🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_649
*
قلب مهتاب داشت می امد توی حلقش.
تمام مسیر تا کلاس را دویده بود. پشت در نفس زنان ایستاد.
تمام امیدش به ترنج بود که جوری اجازه اش را از ارشیا بگیرد.
ارشیا درس را شروع کرده بود .
مهتاب آرام به در ضربه زد. ارشیا به همراه بقیه کلاس رویش را برگرداند و اخمی
به مهتاب کرد.
-خانم سبحانی بیست دقیقه از کلاس گذشته.
مهتاب سر به زیر انداخت و منتظر شد که ارشیا بگوید بفرمائید بیرون.
بچه ها هر کدام با چهره هایی مختلف داشتند
نگاهش می کردند.
خودش را آماده کرده بود که بچرخد و از کلاس خارج شود که صدای ارشیا را شنید:
-بفرما بشنید.
مهتاب که با شنیدن بفرما می خواست بچرخد با شنیدن بقیه حرف ارشیا میخکوب شد. ب
عضی بچه ها با شوک به ارشیا نگاه کردند کسی را که دو دقیقه تاخیر داشت راه نداده بو چه برسد به بیست دقیقه.مهتاب با گیجی پرسید:
-بیام تو کلاس؟
ارشیا خنده اش گرفته بود ولی برای اینکه نخندد اخم هایش را بیشتر توی هم کشید و گفت:
-بله نشنیدید؟
مهتاب با عجله خودش را روی صندلی کنار ترنج پرت کرد و گفت:
-چرا...چرا...
ارشیا به طرف تخته برگشت و اجازه داد لبخند پهنی توی صورتش شکل بگیرد زیر لب گفت:
-ای تو روحت ماکان.
فکرش را متمرکز کرد و به ادامه درست مشغول شد. ترنج زیبر لب پرسید:
-کجا بودی؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻