🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_644
دوباره کله اش را توی مانیتور کرد.
اصلا نفهمید کی ظهر شد. سه تا کارش را تمام کرده بود.
سه تا کارت ویزیت بود که طرحشان را زده بود و آماده کرده بود.
طرح را ریخت روی فلش و از جا بلند شد. اگر می خواست به کلاسش برسد باید حتما زودتر می رفت.
صبحانه که نخورده بود مطمئنا به نهار دانشگاه هم نمی رسید.
بعد با خودش فکر کرد:
بلکه این پنج شیش کیلو اضافه رو هم آب کنیم بره.
وسایلش را جمع کرد و کوله اش را انداخت. رفت سمت میز خانم دیبا و با لبخند دوباره سلام کرد:
-سلام خسته نباشید.
-سلام .ممنون.
-من کارم تمام شد. باید به کی اینا رو تحویل بدم؟
خانم دیبا با تعجب گفت:
-همه شو انجام دادی؟
مهتاب باز هم فکر کرد:
شاید نباید اینقدر زود تمام میشد یعنی اشتباهی کردم یا کارامو را سر سری انجام دادم؟
با تردید نگاهی به خانم دیبا انداخت و گفت:
-بله. نباید تمام میشد؟
خانم دیبا شانه ای بالا انداخت:
-نمی دونم. بستگی به کارش داره.
باز مهتاب توی فکر رفت:
-یعنی کاری که من انجام می داد در سطح پائین و پیش پا افتاده تریه.
بعد این فکر را از سرش دور کرد و با خودش گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_645
"خوب توقع داری به توه دانشجوی کاردانی چی بدن روز اولی. برو خدا رو برای همینم شکر کن."
دوباره رو به خانم دیبا گفت:
-خوب حالا اینارو به کی بدم؟
-باید آقای اقبال تائید کنن.
مهتاب سری تکان داد و فلش را به طرف او گرفت
خانم دیبا بدون اینکه نگاهش را از توی منیتور بردارد گفت:
_چرا می دی به من ببر بده به خودشون.
مهتاب به در بسته اتاق ماکان نگاه کرد و باز یاد خراب کاری صبحش افتاد.
_الان برم؟
_برو کسی تو اتاقشون نیست.
ترنج کوله اش را روی شانه مرتب کرد و پشت در ایستاد. نفس عمیقی کشد و در زد:
صدای حرف زدن ماکان را می شنید ولی صداها گنگ بود.
تعجب کرد برگشت و به خانم دیبا گفت:
_مگه نگفتین کسی نیست تو اتاقشون؟
_چرا.
_پس با کی حرف می زنن؟
خانم دیبا نگاهی به تلفن انداخت و گفت:
_شاید با موبایل دارن با کسی صحبت می کنن.
_یعنی نرم تو؟
خانم دیبا کلافه گفت:
_خوب در بزن بازم.
مهتاب پوفی کرد و دوباره در زد. ولی باز هم جوابی نیامد.
نگاهی به ساعتش انداخت خیلی نمی توانست معطل شود.
نمی دانست وقتی فلشش را تحویل داد باید بماند یا برود برای همین دلشوره گرفته بود که نکند دیر برسد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_646
عصر با ارشیا کلاس داشت و اصلا دلش نمی خواست دیر برسد.
چند دقیقه صبر کرد و وقتی باز هم جوابی نشنید این بار محکم تر در زد.بعد از چند ثانیه در به شدت باز شد.
ماکان موبایل به دست پشت در ایستاده بود:
-یک لحظه گوشی.
بعد به چشمان مهتاب خیره شد و با جدیت و اخم گفت:
-وقتی جواب نمی دم یعنی مزاحم نشید یعنی کار دارم.
مهتاب نمی دانست چه بگوید.
خانم دیبا هم که انگار نه انگار داشت همچنان به کارش ادامه می داد.
ماکان با دیدن چشمان مهتاب که با ترس و تردید به او خیره شده بود گفت:
-حالا چکار داری؟
مهتاب نگاهش را از او گرفت و گفت:
-خانم دیبا گفتن باید کارامو شما تائید کنین.
ماکان ابروی بالا انداخت و گفت:
-تمام شدن؟
مهتاب هم سر تکان داد و هم گفت:
-بله
و توی دلش پرسید چرا همه تعجب می کنند از اینکه او کارش را تمام کرده.
ماکان با دست به داخل اتاق اشاره کرد و دوباره موبایل را کنار گوشش گرفت:
-عذر می خوام شهرزاد جان یکی از بچه هاست. بعدا خودم تماس می گیرم.
و زیر چشمی به مهتاب که کنار در ایستاده بود نگاه کرد. اصلا چه لزومی داشت که اسم شهرازد را به زبان بیاورد.
حالا که گفته بود و مهتاب هم شنیده بود. ولی چهره بی تفاوت مهتاب نشان می داد که اصلابرایش مهم نیست
مخاطب ماکان چه کسی می تواند باشد.
ماکان روی صندلی اش ولو شد و موبایلش را روی میز انداخت و گفت:
-کاراتون و ببینم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_647
مهتاب با دو سه قدم خودش را به میز رساند و فلش را به دست او داد.
ماکان هم بعد از وصل کردن آن مشغول ارزیابی کار های مهتاب شد.
مهتاب این بار واقعا دیرش شده بود.
نمی توانست بیشتر بماند:
_ببخشید من دو کلاس دارم اگه کاری با من ندارین برم؟
ماکان نگاهش را از منیتور گرفت و به مهتاب خیره شد.
باورش سخت بود که مهتاب اولین کارهایش را با این
سرعت و تا این حد قابل قبول ارائه داده باشد.
برای او که با نگرانی دوباره یه ساعتش نکاه کرد سری تکان داد و گفت:
_می تونین برین من بعدا نتیجه کارو بهتون می گم.
مهتاب با اجازه ای گفت و سریع از اتاق خارج شد بعد هم با سرعت از خانم دیبا خداحافظی کرد و از پله پائین دوید.
ماکان دست به جیب مقابل پنجره ایستاد و از بالا به دویدن مهتاب که سعی داشت خودش را به اتوبوس برساند نگاه
کرد. اتوبوس رفت و مهتاب جا ماند.
ماکان همچنان داشت از بالا نگاهش می کرد.
مهتاب دستی به پیشانی اش کشید و کیف پولش را در آورد.
برای دربست گرفتن به اندازه کافی پول نداشت.
ماکان از همان بالا هم می توانست ناامیدی اش را بفهمد.
کیفش را دوباره توی کوله اش انداخت ولگد محکمی به چیزی توی هوا زد.
تصمیم گرفت با عوض کردن تاکسی خودش را به کلاس
برساند.
ولی مطمئنا دیر می رسید.چاره ای نداشت.
سمت خیابان رفت و برای یک ماشین دست تکان داد. ماکان با خودش گفت:
برم برسونمش؟
بعد به خودش جواب داد:
برای چی باید این کارو بکنم؟
بعد به ساعت اتاقش نگاه کرد:
حتما دیر می رسه. ارشیا راهش نمی ده.
بالاخره سوار شد.
ماکان با بی خیالی برگشت پشت میزش و سعی کرد اصلا به مهتاب و دیر رسیدنش فکر نکند.
خودش را برای مدتی سرگرم کرد ولی بعد به پشتی صندلی اش تکیه داد و به موبایلش خیره شد در یک تصمیم آنی
موبایلش را برداشت و با ارشیا تماس گرفت:
-الو؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_648
_به برادر زن عزیز. کجایی کم پیدایی. قرارای کارت زیاد شده یادی از دوستای قدیمی نمی کنی.
-مزه نریز.
-حالا چی شده بنده رو مفتخر کردین؟
-الان کجایی؟
-دارم می رم دانشگاه.
-ترنجم هست؟
-آره.
-ببین این دوست ترنج فکر کنم دیر برسه. تقصیر من شد گفت دو کلاس داره من یک معطلش کردم.
-آها اینم جز قرارای کاری جدیده؟
-ارشیا حرف مفت نزن.
-آخه تو از این لطف ها به هر کسی نمی کنی.
ماکان توی دلش حرف ارشیا را تائید کرد.
خودش هم نمی دانست چرا این کارها را می کند پوفی کرد و گفت:
-بی خودی برای این بنده خدا حرف در نیار. تازه اصلا خودشم خبر نداره من زنگ زدم. چیزی نگی بهش.
-باشه حواسم هست.
-به ترنجم سلام برسون.
-باشه یا علی
-خداحافظ.
ماکان دوباره موبایل را روی میز پرت کرد و از خودش پرسید:
واقعا چرا این کار رو کردم؟
بعد به خودش جواب داد:
خوب بنده خدا دیر می رسید از درس و زندگی می افتاد
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_649
*
قلب مهتاب داشت می امد توی حلقش.
تمام مسیر تا کلاس را دویده بود. پشت در نفس زنان ایستاد.
تمام امیدش به ترنج بود که جوری اجازه اش را از ارشیا بگیرد.
ارشیا درس را شروع کرده بود .
مهتاب آرام به در ضربه زد. ارشیا به همراه بقیه کلاس رویش را برگرداند و اخمی
به مهتاب کرد.
-خانم سبحانی بیست دقیقه از کلاس گذشته.
مهتاب سر به زیر انداخت و منتظر شد که ارشیا بگوید بفرمائید بیرون.
بچه ها هر کدام با چهره هایی مختلف داشتند
نگاهش می کردند.
خودش را آماده کرده بود که بچرخد و از کلاس خارج شود که صدای ارشیا را شنید:
-بفرما بشنید.
مهتاب که با شنیدن بفرما می خواست بچرخد با شنیدن بقیه حرف ارشیا میخکوب شد. ب
عضی بچه ها با شوک به ارشیا نگاه کردند کسی را که دو دقیقه تاخیر داشت راه نداده بو چه برسد به بیست دقیقه.مهتاب با گیجی پرسید:
-بیام تو کلاس؟
ارشیا خنده اش گرفته بود ولی برای اینکه نخندد اخم هایش را بیشتر توی هم کشید و گفت:
-بله نشنیدید؟
مهتاب با عجله خودش را روی صندلی کنار ترنج پرت کرد و گفت:
-چرا...چرا...
ارشیا به طرف تخته برگشت و اجازه داد لبخند پهنی توی صورتش شکل بگیرد زیر لب گفت:
-ای تو روحت ماکان.
فکرش را متمرکز کرد و به ادامه درست مشغول شد. ترنج زیبر لب پرسید:
-کجا بودی؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_650
مهتاب که دلش نمی خواست بهانه دیگری دست استادش بدهد کتابش را بیرون کشید و آرام گفت:
-بعد از کلاس می گم.
ارشیا با صدای بچه ها که مدام وسط حرفش خسته نباشید می پراندد دست از تدریس کشید و کلاس را تمام کرد.
بچه ها دوباره او را دوره کرده بودند. ترنج با حرص به مهتاب گفت:
-اگه من حال این دوتا رو نگیرم ترنج نیستم.
مهتاب خنده ای کرد و وسایلش را جمع کرد و گفت:
-بی خیال بابا.
ترنج چشم غره ای به او رفت که باعث ناگهان زیر خنده بزند.
ارشیا و دو سه تا از بچه ها به طرف انها برگشتند.
مهتاب جلوی دهانش را گرفت و ارشیا به چهره اخم کرده ترنج و چهره سرخ شده از خنده مهتاب نگاه کردو از
خودش پریسد مهتاب برای چه می خندد و ترنج برای چی اخم هایش توی هم است.
ترنج کیفش را برداشت و نگه خصمانه ای به هدیه و لیا انداخت و در حالی که دست مهتاب را می کشید به طرف در
کلاس رفت که ارشیا صدایش زد:
-خانم اقبال؟
ترنج ایستاد و با کنجکاوی برگشت.
-بله استاد؟
-وقتی رفتم اتاقم چند لحظه بیاید اونجا کارتون دارم.
لبخند ترنج ناخودآگاه پهن شد روی صورتش.
ارشیا هم ناخواسته به لبخندش پاسخ داد. لیلا موشکافانه چهره هر دو را بررسی کرد و احساس کرد از این لبخندی که بین این دو رد و بدل شده زیاد خوشش نیامده.
ترنج سر خوش از کلاس بیرون رفت که مهتاب گفت:
-چیه خر کیف شدی. شوهر ندیده.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_651
ترنج محکم به ساق پای او کوبید.
مهتاب آخی گفت و دستش را روی ساق پایش گذاشت ترنج شکلکی در آورد و گفت:
-حسود.
-ای چلاق شی. چرا لگد می پرونی.
_تا تو باشی منو مسخره نکنی حالا بگو ببینم چرا دیر کردی؟
ارشیا راجع به تلفن ماکان چیزی به ترنج نگفته بود. مهتاب در حالی که لنگ لنگان پشت سر او می رفت گفت:
-تقصیر داداش جناب عالی کلی منو حیرون کرد. از اتوبوس که جا موندم. تازه کلی هم پول تاکسی سلفیدم. جیبم
خالی شد. بعدم با اون قیافه که نمی تونستم بیام کلاس تا خوابگاه دویدم مقنعه مو سر کردم وبرگشتم.
تا من باشم دیکه با روسری سر کار نرم.
بعد هر دو روی نیمکتی توی آفتاب ولو شدند و مهتاب پرسید:
-جناب عالی کجا تشریف داشتین؟ حالا مجبور بودی روز اولی منو دور بزنی.
ترنج پاهایش را روی لبه سیمانی گلکار مقابلش گذاشت و گفت:
-با ارشیا رفته بودیم دیدن مهربان. بعد از عملش خیلی ازش خبر نداشتم.
رفتیم خونه اش. کلی ذوق کرد. نزدیک بود
بزنه زیر گریه.
مهتاب هم تکیه داد و گفت:
-نمی خوای بری پیش شوهرت.
ترنج از جا پرید و گفت:
- وای دیدی یادم رفت. بعد میام تعریف کن چکار کردی؟
ترنج رفت و مهتابه به دست سوخته اش خیره شد و گفت:
"چکار کردم؟ هیچی. گند زدم."
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_652
**
ترنج نفس زنان خودش را به اتاق ارشیا رساند سرکی کشد کسی غیر از ارشیا داخل نبود.
چند ضربه به در زد و گفت:
-اجازه هست.؟
ارشیا سرش را بالل آورد و آرام گفت:
-اجازه مام دست شماست خانم اقبال.
ترنج خنده ملیحی کرد که چال گونه اش معلوم شد و دل ارشیا را برد. بعد رفت سمت میز ارشیا و گفت:
-چکارم داشتی؟
ارشیا تکیه داد و گفت:
-اخمات چرا تو هم بود بعد کلاس.
ترنج نگاهی به در اتاق انداخت و روی صندلی کنار میز ارشیا نشست و گفت:
-یکی دو تا از بچه ها هستند...
حرفش را خورد لازم بود به ارشیا چیزی بگوید؟
شاید بیشتر حساس می شد. نه ارشیا اهل این جور چیزها نبود.
ارشیا دست به سینه با لبخند او را نگاه می کرد:
-خوب؟
ترنج مشغول بازی با دست هایش شد و گفت:
-خوب...زیادی دور و بر تو می پلکن.
ارشیا از خوشی می خواست غش کند.
فکر نمی کرد از این صفات زنانه بتواند توی ترنج پیدا کند ولی حالا.
روی میز خم شد و دستش را زیر چانه اش زد و با خوشی به او خیره شد:
-خوب من استادشونم.
ترنج سر بلندکرد و با چشمانی باریک شده او را نگاه کرد.
-مثل اینکه خیلی هم بدت نمی آد ها.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_653
ارشیا از چهره و لحن او خنده اش گرفت و بلند خندید و به صندلی اش تکیه داد.
ترنج هم از خنده او خنده اش گرفت و آرام خندید. صدای در خنده هر دو را قطع کرد لیلا کنار در ایستاده بود و مشکوکانه ان دو را نگاه می کرد:
_ببخشید استاد مزاحم شدم؟
ارشیا از این حرف لیلا که بوی کنایه هم بود اخم هایش را توی هم کشید و گفت:
-بفرمائید کارتون؟
ترنج بلند شدو گفت:
-استاد من با اجازه می رم.
حسابی هول کرده بود.
می ترسید کسی در موردش فکر بد بکند.
لیلا جلو آمد و نگاه پر کینه ای به او انداخت و
جلوی میز ارشیا ایستاد.
ارشیا با نگاه ترنج را دنبال کرد و توی ذهنش داشت دنبال دلیلی می گشت تا کارشان پیش
این دانشجوی موی دماغ توجیه کند.
دهان باز کرد که ترنج را صدا بزند:
-ت.... خانم اقبال.
ترنج در حالی که لبش را به شدت می جوید به سمت او برگشت:
-بله استاد؟
ارشیا سریع کاغذی از توی کشویش بیرون آورد و گفت:
-اینو یادتون رفت.
بعد کاغذ را به طرف او دراز کرد و گفت:
-مشخصات آثاری که برای فراخوان پذیرفته میشن اینجا هست. امیدورام کار خوبی تحویل بدین.
و با نگاه به ترنج گفت که ضایع نکند.
ترنج با همان توضیحات همه چیز دستش آمد.
کاغذ را از دست ارشیا گرفت و بدون اینکه به چهره او نگاه کند
گفت:
-ممنون استاد
و سریع چرخید و از اتاق ارشیا خارج شد. ترنج نفس زنان خودش را به مهتاب رساند. و کنارش ولو شد:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_654
-من آخرش حال این لیلا کاتب و می گیرم.
-باز چی شده؟
-خیلی موی دماغ شده همش احساس می کنم داره منو ارشیا رو می پاد.
مهتاب زد به شانه ترنج و گفت:
-برو بابا. از کجا ممکنه فهمیده باشه رابطه ای بین شماست. شما که توی دانشگاه عین برج زهر مارین .
-نمی دونم ولی خیلی رو اعصابمه همش دارم واسش نقشه می کشم.
بعد رو به مهتاب گفت:
-خوب بگو ببینم اولین روز کاری چطور بود؟
مهتاب بدون مکث جواب داد:
-افتضاح.
-چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
مهتاب دستش را نشان داد و بعد هم کل ماجرا را تعریف کرد.
ترنج کلی برایش خنید و حرص مهتاب را در آورد.
-خوب فردا که دیگه میای؟
-نه.
-نهههههههههههههههه!!!
-ا ِ چرا داد می زنی؟
خوب فردا شب عروسی آتنا خواهر ارشیاست کلی کار دارم نمی تونم بیام دیگه.
مهتاب اخم هایش را توی هم کشید و گفت:
-نامرد. ببین من و روزای اول تنها گذاشتی.
-مهم اولین روز بود که تو...
نگاهی به قیافه گارد گرفته مهتاب انداخت و در حالی که بلند میشد گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_655
-گند زدی بهش
پا به فرار گذاشت و باز هم داد مهتاب را در آورد.
_ترنج می کشمت.
***
صبح پنجشنبه باز هم مهتاب زودتر از همه رسیده بود.
امروز می توانست با خیال راحت تا عصر بماند و از سر صبر کارهایش را انجام دهد.
مثل دیروز خانم دیبا قبل از همه آمده بود و خوشبختانه آقای حیدری هم به موقع رسیده بود
و داشت چای را آماده می کرد.
مهتاب به خانم دیبا سلام کرد و رفت سمت آشپزخانه:
_سلام آقای حیدری.
_سلام.
لیوانش را با خجالت طرفش گرفت و گفت:
_ببخشید میشه چایتون آماده شد یک لیوان برا من بیارین؟
آقای حیدری لبخندی زد و گفت:
_چشم بفرما.
مهتاب هم لبخند تشکر آمیزی زد و رفت توی اتاق. سیستمش را روشن کرد.
نمی دانست آن روز باید چه کاری انجام بدهد. خانم دیبا حرفی نزده بود.
یعنی امکان داشت آن روز هیچ کاری به او داده نشود؟
از این فکر کمی دمغ شد و برای اینکه خیال خودش را راحت کند از جا بلند شد و رفت سمت خانم دیبا.
_خانم دیبا کاری برای من سفارش نگرفتین؟
خانم دیبا نگاهی به مهتاب انداخت و گفت:
_چرا اتفاقا. دیروز یکی دوتا کار براتون گرفتم. صبر کن بینم کجا یاداشت کردم.
بعد مشغول زیر و رو کردن کاغذهایش شد.
مهتاب دست به سینه مقابل میز او ایستاده بود که یکی دو نفر از طرح ها از راه رسیدند و بعد هم ماکان.
خانم دیبا جلوی ماکان بلند شد و مهتاب هم دست هایش را توی هم قلاب کرد و بدون اینکه به ماکان نگاه کند سلام کرد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻