تو تعرف ندارم. ماکان توی دلش گفت: معلومه خیلی زود پسر خاله شدی. ولی بلند گفت: -می دونم. شهرزاد نگاهی به ساعت بند طلایی ظریفش انداخت و گفت: -گفتم قبل از رفتن سر کار بیام سفارشمو بدم و برم. فردا جمعه اس از شنبه هم دارم با بچه ها می ریم دوبی تو این فصل هواش عالیه یکی دو هفته ای نیستم. گفتم این کار و راه بندازم خیالم راحت بشه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان کمی روی صندلی اش تاب خورد و گفت: _باعث افتخاره. شهرزاد باز هم لبخند زد و گفت: _می خوام یک بروشور بزنی برامون ویزه فروشگاه. تابلو تبلیغاتی تونم می خوام اجاره کنم برای یک ماه. ماکان با سرخوشی به شهرزاد نگاه می کرد: -باشه. فقط تا دو ماه دیگه پره عیب نداره؟ شهرزاد دمق گفت: -دو ماه؟؟ ماکان سر تکان داد و گفت: -متاسفم قرار داد داریم باهاشون. تو نوبتن. شهرزاد فکری کرد و گفت: -دیگه چاره ای نیست. ماکان برای اینکه او را راضی کند گفت: -اتفاقا اونجوری بهتره. شهرزاد چشمهایش را باریک کرد و گفت: -از چه لحاظ؟ ماکان بدون اینه لبخندش را جمع کند و یا نگاهش را از چشمان شهرزاد بگیرد گفت: -خوب دوماه دیگه تقریبا میشه دو ماه به عید. شما یک ماهم که رو تابلو باشیم می شه نزدیکای عید معمولا نزدیک عید بیشتر تغییر مبلمان میدن. شهرزاد از این حرف ماکان خوشش آمد و هومی کرد و گفت: -بدم نمی گی. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _قابل نداشت. شهرزاد دوباره نگاهش به ساعتش انداخت و گفت: -خوب من دیگه برم. -خواهش می کنم خوشحال شدم. در ضمن به خانم دیبا بگو برای رزرو تابلو اسم فروشگاهتون و بنویسه. شهرزاد بلند شد و گفت: _اوکی.اونوقت بروشور چی؟ -برای اونم باید چند تا عکس برامون از فروشگاه و بیاری . -ما که عکسی نداریم. -عیب ندازه خودم یکی و می فرستم بگیره. -وای ماکان دستت درد نکنه. ولی من باید عکس ها رو ببینم. تا کی اماده میشه. -بستگی داره بخوای خاص باشه یا فرمش مثل اینایی که تو بازار ریخته باشه. -نه نه یک چیز تک بزن برامون. ماکان از پشت میز بیرون امد و گفت: -باشه. عکس هارو برات میل میکنم ببین. -وای ماکان خیلی ماهی کلی کار منو جلو می اندازی با این کارت. ماکان توی دلش خنید و گفت: تو هم خیلی جیگری. شهرزاد رفت سمت در و ماکان با یک چشمک گفت: -اونجا زیاد شیطونی نکن دختر خوبی باش. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 شهرزاد خنده ملوسی کرد و از اتاق خارج شد. ماکان او را تا کنار میز خانم دیبا همراهی کرد و رو به خانم دیبا توضیحات لازم را داد. وقتی داشت شهرزاد را تا کنار در خروجی بدرقه می کرد مهتاب با یک لیوان چای از آشپزخانه بیرون امد. ناخودآگاه صدای صبحت آن دو باعث کنجکاوی اش شد و به ان سمت نگاه کرد. ماکان پشت به او ایستاده بود و شهرزاد رو به او. مهتاب چهره دختر را برانداز کرد و گفت: چه نازه. بعد ان را کنار ماکان گذاشت و گفت: به هم میان. شهرزاد از روی شانه ماکان نگاه خصمانه ای به مهتاب انداخت و آرام به ماکان گفت: _این چرا به ما زل زده؟ ماکان برگشت و با این کار مهتاب حسابی دست پاچه شد.به سرعت سلام کرد: _سلام آقای اقبال. ماکان نگاهی به لیوان چای دست مهتاب انداخت و با خودش گفت: همه شو می خواد بخوره؟ مهتاب بدون اینکه منتظر جوابی از جانب ماکان باشد تقریبا توی اتاقش فرار کرد و خودش را به دیوار چسباند. شهرزاد پر کنایه گفت: _اینقدر چایی خورده که اینجوری غروب کرده. ماکان متعجب برگشت سمت شهرزاد او هم ادامه داد: -همیجور ادامه بده شب میشه. ماکان از شبیه شهرزاد واقعا خنده اش گرفت. شهرزاد خودش زیر خنده زد و ماکان هم ناخودآگاه خندید. مهتاب شنید و حسابی دلخور شد. از تعریفی که از شهرزاد کرده بود پشیمان شد. از این حرف زدنش معلوم بود از ان دختر های از خود متشکر لج در آر است. نگاهی به لیوان دستش انداخت و گفت: این بی جنبه چه هر هری راه انداخته. خجالت نمی کشه از خودش. کمی از چایش را مزه مزه کرد: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 "یعنی اینقدر پوستم تیره اس؟" باز کمی از چایش را خورد. و رفت سمت میزش کیفش را برداشت و آینه اش را بیرون کشید و با دقت به خودش نگاه کرد: "خوب سبزه که هستم. ولی غروب و شب؟" آینه اش را توی کیفش برگرداند و پشت میزش نشست. حالا نه که خود ماکان بلوره. خوب خودشم تقریبا سبزه اس حالا درسته از من روشن تره ولی خوب سبزه اس دیگه. حالا اون دختره خودش....خوب اره هم خوشکله هم خیلی سفیده.... با این فکر لگدی به میز زد و گفت: "حالا که چی؟ خوشکله به من چه. ولی بی ادبه. بله تازه شاعر میگه: ادب مرد به ز دولت اوست خوب که این چه ربطی به زنا داره." بعد هم شانه ای بالا انداخت و لیوان چایش برداشت و مشغول خوردنش شد. دلم می خواد شب باشم به کسی چه مربوطه. مهتاب بعد از کلی غر غر کردن با خودش دوباره مشغول کارش شد. گرچه سعی کرده بود به خودش دلداری بدهد ولی باز هم از خنده ماکان و آن دختر ناراحت شده بود. کار طراحی دو تا تقریبا تمام شده بود که شاگر آقای موسوی هم رسید و سکه ها را تحویل ماکان داد و رفت. مهتاب کار های تمام شده را برداشت و برد تحویل خانم دیبا داد و گفت: -من این دوتا رو تمام کردم. دیگه چکار کنم؟ خانم دیبا با تعجب گفت: -خانم سبحانی خیلی دستت تنده ها. مهتاب با خودش گفت: این خانم دیبا صد در صد چیزی از طراحی و گرافیک سرش نمی شه. وگر نه هر روز این سوال و نمی پرسید. فلش را روی میز گذاشت و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -یه چیز دیگه. خانم دیبا عینکش را بالا داد و نگاهش را از مانیتور گرفت و گفت: _چی؟ _من می تونم ظهر توی شرکت بمونم؟ و نگاهش را گرداند روی خرت و پرت های روی میز خانم دیبا. خانم دیبا چند دقیقه دست از کار کشید و گفت: _برای چی بمونی؟ مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت: _خوب بخوام برم و بیام خسته کننده است. یک و نیم برم دوباره سه و نیم بیام. _فکر نمی کنم عیبی داشته باشه بمونی ولی کاش صبح گفته بودی که به خود آقای اقبال گفته بودم. چون همین چند دقیقه پیش رفتن و عصرم نمیان شب عروسی دعوت دارن. مهتاب برای مجاب کردن خانم دیبا گفت: _خوب در شرکت و که شما قفل می کنین غیر شما هم که کسی کلید نداره. پس مشکلی نیست. خانم دیبا دوباره دست از کار کشید و به مهتاب نگاه کرد: _باشه عیب نداره بمون. مهتاب خوشحال گفت: _مرسی. خانم دیبا فلش را برگرداند و گفت: _اینم پیش خودت باشه آقای اقبال که نیست. مهتاب فلش را برداشت و برگشت به اتاقش. بیکار بود و ترجیح داد کمی به درس خواندن بگذراند. به خودش گفت : "حتما شب به خانواده اش زنگ بزند و خبر بدهد که سر کار می رود. نمی دانست عکس العمل پدرش چه خواهد بود 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ولی خوب لازم نبود علت اصلی کارش را بگوید. باید یک کارت تلفن هم می خرید با موبایل زنگ زدن خرجش را بالا می برد و هی مجبور بود شارژ بخرد. ساعت یک و نیم نشده کم کم همه عزم رفتن کردند. مهتاب هنوز خیلی با بقیه آشنا نشده بود. یعنی رویش نشده بود برود و خودش را یهو برای بقیه معرفی کند بقیه هم زیاد آمدن مهتاب برایشان مهم نبود. اینجا هر کس بر اساس میزان کاری که انجام می داد درصد می گرفت پی کسی جای دیگری را تنگ نمی کرد. خدا را شکر سفارشات هم اینقدر بالا بود که بقیه از قبول کار شانه خالی می کردند. امدن نیروی جدید به نفعشان هم بود. چون هر کس به میزان خاصی می توانست کار انجام دهد نه بیشتر. خانم دیبا کیفش را روی شانه اش جابجا کرد و گفت: -چیزی لازم نداری؟ مهتاب لبخند زد وگفت: _نه ممنون. _نهار چکار می کنی؟ _همرام آوردم. _باشه. پس من سه و نیم اینجام. مهتاب سری تکان داد و خانم دیبا بعد از کلی این پا و ان پا کردن گفت: _به چیزی هم دست نزنی برای من مسئولیت داره. مهتاب هم او را مطمئن کرد که کارش به هیچ چیز نیست. در واقع برای دیدن بقیه جاها هیچ کنجکاوی هم نداشت. قبلا همه جا را دیده بود. خانم دیبا به سمت در رفت که مهتاب صدایش زد: _خانم دیبا؟ _بله؟ _قبله از کدوم سمته؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 خانم دیبا جهت قبله را نشان داد و مهتاب هم از او تشکر کرد. در که بسته شد مهتاب به سمت اتاقش برگشت. ساندویچ کتلتی که برای خودش آماده کرده بود از کیفش بیرون آورد و آرام آرام خورد. توی ان تنهایی و سکوت نهار و ان ساندویچ یخ کرده اصلا نچسبید برای همین نصفش را بیشتر نخورد. با این وجود مدتی که گذشت خوابش گرفت. سرش را روی میز گذاشت ولی به دقیقه نرسید گردنش درد گرفت با حرص بلند شد و گفت: "عجب غلطی کردم موندم ها." برای اینکه خوابش را بپراند وضو گرفت و یکی از روزنامه های روی میز جلوی اتاق ماکان برداشت و توی اتاق پهن کرد مهر کوچکی از کیفش بیرون آورد و مشغول نمازش خواندن شد. بعد هم برای خودش چای دم کرد و خورد. تمام این کارها فقط نیم ساعت طول کشید و تازه خوابش هم نپریده بود. کمی توی اتاق ها چرخید و بعد به میز ترنج خیره شد. ترنج لپ تاپ داشت و روی میزش خالی بود. مهتاب نگاهی به میز ترنج انداخت و به سمنش رفت. میز را کمی هل داد تا به میز خودش چسبید. کاغذها و وسایل اضافه را روی صندلی گذاشت. کیفش را روی میز خودش زیر سرش گذاشت و روی میز ترنج خوابید: "وای خدا خیلی خوبه داشتم از خواب می مردم. فقط کاش یک کم گرم تر بود. لعنتی چرا این اتاق شوفاژ نداره. حتما انباری چیزی بوده. تو رو خدا ترنجم رفته اتاق انتخاب کرده. خوب معلومه اتاق و تو تابستون برا خودش درست کرده اگر زمستون بود عمرا اینو بر نمی داشت." دست دراز کرد و کتابش را برداشت: جهت خواب رفتن سریع این کتاب خوندن آی جواب میده خصوصا اگه کتاب درسی باشه. هنوز دو خط نخوانده بود همانجور که خودش گفته بود. چشم هایش بسته شد کتاب را کنار سرش روی میز گذاشت و به خواب رفت. "" ماکان دزد گیر را زد و موبایلش را دست به دست کرد و گفت: -من نمی دونم چرا هر وقت من کار دارم همه چی قاطی می شه. ارشیا از پشت گوشی خندید و گفت: -حالا مگه چی شده؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _از صبح دارم می دوم این ور و اون. _چرا؟ _هیچی این مرتیکه هدایتی مسئول تابلو دو روزه برق تابلو قطع شده امروز به من خبر داده مرتیکه الاغ. _اوه بسه بابا. ماکان موبایلش را با شانه نگه داشت و کلید را کرد توی در و چرخاند و غر زد: _چرا این کوفتی باز نمیشه. _ماکان کجایی تو؟ _دارم می رم شرکت. یه چیزی جا گذاشتم ببین من بعدا زنگ می زنم بهت. _باشه برو. ماکان گوشی را توی جیب کتش گذاشت و در را محکم جلو کشید بالاخره باز شد. ماکان با سرعت از پله بالا دوید در بالایی را هم باز کرد و وارد شد. سکه ها را جا گذاشته بود. تا خانه رفته بود و دوباره برگشته بود. داشت از خستگی هلاک می شد. دلش می خواست یکی دو ساعتی بخوابد با این حال و روز مراسم شب کوفتش می شد. وارد اتاق شد. و از توی کشو سکه ها را برداشت و بیرون امد در را قفل کرد و رفت سمت در که احساس کرد. گاز توی آشپزخانه روشن مانده. با عصبانیت سمت آشپزخانه رفت. بله گاز روشن بود. گرچه شعله اش خیلی کم بود ولی روشن بود و کتری و قوری چای هم رویش بود. اینجا چه خبره؟ حیدری از این حواس پرتی ها نداشت. گاز را خاموش کرد و برگشت تا از آنجا خارج شود که جلوی در خشک شد. مهتاب روی میز مچاله شده بود و به خواب رفته بود. ماکان گیج به سمت اتاق رفت: این اینجا چکار می کنه؟ همان لباس های دیروز تنش بود با این تفاوت که جای روسری مقنعه سر کرده بود. ژاکت پرتقالی اش را به تنش فشرده بود: معلومه سردشه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ناخودآگاه به میز نزدیک شد. ساندویچ خانگی نیمه خورده توی پاکت پلاستیکی روی میز بود. کنارش یک لیوان چای و بعد هم کتاب چاپ ماشینی. ماکان با خودش فکر کرد چقدر این دختر همه چیزش ساده است. مهتاب تمام آنچه درباره دخترها می دانست را زیر سوال برده بود. دختر هایی که او دور و برش دیده بود خیلی کم پیش می آمد که یک لباس را دوبار مقابل یک نفر بپوشند. حالا مهتاب یک لباس را دو روز پشت سر هم پوشیده بود آن هم توی محل کارش. شاید ترنج تنها دختر ساده ای بود که می شناخت تازه سادگی ترنج از نوع دیگری بود. وگر نه اوهم تنوع لباس را بیشتر مواقع رعایت می کرد. بعد از آن مطمئن بود هیچ کدام از آنها حاضر نیستند روی میز شرکت شان بخوابند و نهار ساندویچ خانگی بخورند. ماکان نگاهش را از وسایل روی میز گرفت و به صورت مهتاب نگاه کرد. مهتاب مژه های بلندی داشت و حالا که خوابیده بود. طرح مژه های بلندش روی گونه با آن لب های سرخ قلوه ای تصویر زیبایی ایجاد کرده بود. دسته ای از موهایش از مقنعه بیرون زده بود و روی گونه اش افتاده بود. چقدر چهره اش کودکانه و معصوم بود. دست ماکان تا نزدیکی لب های مهتاب رفت و بعد انگار که به خودش امده باشد ناگهان پس کشید: خل شدی پسر؟ الان دقیقا داری چه غلطی می کنی؟ یک قدم به عقب برداشت مهتاب کتانی هایش را پائین میز کنده بود و جوراب های عروسکی بامزه ای پایش بود که دو تا کله خرس عروسکی در طرفینش داشت.ماکان به جوراب های او لبخند زد: واقعا که کوچولویی جوراباشو نگا عین بچه پیش دبستانیا. دوباره عقب رفت که پایش را روزنامه پهن شده گوشه اتاق گرفت و خش خشی توی اتاق پیچید. ماکان وحشت زده به زیر پایش نگاه کرد: لعنتی این اینجا چکار میکنه؟ ولی با دیدن مهر کوچکی روی روزنامه همه چیز را فهمید. دوباره نگاهی به مهتاب انداخت و گفت: انوقت تو بی شعور می خواستی چه غلطی بکنی. الاغ. با این فکر عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد. سریع به طرف در رفت و از شرکت خارج شد. باد سردی که به تنش خورد تازه فهمید چقدر عرق کرده. دزدگیر را زد و توی ماشین پرید و به سرعت از آنجا دور شد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻