🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_651
ترنج محکم به ساق پای او کوبید.
مهتاب آخی گفت و دستش را روی ساق پایش گذاشت ترنج شکلکی در آورد و گفت:
-حسود.
-ای چلاق شی. چرا لگد می پرونی.
_تا تو باشی منو مسخره نکنی حالا بگو ببینم چرا دیر کردی؟
ارشیا راجع به تلفن ماکان چیزی به ترنج نگفته بود. مهتاب در حالی که لنگ لنگان پشت سر او می رفت گفت:
-تقصیر داداش جناب عالی کلی منو حیرون کرد. از اتوبوس که جا موندم. تازه کلی هم پول تاکسی سلفیدم. جیبم
خالی شد. بعدم با اون قیافه که نمی تونستم بیام کلاس تا خوابگاه دویدم مقنعه مو سر کردم وبرگشتم.
تا من باشم دیکه با روسری سر کار نرم.
بعد هر دو روی نیمکتی توی آفتاب ولو شدند و مهتاب پرسید:
-جناب عالی کجا تشریف داشتین؟ حالا مجبور بودی روز اولی منو دور بزنی.
ترنج پاهایش را روی لبه سیمانی گلکار مقابلش گذاشت و گفت:
-با ارشیا رفته بودیم دیدن مهربان. بعد از عملش خیلی ازش خبر نداشتم.
رفتیم خونه اش. کلی ذوق کرد. نزدیک بود
بزنه زیر گریه.
مهتاب هم تکیه داد و گفت:
-نمی خوای بری پیش شوهرت.
ترنج از جا پرید و گفت:
- وای دیدی یادم رفت. بعد میام تعریف کن چکار کردی؟
ترنج رفت و مهتابه به دست سوخته اش خیره شد و گفت:
"چکار کردم؟ هیچی. گند زدم."
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻