eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _قابل نداشت. شهرزاد دوباره نگاهش به ساعتش انداخت و گفت: -خوب من دیگه برم. -خواهش می کنم خوشحال شدم. در ضمن به خانم دیبا بگو برای رزرو تابلو اسم فروشگاهتون و بنویسه. شهرزاد بلند شد و گفت: _اوکی.اونوقت بروشور چی؟ -برای اونم باید چند تا عکس برامون از فروشگاه و بیاری . -ما که عکسی نداریم. -عیب ندازه خودم یکی و می فرستم بگیره. -وای ماکان دستت درد نکنه. ولی من باید عکس ها رو ببینم. تا کی اماده میشه. -بستگی داره بخوای خاص باشه یا فرمش مثل اینایی که تو بازار ریخته باشه. -نه نه یک چیز تک بزن برامون. ماکان از پشت میز بیرون امد و گفت: -باشه. عکس هارو برات میل میکنم ببین. -وای ماکان خیلی ماهی کلی کار منو جلو می اندازی با این کارت. ماکان توی دلش خنید و گفت: تو هم خیلی جیگری. شهرزاد رفت سمت در و ماکان با یک چشمک گفت: -اونجا زیاد شیطونی نکن دختر خوبی باش. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻